سرخط خبرها

آن دیوار همیشگی

  • کد خبر: ۱۵۹۱۱۵
  • ۲۷ فروردين ۱۴۰۲ - ۱۶:۴۹
آن دیوار همیشگی
دیوار شهرک و آی از دیوار شهرک. هرکسی می‌توانست بعد از کلی تقلا خودش را برساند آن بالا دنیا می‌آمد توی مشتش.

دیوار شهرک و آی از دیوار شهرک. هرکسی می‌توانست بعد از کلی تقلا خودش را برساند آن بالا دنیا می‌آمد توی مشتش. حالا حساب کنید سر ظهر که هر جانوری ذله می‌شد و در می‌رفت ما چهارتا کچل چرکولک آن پایین پای دیوار بودیم و جمالو، همان جمالو خره که لنگ دراز و دیلاق بود، خزیده بود آن بالا و عین خیالش نبود که آفتاب قرار است مغز کله اش را عین چی تفت بدهد.

ما تا حوصله مان می‌آمد سر جایش دم می‌گرفتیم «هووووی جمالو... تو که اون بالایی و همه چیزو خوب می‌بینی بگو اون ماچه سگ و توله هاش هنوز اون پشتن؟» جمالو عین یک آدم مهم، غبغبش را باد کرد و گفت «نچ... یک چیزی داره وسط گندما می‌جله که معلوم نیس چی باشه» آن پشت، آخر‌های بهار گندم‌ها بلند و زرد می‌شدند و جان می‌داد آدم پامرغی برود و رفقایش را قال بگذارد و بهشان
بخندد.

داد زدیم «هووووی جمالو... تو که اون بالایی و حسابی داری کیف می‌کنی بگو اون الاغ خاکستریه که ول بود تو گندما، هنوز اونجا داره تاب می‌خوره» جمالو ملچ ملوچی کرد و گفت «من هیچ خری اینجا نمی‌بینم جز چهارتا خر که پای دیوارن» بعد یک تف ول داد روی سرهامان که نشست روی شانه جعفر زبل خان. جعفر هوار زد «مگه دستم بهت نرسه کپک» جمالو، ولی خوش خوشانش بود و اصلا محل نمی‌داد. ما دم گرفتیم «هووووی جمالو... که اون بالایی و داری صفا می‌کنی... بگو جوجه تیغیا رو که توی گندما قایم می‌شن، می‌بینی؟»

جمالو گفت «دیگه هیچی مفتکی بهتون نمی‌گم. اول شیتیل» ما نالیدیم که «مگر چیزی ازت کم می‌شه نفله؟» جمالو گفت «هرسه تاتون باید تف کنین رو جعفر» تا جعفر بخواهد بجنبد و ما برویم توی نخ چک وچانه، مهلت ندادیم و... لباس جعفر را معطر کردیم. جمالو زد زیر خنده. بعد گفت «نچ» گفتیم «چی؟» گفت «جوجه تیغی نمی‌بینم.. نچ» جعفر بُراق شد و گفت «سر هیچی منو به این روز انداختین؟» بعد مشت مشت خاک از زمین برداشت و پاشید به صورت هامان. جلوتر رفت و سنگ زد به جمالو.

چندساعت بعد معلوم شد گرفته بود به پیشانی اش. جمالو بی صدا چپ شد و افتاد آن سمت دیوار. جعفر فرار می‌کرد و می‌گفت «به خدا به مادرای همه تون می‌گم که بیان با دمپایی سیاه و کبودتون کنن» ما داد زدیم «هوووی جمالو... تو که حالا اون پشت افتادی و فقط گندما رو می‌بینی... بگو چه مرگته؟»، اما هیچ صدایی نمی‌آمد که بترسیم. هرچه اسم نکره اش را صدا زدیم جواب نیامد که نیامد. یکهو در رفتیم و آن شب چنان کبودمان کردند که تا یک روز تمام بعدش قید دیوار را زدیم.

ما آن قدر کوچک و گنجشکی بودیم که اگر تا سه طبقه برای هم قلاب می‌گرفتیم، دست آن بالایی به لبه دیوار نمی‌رسید. برای همین بود که قدبلند‌ها و بزرگ تر‌ها برایمان شاخ می‌شدند.

چون راحت دستشان به حفره‌های دیوار می‌رسید و خودشان را می‌کشاندند آن بالا. برای همین است که اگر می‌رفتیم پای دیوار و برای آنی که بالا بود دم می‌گرفتیم که «هوووی فلانی... تو که اون بالایی و سر کیفی، بگو چی می‌بینی؟» می‌گفت «چندتا خر می‌بینم اون پایین» و تفش را ول می‌داد روی سرهایمان.
برای جعفر که سنگ زد به پیشانی جمالو و دلمان را خنک کرد.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->