در روزگاران قدیم در یکی از مناطق سردسیر شخصی زندگی میکرد که ادعا میکرد سردش نمیشود. وی همواره با یک لا پیراهن در کوچه و خیابان میگشت و به دیگر شهروندان که با کت و کاپشن و شال و کلاه از سرما میلرزیدند، خنده میکرد و ایشان را مسخره مینمود. روزی تنی چند از شهروندان که از مسخره کردنهای وی به تنگ آمده بودند، به وی گفتند: اگر راست میگویی بیا شرطی ببندیم. وی گفت: ببندیم.
شهروندان گفتند: در سردترین شب سال و در مرتفعترین نقطه شهر یک شب تا صبح با همین یک لا پیراهن سر کن. اگر طاقت آوردی به مدت یک ماه هرروز ناهار مهمان یکی از مایی و اگر طاقت نیاوردی باید یک هفته به همه ما ناهار بدهی. شخص پذیرفت و در سردترین شب سال به مرتفعترین نقطه شهر رفت و تا صبح طاقت آورد.
صبح روز بعد شهروندان جمع شدند و او را دیدند که طاقت آورده است. فردای آن روز یکی از شهروندان گفت: آتش روشن نکردی؟ شخص گفت: خیر. گفت: هیچ آتشی نبود؟
تنها وسیله گرمایشی که دیدم در کوچه روبه رویی بود و از بیرونِ پنجرهای که پشت آن شمعی روشن بود. شهروندان گفتند: هاااا، گرمای همان شمع تو را گرم کرده است. تو باختی. شخص فهمید که شهروندان جلب دبه کرده اند.
گفت: باشد. حالا که این طور است برویم تا به شما ناهار بدهم. سپس شهروندان را به خانه اش دعوت کرد و توی حیاط سفره انداخت و آنها را سر سفره نشاند و خود به داخل خانه رفت. ساعتی گذشت، اما خبری از غذا نشد.
شهروندان شخص را صدا کردند و پرسیدند: پس کو غذا؟ شخص گفت: پلو هنور نپخته است.
ساعتی دیگر گذشت، اما باز خبری از غذا نشد. شهروندان دوباره پرسیدند: آقا کو پس این غذا؟ شخص گفت: آب هنوز جوش نیامده است.
سپس شهروندان را به آشپزخانه برد و دیگ بزرگی را که داخل آن آب بود و زیر آن شمعی روشن شده بود به آنها نشان داد و گفت: بفرماه. شهروندان گفتند: وا.
با یک دانه شمع میخواهی این دیگ آب را جوش بیاوری؟ شخص گفت: بلی. این همان شمعی است که من دیشب تا صبح از راه دور با آن گرم شدم. خیلی شمع قویای است.
در این لحظه شهروندان متوجه شدند که شخص دبه متقابل کرده است و از آنجا که دبه را خودشان آغاز کرده بودند، خاموش شدند و بدون آنکه چیزی بگویند یکی یکی از سر سفره پا شدند و از خانه شخص بیرون رفتند.
شخص نیز پس از رفتن شهروندان بخاری جیبی اش که همواره خودش را با آن گرم نگه میداشت و دیشب هم آن را همراه برده بود از جیبش درآورد و به آن نگاه کرد و خندهای حاکی از شیطنت بر لب آورد و دوباره آن را در جیبش گذاشت و بار دیگر به سطح شهر بازگشت و به مسخره کردن پالتوپوشان و کاپشن پوشان و شال اندازان و کلاه گذاران پرداخت.