سعید شجری | شهرآرانیوز؛ این تصادف، برای بابا یک فاجعه بود؛ هم داماد جوانش را به کام مرگ کشانده بود و هم نوه شش ماهه اش را. دیگر قلب ماتم زده اش برای غمی تازه جا نداشت. بااین حال، دکتر روی حرفش پافشاری میکرد و میگفت که دخترتان زنده نخواهد ماند. آن روزها بابا خیلی نذرونیاز کرد و به این در و آن در زد تا مریم زنده بماند. او زنده ماند، اما... از، اما به بعد را باید به آهستگی خواند، به همان کندی که تک تک ثانیههای این ۳۴ سال بر او گذشته است.
با آرامش و شمرده شمرده میگوید و این، تلخی حرف هایش را بیشتر به کام مینشاند: قطع نخاع شدم از قفسه سینه به پایین. فقط دستها و سر و گردنم حرکت میکردند. من و پسر چهارساله ام زنده مانده بودیم. حالا پسرم برای خودش مردی شده است. بزرگ کردن او سخت بود، خیلی سخت. از هر روزش میشود یک فیلم ساخت.
درک دردهای جسمانی مریم سخت نیست، وقتی به ارتباط عصبی قطع شده اعضای داخلی او با مغز و نخاعش فکر کنیم؛ به پاهایی که خاطره راه رفتن با آنها دور و سیاه وسفید است، به معده و کلیههایی که درست کار نمیکند، به سیستم دفع او که کنترلی روی آن ندارد، به مجاری ادراری اش که مستعد عفونت است، به خطر زخم بستر و....
روی همه این زخمهای کهنه هرازگاهی خواسته یا ناخواسته، نمکهایی پاشیده میشود که سوزش آن را در اعماق قلبش حس میکند. خوب میفهمد حال ضایعه نخاعیهایی را که سه شنبههای هر هفته در پارک ملت دور هم جمع میشوند و گپ میزنند. یکی از غمهای بزرگشان، رفتار ما افراد سالمی است که معلوم هم نیست تا کی از این نعمت برخوردار باشیم. نه اینکه توقع خاصی از دیگران داشته باشد؛ همین که باور کنند او و سایر توان یابها آدمهایی هستند که مثل بقیه اند و روح دارند، عاطفه دارند، نیازهایی دارند، میتوانند هم صحبتهای خوبی باشند، نیاز به ترحم کسی ندارند و فقط وضع جسمی شان متفاوت است، برایشان یک دنیا میارزد.
قصه زندگی مریم، پرفراز و بی فرود است؛ از همان ساعتهای پس از تصادف در جاده مشهدفریمان که به هوش آمد تا امروز، از وقتی که مجبور شد با خانواده همسر مرحومش زندگی کند تا حالا که باید با ماهی حدود ۴ میلیون تومان مستمری زندگی را بگذارند. سوند، بتادین، پوشک بزرگ سالان، ویزیت دکتر، داروهای دائمی و سایر ملزومات موردنیاز برای بدترنشدن وضع جسمی اش را که جمع میزند، رقم بیش از یک میلیون تومان در ماه را برآورد میکند.
با ۳ میلیون تومان باقی مانده باید زندگی یک نفره اش را در نهایت صرفه جویی در هزینههای آب و برق و گاز و خوردوخوراک سپری کند. راضی نیست به اینکه پسرش برای او چیزی بخرد، به این قیمت که عروسش بفهمد و بلوا به پا کند. همین طور روی «فاکتور بیاور، پولش را میدهیم» گفتنهای بهزیستی برای تأمین بخشی از هزینههای درمانی اش هم حسابی باز نمیکند. میگوید دریافت این کمک هزینههای احتمالی با وضعی که او دارد، به رفت وآمدها، دوندگیها و خستگی روحی اش نمیارزد. با همه اینها میداند که اوضاع او از خیلی از معلولان ضایعه نخاعی که اسیر تخت و ویلچر هستند، بهتر است.
دست کم این است که از ارثیه پدر مرحومش که مریم را خیلی دوست داشت، سقفی بالای سر دارد که نیمی از آن را مالک است و دیگر نیازی نیست به اینکه روزهای منتهی به آخر ماه را با نگرانی از کرایه خانه و درآمد نداشته اش سپری کند. دغدغه این روزهایش، تعویض ویلچری است که تا امروز به هر دری زده، نتوانسته است هزینه اش را جور کند.
مریم از دورههای آموزشی و مددجوهایی میگوید که در این سالها برای یادگرفتن قلاب بافی و بافتنی نزدش آمده اند. دردهای جسمی شان همینها بود که اشاره شد، با جزئیاتی کمی متفاوت. خیلی هایشان الان کانال و صفحه فروش محصولات دارند و از لیف و اسکاج ظرف شویی تا رومیزی، عروسک و خیلی چیزهای دیگر میبافند تا درآمد آن را بزنند به زخمهای زندگی شان.
خودش خوب میداند حال خوب این روزهای نود هنرجوی معلولش که بیشترشان دختران جوان هستند، نه فقط به دلیل آموزشهای هنری او، بلکه به دلیل مشاورههایی است که حین کلاس به آنها داده است. درست همان دقیقههایی که دست هایشان درگیر نخ و قلاب بود، گوش هایشان را سپرده بودند به طنین آهنگین و جملههای پر از امید مریم و او برایشان از عبرتهای بی تعارف زندگی برای یک معلول ضایعه نخاعی میگفت. حرف هایش از دل برآمده بود و بر دل مینشست.
مریم برای آنها کسی بود که از هجده سالگی درد فراق شوهر و طفل شیرخوارش را به اضافه غم ازدست دادن سلامتی و سربارشدن چشیده بود و معنی اندوه را با همه ابعاد و ریزه کاری هایش از حفظ شده است. خوب میفهمید تلخی روترش کردن بعضیها از بوی ادراری که ناخواسته از سوند نشت میکند، یعنی چه. معنی نگاههای میزبان به چرخهای ویلچرش را و اینکه مبادا فرشها را کثیف کند، خوب میفهمید و خیلی چیزهای دیگری را که همچنان تلخ و شمرده میگوید.
همین رنجها که انگار تمامی هم ندارند، باعث شده است صحبتهای او برای توان یابها باورپذیر و خواستنی باشد و اگر برای رنگی شدن روزهای آنها نسخهای میپیچید و چیزی میگوید، آن را به حساب نفسی که از جای گرم بلند میشود، نگذارند.