قرن دوم هجری است و هفتمین خورشید آسمان امامت میدرخشد و میتابد، اما امان از این ابرهای تیره و سیاه! امان از این ابرهای سیاهی که دوست ندارند عظمت و درخشش خورشید دیده شود. چیزی جز یک زندان کوچک به ذهنهای کوچکشان نمیرسد و نمیدانند.
نمیدانند که این نور از خدا نشئت گرفته است و تا قرنها بعد خواهد تابید. اصلا اگر میدانستند که نور را زندانی نمیکردند و به جایش، این نور را روشنایی بخش دلهای تاریک خودشان میدانستند.
کاش میفهمیدند کار درست این است که خودشان را از اسارت ظلمت و سیاهی نجات دهند نه اینکه امام را اسیر کنند.
انگار نمیدانند در طول تاریخ هر ابر سیاهی جلو خورشید بایستد، از یک جایی به بعد محو میشود و دوباره گرما و عظمت و آفتاب خورشید نمایان میگردد. درک نمیکنند که هر ابری هر قدر هم تیره باشد و بزرگ باز در مقابل آن روشنایی و عظمت خورشید، خوار و کوچک است.
فکر میکنند با همین دیواری که بین امام و دوستداران امام بکشند، میتوانند روی این همه عشق به اولیای خدا هم خط بکشند، اما نمیدانند دلها حتی با وجود دیوارها راه خود را پیدا میکنند.
در دلشان میگویند دور این گلِ محمدی را سیم خاردار میکشیم تا کسی نتواند نزدیک شود، اما حالا با وجود گذشت قرن ها، هنوز عطر آن گل محمدی به مشام میرسد. حالا سیزده قرن از آن زمان و آن زندان میگذرد و اکنون که اثری از خودشان نیست، خیلیها از دور و نزدیک به زیارت خورشید کاظمین میآیند و از انوار وجود مقدس حرمش بهره مند میشوند.
آری، آنها میخواستند اثری از نام و یاد آن امام نماند، ولی حالا نه تنها کاظمین که حتی مشهد و شیراز و قم نیز به برکت وجود فرزندان آن امام میعادگاه عاشقان شده اند.