به گزارش شهرآرانیوز؛ زن وقتی آن کاغذ طوماروار را پیش پا و قلمِ جوهری را در دست پسرک چهار ساله اش دید، بند دلش پاره شد و هنگامی که دید پسرک روی مُهر شخص ناصر الدین شاه را سیاه و خط خطی کرده و روی فرمان «سلطان صاحبقران» اسب و آدم کشیده و آن طومار را پاک تباه ساخته، ناخواسته حرف پدرش را به یاد آورد که گفته بود: «طالع این بچه نحس است. او تربیت پذیر نیست.» این بچه در شب سیزدهم ماه (ربیع الاول) به دنیا آمده بود.
پدربزرگش رفته بود پیش منجم معروف عهد در مشهد و منجم هم پس از ورق زدن کتابهایی با خط و شکل و جدولهایی مرموز و ور رفتن با ابزارآلات دقیق طالع بینی و چرخاندن رمل و اسطرلاب و ...، درنگ کشداری کرده، کامِ جان داری از چپقش گرفته، حبس نفس مبسوطی کرده بود (که همه اینها بر تعلیق ماجرا میافزود و البته از حربهها و تکنیکهای طالع بین بود) بعد با چشمهای تنگ کرده در دود گفته بود نقش صور فلکی را نامیمون میبینم. قمر هم در موقعیت بدشگونی است... تأثیر ستارگان بر طالع این کودک نحس افتاده... مقدورات چنین است که او زندگی سعادتمندی نخواهد داشت، رنجها خواهد برد و این امری است محتوم. بروید برایش بسیار دعا کنید، بلکه نحسی و بلا بگردانید.
عباسقلی (پدربزرگ) هم چند قِران در کاسه مسیِ نقش داری انداخته و برگشته بود تا این راز را به دخترش بگوید. حالا چهار سال و بیشترک از آن شب و آن طالع بینی گذشته بود.
زن کاغذ فرمانِ منصب و مواجب همسرش، محمدکاظم صبوری، برای ملک الشعرایی آستان قدس را در دست داشت، کودکِ از همه جا بی خبر با دستهای جوهری پیش رویش و حرف طالع بین توی سرش. در دلش هم از بیم سرنوشت شوم، گرداب. نکتهی دیگر اینکه، تاریخ تولد ملکالشعرای بهار طبقه گفته مادرش شب سیزدهم ربیعالاول است و طبق گفته خودِ بهار روز سیزدهم ربیعالاول. با این حال تولد بهار دردتقویم خورشیدی و قمری مورد اختلاف بهارپژوهان است و برخی از آنها معتقدند از متولد روز ۱۹آذر ۱۲۶۵ است.
میرزا محمدتقی بی خبر از طالعی که برایش دیده بودند بزرگ میشد. جمعهها با دایی هایش میرفت کوههای اطراف مشهد؛ کوهسنگی و کوه خلج و کوه سنگ تراش ها. با گنجشک آمُخته [تعلیم داده و دستی شده]و کبوتر و گل و گیاه در همین گشت وگذارها آشنایی به هم زد.
محمدکاظم صبوری، ملک الشعرای آستان قدس، نخستین معلم پسرش میرزا محمدتقی بود. پسرک هوش و فراست و استعداد در خوری از خود نشان داده و در هفت سالگی شاهنامه را خوب خوانده و به مدد پدر، کلمات سخت و معانی دشوار را فهمیده و در همان سن در بحر شاهنامه شعرهایی گفته بود که پدر را از این حال خوش میآمد. شاهنامه و کلمات فارسی و تاریخ ایران و ماجراهای پهلوانی آن، چون شیر مکیده از پستان مادر، آمیخته با جان او شد. دلبستگی به «کبوتر» و «گل» و «شاهنامه» در همان کودکی ردی در روح او انداخت که مثل خالکوبی روی سینه و بازوی عیاران تا آخر عمر پاک نشد.
رمانهای الکساندر دوما را که ترجمه شده بود پدر برای بچه هایش میخواند، این عیشِ شبهای عصر فانوس بود. «سه تفنگدار» را در همان ایام حفظ کرد. پدر همچنین تاریخ شورشهای آزادی خواهانه در فرانسه و انگلیس و ترتیب مشروطیت و جمهوریت دولتهای اروپایی را مختصر و گاه گداری برای بچه هایش نقل میکرد و خود خبر نداشت اینها بر عوالم روحی و اخلاقی میرزا محمدتقی چه اثرها میگذارد و با روح سرکش او چهها میکند.
نخستین باری که میرزا محمدتقی از شعر به عنوان سلاح استفاده کرد و نشانههایی از نافرمانی و شورش و سرکشی را نشان داد شاید بشود در ماجرای او و معلم خشنش دید. در مدرسه معلمی پیر داشت و آن معلم شلاقی سیم پیچ و دلی سخت و بچهها را بی پروا کتک میزد. شعرهایی در هجو و شوخی با معلم میساخت و برای بچههایی با دستهای شلاق کش شده میخواند. شاید همین جا بود که شاعرِ بزرگِ آینده کشف کرد، روا نیست سکوت به وقت ستم.
شاعری و شجاعت را البته در ژنش حمل میکرد. برای کشف شجاعت در ژنش -آن قدر که شجره نامه اش به ما امکان میدهد- باید به عهد شاه عباس دوم صفوی برویم. «امیر غیاث الدین» دلیرمردی بود جنگاور و «سخت جگرآور»، در رکاب شاه صفوی شمشیرها زده و گرزها تابانده و اسبها تازانده و سرزمینها فتح کرده بود. امیر غیاث الدین از کُرد نژاد داشت و نیاکانش نیز به دلاوری شهره بودند و در آن منطقه امیری میکردند. از طبع شاعرانه امیر غیاث الدین روایتی در دست نیست، اما از شجاعت و دلیری او روایت بسیار است.
و، اما ژن شاعری در اجداد او نخستین بار در «فتحعلی خان صبای کاشانی» ظهور و بروزی شاخص داشت که ملک الشعرای دربار فتحعلی شاه قاجار بود و از تخمه امیر غیاث الدین. در ادامه این خاندان به «میرزا احمد» متخلص به «صبور» میرسیم که در نظم و نثر پایهای بلند داشت و در دیوان عباس میرزای قاجار به سمت دبیری رسیده بود، اما، چون محسود دیگران شد رها کرد و رفت جنگاوری پیشه کرد که عاقبت در یکی از نبردها با قوای روس، در جنگلهای تالش کشته و همین شهر مدفن اوست. تصریح کرده اند که او از نیاکان محمدکاظم صبوری، پدر میرزا محمدتقی، است و لقب صبوری از اینجا آمده است.
مادرش ماجرای طالع نحس و طالع بین را از یاد میبرد اگر آن اتفاق در بیستون نمیافتاد. میرزا محمدتقی در ده سالگی با خواهر شش ساله و برادر شیرخواره و پدر و مادرش راهی سفر کربلا و نجف شدند. کاروان در کرمانشاه بار انداخت و شبی در بیستون منزل کردند. بادی وزید، چراغ مرد. پسرک حرکت چندش آور چیزی را روی صورتش حس کرد. چراغ را که روشن کردند عقربی دیدند سیاه. در چشمهای پسر نشانی از ترس نبود.
عقرب را کشتند، اما زن باز به یاد حرف پدرش افتاده بود. مادر روزی بعد از تعقیبات نمازهایش که در بین آن برای پسرش دعا کرده بود تا تأثیر ستارگان و ترتیب شوم افلاک را از سرنوشتش دور کند، با آرامی تأسفناکی، با تردید و یأس به میرزا محمدتقی گفت: «تو در شب سیزدهم ... به دنیا آمدی و پدربزرگت به نجوم مراجعه کرد و معلوم شد فرزندی که در این شب به دنیا آید، طالعش نحس است و تربیت پذیر نیست.»
البته جا دارد یادآوری کنیم که طبع شاعری و شجاعت او را برای مدتی پدرش سرکوب کرده و به انحراف برد که البته تلاشی مذبوحانه میکرد بدون اینکه بداند.
ماجرا از این قرار است که جناب محمدکاظم صبوری، ملک الشعرای آستان قدس، هم شعرهای آبداری میگفت که اشاره به آنها مناسب انتشار در روزنامهای غیرتخصصی نیست و هم فحشهای آب نکشیدهای میداد که پسرش هم بسیار سهم میبرد از آن فحش ها. همین فحشها البته باعث شده بود که میرزا محمدتقی در سالهای بعد در برابر فحش و لیچار بی تفاوت باشد. همه البته فکر میکردند از بردباری زیادش است، که خوب، اشتباه میکردند. او از کثرت دریافت فحش در کودکی در برابر آن سِر و بی حس شده بود.
پدر همچنین پسرک را زیاد میترساند و دایی هایش هم به بهانهای جزئی کتکش میزدند. این بود که میرزا محمدتقی ضعیف البنیه و ضعیف النفس بار آمد. موجودی رموک و ترسو. اگر کسی توی کوچه یا بازار درشت بارش میکرد یا توی سرش میزد، حتی اگر از خودش کوچکتر یا ضعیفتر بود، شهامت ایستادگی نداشت و گمان میکرد زور و جرئت در او موجود نیست، البته بعدها فهمید -همه فهمیدند- که هم زور دارد و هم شجاعت بسیار.
اما دوران خفگی شاعری اش هر چند در ظاهر بی ربط به نظر برسد، به مرگ شخص ناصر الدین شاه مربوط میشود. وقتی میرزا رضا کرمانی، ناصر الدین شاه را ترور کرد و او را به ضرب گلوله کشت نوبت شاهی مظفرالدین شاه رسید، پدرش او را با همه استعدادی که در ذهن و زبان آوری داشت، از درس و کتاب منع کرده، گفت: «من نمیخواهم تو شاعر شده جای مرا احراز کنی. زیرا میدانم که وضع مملکت ایران تغییر کرده و مواجب به کسی نخواهند داد؛ و شعرا را مسخره خواهند کرد... برو عقب کاسبی که در آن روزگار محتاج دوست نشوی.»
میرزامحمد تقی رفت دکان بلورفروشی دایی اش به شراکت و کار کردن. سه سال کاسبی کرد و مدتی هم در کارگاه فیروزه تراشی کار کرد تا فن بیرون کشیدن گوهر از دل سنگ با دست را بیاموزد. برای اهلی کردن او در همان ابتدای بلوغ زنی هم برایش گرفتند و او خیلی زود پدر هم شد، اما زن و فرزند برای او نمادند و زود از دست رفتند. در مجلس ترحیم، مادرش اشک ریزان به پسرش نگاه میکرد در حالی که باز یاد طالع او افتاده بود.
پدرش هم زود مرد. در پنجاه و دو سالگی. به وبا که آن روزگار در خراسان شیوع داشت. با مرگ پدر، میرزا محمدتقی وصیت و نصیحت پدر را ملغی فرض کرده، زمین گذاشت، به سمتی رفت که روحش میکشیدش. رفت پی شاعری. هر چند همیشه با احترام از پدرش یاد میکرد، هیچ گاه از یاد نبرد که او میخواست روح یک بازاری را در جسمش حلول دهد. روحی که به قواره او نبود. سالها بعد به دلخوری و گرفتگی گفت: «این برای یک روح عاصی و سرکش، حرف یاد دادن به عقاب یا شکار آموختن به طوطی بود!»
میرزا محمدتقی از کوچههای تنگ و ترش محله سرشور زیاد به حرم میرفت، اما آن روز، غیر از همه روزها بود. هراس توی دلش را کرده بود میدان چوگان. پیشتر اگر میرفت پدرش ملک الشعرای آستان و مورد احترام بسیار بود. حالا مدتی بود که پدرش درگذشته بود و میرزا محمدتقی نه تنها دوستان و متحدانی از دست داده که دشمنانی پیدا کرده بود. ادعای «ملک الشعرا» یی آستان را کرده و خرقه این عنوان را هم به نَسَب و هم به طبع شاعری و فن شعر، بیش از همه برازنده تن خودش میدید؛ و این کم ادعایی نیست در خطه خراسان با آن یلان اهل ادب.
آن روز میرفت که عنوان «ملک الشعرا» یی خودش را بگیرد. قصیده غرایی سروده که موافق میل مظفرالدین شاه افتاده بود. اما کسی باور نمیکرد آن قصیده و شعرهای دیگری که در جمعهایی میخواند کار جوانکی هجده ساله باشد.
جمله فضلای زمان متفق القول گفتند بهار شعرهای پدر خدابیامرزش را حفظ کرده و تحویل ما میدهد. بعد گفتند کار مادرش است؛ و قسم و آیه میرزا محمدتقی هم هیچ کارگر نمیافتاد. در این بین اتفاق عجیب و نادری هم افتاده بود که به ظن سرقتی بودن اشعار میرزا محمدتقی میافزود. دیوان شاعری به نام «بهار شیروانی» گم شده بود و این اتهام را میزدند که دزدی دیوان کار همین جوانک است که پا در کفش اعاظم ادب کرده است. میرزا محمدتقی بسیار رنج برد، اما پا پس کشیدن، هرگز.
روزی در محفل ادبای جاسنگین و پرمدعا مقرر شد جوان را بیازمایند به ساختن یک رباعی بداهه. چهار کلمه پرت و دور از هم را پیدا کردند و گفتند: بسم ا...، یک رباعی بساز. بعد زیرچشمی شروع کردند به پاییدنش و پوزخند زدن. آن چهار کلمه اینها بود: «تسبیح، چراغ، نمک، چنار».
میرزا محمدتقی مهلت نداد تسبیح در دستشان نیم دور بگردد:
«با خرقه و تسبیح مرا دید چو یار / گفتا ز چراغ زهد ناید انوار
کس شهد ندیده است در کان نمک / کس میوه نچیده است از شاخ چنار»
دو سه نوبت دیگر نیز آزمودنش. خوار شدند. مظفر الدین شاه فرمانِ منصب و مواجب او را مهر نموده صادر کرد، به قرار همان مبلغی که پدرش میگرفت؛ و او از این تاریخ شد جوانترین ملک الشعرای آستان قدس، شد میرزا محمدتقی ملک الشعرا.
میرزا محمدتقی (که از این به بعد ملک الشعرا میشود) معلمهایی داشت، اما بیش از همه ادیبی خودخوانده بود. او عربی را هم خوب خوانده بود و این کتابها و مجلههای مصری بودند که دنیای او را از بالاخیابان و پایین خیابان بسیار گستردهتر میکردند. او مشترک مجلات چاپ قاهره شده بود و به مدد این مجلات میفهمید علم و فن در غرب تا کجاها رفته و چه آسایشی برای مردم آورده است. دقیقتر با اَشکال سیاست و انواع حکومتها و دموکراسی آشنا میشد و میفهمید مردم رعیت نیستند. یک دوره کامل جغرافیای عالم را که در قاهره چاپ شده بود خواند، تاریخ عالم را هم. با فلسفه آشنا شد.
به عقیده خودش، نخستین کسی بود که در ایران اثری از داروین را خوانده است. این کتابها و مجلات را به بهایی گزاف میخرید و میخواند تا بداند علم به کجا رسیده و پای ما تا کجا در گِل است. وسایل ارتباط جمعی آن روزگار حسابی چشم و گوشش را باز کردند. او از فراز گلدستههای کاشی کاری شده منارهها به افق دورتری هم نگاه میکرد؛ در حوالی برج ایفل سیر میکرد و در صحن مجلس کشورهای آزاد که دموکراسی داشتند و حرف آخر را قانون میزد نه شاه، حضور به هم میرسانید.
آدمها در کشورهای استبدادزده زود با کلمه آزادی آشنا میشوند. او هم از آزادی چیزهایی پیش از این به گوشش خورده بود. از چهارده سالگی در معیت پدر به جلسات آزادی خواهان مشهد میرفت، اما آنها را با معلومات و دریافتهای جدید در خود پروردهتر میکرد. در همین عوالم بود که توپهای لیاخوف مجلس مشروطیت و پایههای آزادی نیم بند را ویران کرد. پیرها و محافظه کارها که سر در آخور داشتند تکان نخوردند و چماق به دستهای محمدعلی شاه به هر سری میکوفتند که صدای اعتراضی از آن بلند میشد، اما جوانهای آگاه و متجدد و جسور از جا جستند. در خراسان ملک الشعرای بیست ویکی دو ساله جزو جوانان سرآمد بود.
در آن عصر، روزنامهها تنها راه ارتباط با مردم بود. بهار هم که زبان تند و ذهن تیز و روح سرکشی داشت در روزنامه مخفی «خراسان» شعرهایش را چاپ میکرد. روزی مردم شعری انتقادی را در روزنامه خواندند که تا پیش از آن نمونهای چنان محکم و کوبنده را به یاد نداشتند. نامی پای شعر نبود. شعرهای بی شاعر تکرار شد. از عمامه به سرهای آزاده تا فکلیهای بالاخیابان، از پیر تا جوان و زن و مرد شعرهای بی شاعر را میخواندند.
زمانهای دیگر شده بود. شعر از تغزل و وصف معشوق گذر کرده بود، صحبت از درد مردم و نالایقی حاکم بود. گفتن از ملیت و وطن و قانون اولویت داشت. چه بسیار قلمها که فرسود، چه بسیار دواتها که هدر رفت و چه بسیار کاغذها که پوسید و یک تن شعری را که در آن نوشته شده بود در خاطر نگه نداشت. ملک الشعرا فهمیده بود تقدیر مشترک چاکران و شعرهای فرمایشی یکی است؛ چاه فراموشی.
او در طول دو سال به اندازه تمام عمر پدرش محبوب و آشنای خلق شد. به شاه و اخلاق و استبدادش تند و سریع میتاخت، جوانان را تهییج میکرد به پرسشگری از شاه و انتقام کشیدن از مستبدان، از ستارخان و باقرخان و دیگر انقلابیها تمجید میکرد. داغها به شعرش فرونشانده شد. تمام شعرهای پدر فقیدش که در تمام عمر گفته بود به اندازه یکی از شعرهای او حفظ نشد. زمزمه نشد. شعرهایی زمزمه میشد که «برای» مردم بود، برای آزادی. زمزمه شعرهای او جیره آزادی خواهی بود.
ملک الشعرا، جوان اول شعر بود، جوان اول آزادی خواهی مشهد هم شد. یکه تازی میکرد. در شب فتح تهران به دست قوای سپهدار تنکابنی و قوای بختیاری و پناهنده شدن محمدعلی شاه به سفارت روسیه، کوچه و خیابانهای مشهد را چراغانی کردند و جشن گرفتند و اشعاری مهیج خواندند که همه از ملک الشعرا بود.
پشت گرمی شاعر چیست جز اینکه شعرش را از صد هزار زبان بشنود؟ شاعر شعرهای بی شاعر رخ نمود. ناباوری و بهت باز هم در چهره مردمی دیده شد که بالاخره فهمیدند شاعر این اشعار همان ملک الشعراست، همان جوان لاغر و بلند و کم بنیه با چشمان هوشیار. ملک الشعرا در مشهد انگشت نمای خلق شد.
ژنی که از نیاکانش داشت، آن شاهنامه خوانی و آشنایی با پهلوانان ایران در هفت سالگی، خواندن رمانهای الکساندر دوما، آگاهی از شورشهای آزادی خواهانه در فرانسه و انگلیس، شرکت در جلسات آزادی خواهان مشهد به همراه پدر در چهارده سالگی و فهمی که از مطالعه مجلات و کتابهای چاپ قاهره عایدش شده بود، توپی که لیاخوف به مجلس شلیک کرد، سر و شکل داد. همه اینها و بیش از اینها از او آزادی خواهی ساخت عطشناک و جری و نترس.
شعرها به گوش مادرش هم رسید:
«با شَه ایران ز آزادی سخن گفتن خطاست، کار ایران با خداست
مذهب شاهنشه ایران ز مذهبها جداست، کار ایران با خداست.»
مادرش تا فهمید این شعرها کار پسرش است، باز یاد حرف منجم طالع بین افتاد. دیگر یقین کرد که طالع او نحس افتاده. در کشوری که استبداد مثل جذام روی زیبای آزادی را خورده است، آزادی خواهی جز رنج چه دارد؟ عقرب را میشود کشت، با روح آزادی خواهی چه باید میکرد؟
مقالاتی هم در روزنامه «توس» مینوشت با امضای «م. بهار» که آنها هم تأثیری زیاد بر افکار عمومی مردم خراسان داشت. «م. بهار» برای مردم مجهول بود تا روزی که ملک الشعرا دوباره رخ نمود و شد «محمدتقی ملک الشعرا بهار». آوازه آزادی خواهی و شعرهایش تا تهران و رشت و تبریز هم رسیده بود.
یک روز عصر به خانه رئیس اداره نمک مشهد دعوت شد و آنجا مردی را دید با لهجه آذری که این طور معرفی شد: «آقای حیدرخان عمواوغلی از کمیته مرکزی حزب دموکرات تهران. برای تشکیل شعبه حزب دیروز به مشهد تشریف آورده اند.» حیدر عموخان همان طور که از نامش برمی آید مردی بود جدی.
حیدر خان دو هفته در مشهد ماند و تشکیلات حزب دموکرات را با جوانان برگزیده خراسان استوار ساخت. بیش از همه ملک الشعرا حیدرخان را شیفته خود کرده بود. در چشم هایش شورش و عصیان میدید. وقتی اعضا دست چین شدند، حیدرخان عمو اوغلی مرام نامه را با صدای بم و جدیِ آغشته به لهجه آذری قرائت کرد: «تعلیم اجباری، تقسیم اراضی میان زارعان، مخالفت با تشکیل مجلس سنا و ....» جمله حاضران عهد بستند و نطفه تشکیلات سیاسی خراسان بسته شد.
راه برای ملک الشعرا واضحتر از پیش شد. میدانست به کجا میخواهد برود. میدانست برای چه شعر و مقاله مینویسد. او دیگر فهمیده بود که استبداد در شخص محمدعلی شاه یا هر شاه دیگر محدود و خلاصه نمیشود، بلکه اساس و اصولی دارد که هر که چنان کند، باید بر او تاخت. همچنین فهمید آزادی راهی است مدام و عملی بی وقفه، نه مفهومی کلی و مبهم.
در مسجد گوهرشاد علیه مداخلات روس و انگلیس نطقی کرد که مشهد را تکان داد. او خیالش از نظم و نثرش راحت بود. حالا شجاعتش را که در کودکی سرکوب شده بود، محک میزد.
روزنامه «نوبهار» را تأسیس کرد که پس از مدتی به دستور صریح روسها توقیف شد. «تازه بهار» را جایگزینش کرد. آن را هم روسها تحمل نکردند. عاقبت دستور تبعید ۹ نفر را به تهران دادند که نام ملک الشعرا سرلیست بود. اینها برای چه بود؟ چرا روسهای تزاری چنین با مشروطه خواهان دشمنی داشتند؟ آنها نمیخواستند نزدیک مرزهایشان یک حکومت دموکرات ببینند که میتواند با اروپا طرف گفتگو باشد. میترسیدند از مواهبی که در شمال ایران نصیبشان میشد کاسته شود.
اوایل زمستان سال ۱۲۹۰ خورشیدی بود. باران میبارید، سرد بود و آمدن برف محتمل. سورچی گاری پُستی روباز وقتی ملک الشعرا را از اداره حکومتی سوار کرد، شلاق بر گرده اسبها کشید و هی کرد به سمت تهران. کالسکه از کوچههای سرما و باران زده مشهد گذشت. آن روز عزای آزادی خواهان خراسان بود. بین راه دزدان راه بر گاری بستند، تمام وکمال غارتشان کردند و ملک الشعرا را شانزده ساعت به همراه پنجاه نفر دیگر که آنها را هم لخت کرده بودند در اسارت نگاه داشتند.
بهار همیشه با لذت از این خاطره یاد میکرد که برخلاف دیگر غارت شدگان، روح یاغی و بوالهوسش از تماشای مناظر کمیاب مراودات دزدان و تقسیم غنائم لذت میبرده است. ملک الشعرا بهار، لخت و غارت شده به تهران رسید.
او پس از هشت ماه به مشهد بازگشت. جمله یاران پراکنده، حالها خموده، جراید در حال توقیف و رفقا از حرارت و امید خالی بودند. اما سپر انداختن در مرام ملک الشعرا نبود. نه آزادی به بار نشسته بود و نه مبارزه تمام شده بود.
ادامه زندگی او نیز مبارزه بود. ترکیبی از راه انداختن روزنامهها و توقیف شدن آنها و تکرار مکرر این دور. از سه نوبت تبعید و دو بار زندان رفتنش میگذریم که جیره هر آزادی خواهی است در ایران. چند دوره هم نماینده مجلس شورای ملی شد. تا اینکه سلسلهای رفت و سلسلهای آمد. رضاخان شاه شد و او که مخالف سرسختش بود به مشقتهای بیشتری گرفتار شد تا جایی که حتی روزی قصد جانش را کردند.
در هفتم آبان ۱۳۰۴، ملک الشعرا در اتاق اقلیت مجلس سیگارش را میکشید، بی خبر از اینکه یک نفر را دارند جای او توی خیابان سلاخی میکنند. واعظ قزوینی، مدیر روزنامههای «نصیحت» و «رعد» قزوین که شباهت بسیاری به ملک الشعرا داشت، برای رفع توقیف روزنامه اش به تهران و آن روز به مجلس آمده بود. عوامل ترور او را به جای بهار اشتباه گرفتند.
گلولهای به گردنش زدند. واعظ بیچاره خون ریزان دوید سمت مسجد سپهسالار؛ خونیان از پی اش. جلوی مسجد واعظ نیمه جان را گیر آوردند، دشنهها در سینه و قلبش فرو کردند و سرش را بریدند و بهار بی خبر از عبور اجل سیگار میکشید. شاید دعای مادرش که هشت سال پیش از دنیا رفته بود -همان دعای بین تعقیبات نماز- کارگر افتاده بود.
ملک الشعرا پس از دوره ششم مجلس شورای ملی به اجبار خانه نشین شد. شعرهایی بر ضد رضاشاه گفت و زندانی شد. ازآنجا که در آمد دستش خالی بود. قرارداد حق التألیف برای تصحیح و تألیف آثاری بست، اما درآمدش آن قدر نبود که کفاف مخارج زندگی و چند سر عائله را بدهد. (او سال ۱۲۹۹ با سودابه صفدری، از نوادگان فتحعلی شاه قاجار، ازدواج کرده بود). به فکر این افتاد که دکهای راه بیندازد و کتاب هایش را در آن بچیند. نام آن دکه شد «کتابخانه دانشکده».
سال ۱۳۱۰ بود. این دکه محل دیدار ادبا و شعرا و نویسندگان آن دوره شد. مکانی بود هم برای سرگرمی بهار و هم آزادی دیدوبازدید دوستان و عناصر ناراضی. سیدمحمد محیط طباطبایی، از اعاظم عرصه ادب آن عصر، بهار را در همین دکه ملاقات کرد. بهار کار بر روی کتابهایی مانند «تاریخ سیستان» و «مجمل التواریخ» و ترجمه «بلعمی» را که با وزارت فرهنگ قرارداد تصحیح و چاپ بسته بود در همین کتاب فروشی در خیابان شاه آباد انجام میداد و برخی افراد این کتابها را برای اولین بار آنجا زیردست جناب بهار دیدند و او را مشغول به کار روی آن. تصمیم گرفت دیوان اشعارش را چاپ کند که شاید با فروش آن به نوایی هم برسد.
برایش توطئه کردند و گفتند اشعار دیوانی که در دست چاپ دارد از نظر سیاسی مورد دار است. کتاب چاپ شده از چاپخانه جمع شد و بدهی اش برای بهار ماند. آن کتاب فروشی اش را هم محل آمدوشد افراد ناباب تشخیص دادند. بهار که بو برده بود، اثاثیه کتابخانه را به یکی از کتاب فروشها (مدیر ادب) فروخت و کتاب هایش را به خانه برگرداند و این پایان آن کتاب فروشی کوچک در خیابان شاه آباد بود.
ترس از اتهام، همه را از دور او پراکند و اگر کبوترهایش نبودند، پاک تنها میشد.
ملک الشعرا بهار، آن طور که به کبوتربازهای قهار و کهنه کار میگویند، «عشق باز» بود. این عشق را از همان کودکی همراه داشت. یک روز که پسرش مهرداد پر چند کبوتر را قیچی کرده بود، جناب بهار با عصای افراخته افتاد دنبالش و کاری کرد که هرگز در عمرش نکرده بود و پس از آن هم نکرد.
پسرش را چنان زد که اگر آقای گلشاییان، وزیر وقت دادگستری که در کوچه آنها بود، از صدای جیغ و ناله طفل، با زیرشلواری بیرون نیامده و «جناب بهار! جناب بهار!» گویان عصا از دست جناب شاعر نگرفته بود، پسرک را علیل میکرد. ملک الشعرا شیفته کبوتر بود و از میان دسته کبوترها، دل باخته آن کبوترهای آزادمنشی که به ناگاه از توی دسته بیرون میزدند، تک میپریدند، افق دورتری را میدیدند و بعد به خواست خود به دسته باز میگشتند. مهرداد، پدرش را بارها دیده بود که به داربست انگورها تکیه داده و مسحور آن زیبایی و شادی معصومانه کبوترهاست.
او شعری هم برای کبوترهایش گفته بود که دوستعلی معیرالممالک، از رجال عصر قاجار و از «عشق بازان» بنام آن دوره که بیش از ۲ هزار کبوتر داشت، در روز جمعهای آن را شنیده و ماجرا را این طور نقل کرده است: «جمعی از کبوتربازانِ بنام هر جمعه در خانه یکی جمع میشدند به تماشای هنرنمایی کبوترها. نوبت به بهار که رسید او از پیش چکامه آبداری درباره کبوتر سروده بود که مقابل لانه آن ها، برای حضار خواند و بر عیش عشق بازان افزود. بیاییدای کبوترهای دلخواه / بدین سیماب گون پاها چو شنگرف.»
از این جمع بیش از همه علی حاج حسن آقا، مرشد کبوتربازان، مردی تمام عیار در فن کبوتربازی کیف کرد که جا دارد یادی از او کنیم.
«او دیوانه کبوتر بود و چند خانه و دکان که از پدر به ارث برده بود سر کبوتربازی گذاشته بود. تمام وقت را به معاشقه با کبوتران میگذرانید و میگفت: «جان خود را در تن کبوترهایم مییابم، شب به فکر آنها چشم بر هم میگذارم و روز به امید آنها دیده میگشایم.» در سال ۱۳۱۹ به بیماری استسقا [بیماری که در آن فرد سیراب نمیشود. پرنوشی]گرفتار شد و، چون دیگر نمیتوانست چند بار از پلهها به روی بام نزد کبوترهایش رود، یکی از لانهها را برای استراحت خود آماده ساخت و بستر خودش را به آنجا کشید تا از کبوتران دل بندش دمی دور نماند و سرانجام در تابستان ۱۳۲۰ روی بام خانه در کنار کبوترانش جان سپرد.»
دوستعلی معیرالممالک وقتی خاطرات آن روز را برای نوشتن مرور میکرد، ۸۲ سال داشت و دویست کبوتر، و سیگارکشان به آنها خیره. از آن جمع یکی نمانده بود و او خود نیز از پی آنها رفت.
مبارز دیگر در آستانه پیری بود، وقتی در نوروز ۱۳۱۲ بار دیگر به زندان فرستاده شد. پس از پنج ماه حبس به اصفهان تبعید شد. لخت و غارت شده وارد اصفهان شد. دعای مادر کم اثرتر از همیشه بود و طالع قَدَرتر. بخشی از کتاب هایش را مفت خری کردند، بردند و نوش جان کردند. همسرش رفت باغ بزرگشان در اوین را ناچیز فروخت و همراهشان کبوترهای جناب شاعر را، آخرین دل خوشی اش را.
بهار هیچ وقت در زندگی اش تنهایی وجودی را چنین به تمامی احساس نکرده بود. مبارزه مجال نمیداد که به مقولهای به نام تنهایی فکر کند. اما حالا فرسوده و ناخوش احوال و تهی دست و پرت افتاده و طرد شده بود. سال ۱۳۱۳ برای برگزاری جشن هزاره فردوسی با پادرمیانی محمدعلی فروغی به تهران فراخوانده شد.
پس از آن هم کارهایی چند کرد، تألیف و تصحیح و تدریس در مقطع دکتری ادبیات فارسی دانشگاه تهران که برای نخستین بار برگزار میشد، آن هم به صورت حق التدریسی. روح آزاده اش نمیگذاشت مستخدم دولت شود و نشد. در دولت قوام السلطنه چند ماهی وزیر فرهنگ شد، استعفا داد و در سال ۱۳۲۶ در دوره پانزدهم مجلس به نمایندگی از مردم تهران وارد خانه قانون گذاری شد و همان سال بیماری سلش بالا گرفت و برای درمان به سوئیس رفت. به پسرش گفت: «آن زندان مرا چنین کرد.»
«سل از هر دو ریه و سل استخوانی» تشخیص طبیان در سوئیس این بود. به پروانه، دخترش که همراهش بود، گفتند معالجه بی فایده است، بهبودی موقت و روزها اندک. ملک الشعرا هم آن قدر باهوش بود که بداند همه این تقلاها چند ماه فرصت بیشتر به او میدهد. در این فرصت گشتی در اروپا زد. به پاریس رفت و وقتی مزار ناپلئون را دید، به دخترش گفت: «فقط یک عدالت وجود دارد و آن هم مرگ است... همه میمیریم.»
به درمانگاهشان در لزن سوئیس که برگشتند، به پروانه گفت: «پری جان، از زندگی خارج از ایران خسته شده ام. بهتر است برگردیم. میخواهم در خاک ایران بمیرم.»
سال ۱۳۲۸ به ایران بازگشت. فرصتی نداشت.
«جمعیت ایرانی هواداران صلح» را تشکیل داد و خانه نشین شد. چیزی به پایان شاعر نمانده بود. آخرین اثرش، قصیده «جغد جنگ»، را در تابستان سال ۱۳۲۹ سروده و دفتر شعرش را بسته بود. محفلی برایش آراستند جمعیت گوش تاگوش آمده بودند تا پهلوانی را ببینند که «دماوند» و «مرغ سحر» را سروده بود، چریک خستگی ناپذیر را. پیرمردی نزار و کم جان با جامه سیاه و سنگینی با یاری دیگران پشت میز خطابه رفت:
فغان ز جنگ و مرغوای او/ که تا ابد بریده باد نای او
بریده باد نای او و تا ابد/ گسسته و شکسته پر و پای او
سرفه به جانش افتاد. رگهای پیشانی از زیر پوست زردش به در جسته، دل میزد. صندلی پیش کشید. نشسته خواند ادامه را. دراین بین دو سه بار به جرعهای از آب مدد گرفت. آخرین مصرعها را هم خواند:
کجاست روزگار صلح و ایمنی؟...
جمعیت همه شور. جمعیت دو چیز را فهمیده بودند: بزرگترین شاعر زمان را دیده اند و بزرگترین شاعر زمان به زودی خواهد مرد.
شاعر که کف زدنهای شورانگیز جمعیت را دید، آن شب را پس از مدتها آرام خوابید. فهمید قریحه اش را حرام نکرده و در راه رسالتی انسانی و شرافتمندانه صرفش کرده است و هرچند تربیت پذیر نبوده، اما بر نحوست طالعش چیره شده است.
درختها داشتند جان میگرفتند. پرندهها مستی را به یاد آورده بودند. ابتدای عیش طبیعت بود، ابتدای بهار. ملک الشعرا درازکشیده در اتاقی نیمه تاریک این منظره را میدید. از چند روز قبل حنجره اش بسته شده و غذا دادن با قاشق هم بی ثمر بود.
ملک الشعرا همه عمر وزن استخوانش از گوشتش بیشتر بود، حالا همان اندک را هم داشت پس میداد. پسرش مهرداد که وارد شد چیزی بی سابقه دید؛ دو قطره اشک روی گونههای تکیده. برای ملک الشعرا آن قدر جان نمانده بود که حتی اگر خواست هق هق بزند. هق هق کردن ریه سالم میخواهد. او نداشت. چشمهای به گودنشسته، اما بی نیاز از نیرو کار خودشان را میکردند. گریه چرا؟ هیچ کس نمیداند.
شاید عوارض نازکی دل به وقت ضعف و بیماری بود. شاید به این خاطر بود که شاعر، گلها و بهار و کبوترها را دوست داشت و دیگر هرگز نمیتوانست آنها را ببیند. اما بیشتر از آنها آزادی را دوست داشت. نزدیکترین احتمال برای گریه شاعر آزادی خواه این است؛ رفتن و ندیدن قامت رعنای آزادی.
چند روز بعد، روز اول اردیبهشت سال ۱۳۳۰، ساعت ۸ صبح، سل آخرین تکه ریه شاعر شورشی را فتح کرد. لبخند فیلسوفی جهان دیده روی لب هایش خشک شده بود. نشان زندگی از او رفته بود. تمام هیکلِ مبارزِ پیر فرسوده بود، جز چشم هایش که هیچ «شکست نخورده بود...»
برای نوشتن این روایت از این منابع استفاده شده است:
بلند آفتاب خراسان، یادنامه استاد محمدتقی ملک الشعرا بهار، به اهتمام محمد گلبن، نشر رسانش
به یاد میهن، زندگی و شعر ملک الشعرا بهار، به اهتمام کامیار عابدی، نشر ثالث
رجال عصر پهلوی، دوستعلی معیرالممالک، نشریه یغما، اسفند ۱۳۳۶، شماره ۱۱۶
سایت ملک الشعرا بهار