شما برای نوشتن داستان به نقشه نیاز دارید. این نقشه راه که به آن «پی رنگ» میگوییم، به شما در پیمودن مسیر نگارش داستان و رسیدن به پایان آن یاری میرساند. پی رنگ یا طرح یا پلات (Plot) از اجزای اصلی و مهم در داستان است و البته در هنرهای دیگری، چون شعر و نمایشنامه نویسی نیز موردبحث بوده است.
نویسنده با نوشتن این نقشه روی کاغذ (و اگر به تمرکز و حافظه خود خیلی باور دارد، با طراحی آن در ذهن) به نوشته اش نظم و سامان میدهد و از میزان اشتباهات احتمالی خود میکاهد. اگر داستان را به انسان تشبیه کنیم، میتوان استخوان بندی (اسکلت) این انسان را مشابه پی رنگ تلقی کرد. به بیان دقیق تر، پی رنگ همان چارچوب داستان است که بر روابط علی و معلولی تکیه دارد.
سرمشق معروفی که نظریه پردازان ادبیات داستانی برای فهم بهتر آن ارائه میدهند، این گزاره است: «شاه مُرد و پس از مدتی ملکه نیز از شدت اندوه فوت کرد.» اگر میگفتیم «شاه مرد و سپس ملکه فوت کرد»، هنوز پی رنگ نداشتیم، اما بیان «رابطه علی و معلولی»، این گزاره را به پی رنگ تبدیل کرد: اندوه مرگ شاه علت مرگ ملکه است. یکی از برداشتهای رایج درباره طرح از گذشته تا امروز این بوده که همان خلاصه داستان است.
این باور، هم درست است و هم نادرست. بله، پی رنگ همان خلاصه داستان است، اما چیزی افزون بر خلاصه گویی هم دارد و آن «سببیت» است (چرایی یا همان رابطه علی و معلولی). این رابطه در روایت داستان -یعنی آن سطح رویی که خواننده میخواند و از طریق آن ماجراها را دنبال میکند- چندان به چشم نمیآید.
درواقع، اگر به جای خواندن داستان و لذت بردن از آن به عنوان خواننده، بخواهیم فنی به قضیه نگاه کنیم تا پی رنگش را دریابیم، باید در سطوح زیرین آن باریک شویم و تمرکز کنیم؛ یعنی باید به چیزهایی مانند گفتگوهای آدمهای داستان و توصیفات و لحظه پردازیها و حتی ابهامها و ایهامها و اشارات و پوشیده گوییهای نویسنده و جز اینها توجه کنیم.
اگر خلاصه داستان این باشد که شاه مرد و سپس ملکه مرد، برای فهم پی رنگ نیازمند پرسشهایی از این دست هستیم: چرا این طور شد؟ چرا حالا دارد این اتفاقات میافتد؟ بعد چه خواهد شد؟ اصلا اتفاقی خواهد افتاد؟ پی رنگ خود دربرگیرنده سازههایی هفت گانه است: آغاز، ناپایداری، گسترش، تعلیق، نقطه اوج، گره گشایی و پایان. در روزهای گذشته، درباره آغاز یا آستانه یا شروع و مباحثی، چون اهمیت لغزندگی آستانه نوشتیم و دیگر آن را تکرار نمیکنیم.
همین قدر محض یادآوری میگوییم بهتر است داستانتان را طوری آغاز کنید که خواننده به داخل آن سُر بخورد، یعنی کنجکاو شود و داستان را دنبال کند. ناپایداری همان کشمکشها و ناسازگاریهای میان آدمهای داستان است با یکدیگر یا با سرنوشت یا محیط زندگی و.... به فرض، ملکه داستان ما پس از مرگ مشکوک شاه دچار فروپاشی روانی میشود و این به هم ریختگی روان او داستان را از یک زندگی روزمره و معمولی دور میکند (ایجاد ناپایداری میکند) و البته دمار از روزگار ملکه برمی آورد، اما به خواننده هیجان و میل تعقیب ماجراها را میبخشد.
دوستان ملکه دنبال بهبود و درمان او هستند و خودش در پی کشف علت مرگ شاه و اینها اتفاقاتی را رقم میزند که داستان را گسترش میدهد. اگر نویسنده بتواند به گونهای این اتفاقها و ماجراها را بسازد و روایت کند که خواننده اش کنجکاو شود و حدس زدن هر اتفاق برایش دشوار یا ناممکن باشد و در ضمن، با شخصیت یا شخصیتهایی در داستان احساس همدلی یا صمیمیت کند، ما با سازهای به نام تعلیق یا اندروای یا تلواسه روبه روییم. هنگامی که به تأثیرگذارترین لحظه داستان برسیم، به واقع در نقطه اوج آن قرار داریم. برای نمونه، هنگامی که ملکه در اواخر داستان اعتراف کند همیشه از شاه بیزار بوده، اما با مرگ او فهمیده است که از مسبب مرگ یا قتلش بیشتر بیزار است.
گاهی این نقطه اوج خودش مستقل است، اما گاهی هم با گره گشایی یکی میشود، مانند مثال یادشده که گره داستان با برملاشدن راز ملکه گشوده میشود. اگر نقطه اوج و گره گشایی یکی نیستند، بهتر است گره گشایی داستان ما کوتاه و فشرده باشد تا تأثیری که اوج داستان بر خواننده گذاشته، آسیب نبیند.
پایان داستان نیز گاهی با دو مورد قبلی یکسان است و بعضی مواقع هم پایان خودش مستقل است. در مثال یادشده، ملکه پس از افشای رازش میمیرد و فرجام یا پایان داستان را رقم میزند. ممکن است پایان به رویدادهای داستان ربط مستقیم داشته یا نداشته باشد، اما در صورت بی ربط بودن ظاهری، احتمالا نویسنده خواسته است با اشاره و کنایه پیام داستانش را برساند. در نگارش این مطلب، از منابعی، چون «دستور زبان داستان»، احمد اخوت، نشر فردا، چاپ اول، ۱۳۷۱ و «مبانی داستان کوتاه»، مصطفی مستور، نشر مرکز، چاپ اول، ۱۳۷۹ بهره گرفته شده است.