عطایی- صدر - وارد که میشویم در ابتدا قالی ابریشمی روی دار توجهمان را جلب میکند. هزار نقش و رنگ دارد. آنقدر ظریف و پر نقش و نگار است و گل و بلبل دارد که ناخودآگاه حس میکنی قدم به باغی پر از شکوفه گذاشتی، رنگهای نقش شده بر قالی باعث میشود تا کمی ذهنمان به فراسوی روزمرگیهای زندگی برود و قدم بر دشتهای سرسبز ترکمن صحرا بگذاریم. آنجا که زنان ترکمن با دامنهای چیندار و لباسهای خوشرنگ و لبخند بر لب، نوید روزهای پر امید را میدهند.
گزارش این هفته ما با یکی از بانوان سرپرست خانوار و کارآفرین محله مهرآباد است. همراه با خانم آنا جان قلیزاده با زمان برگزاری بازارچه مشاغل خانگی و صنایع دستی در مهرآباد آشنا شدیم. او در آن نمایشگاه تولیدات ابریشمی خود را به نمایش گذاشته بود. آنا جان و خانوادهاش با مشکلات اقتصادی بازار و رقابت با محصولات چینی روبهرو هستند و تمام تلاش خود را میکنند. این هفته با او و پسرش به گفتگو
نشستیم.
هزار نقش قالی ابریشمی
در این روزهایی که ویروس کرونا تمام ذهن و زندگیمان را مشغول کرده است، این گزارش کمی حال و هوای ما را عوض کرد و امیدواریم حال خواننده را نیز بهتر کند. این بانوی هنرمند با تولیدات زیبایش میزبانمان میشود و در حالیکه قالی روی دار را نشانمان میدهد، میگوید: «قالیهای ترکمنی که در مشهد بافته میشود، بیشتر دو روبافت است. یعنی میتوانید هر دو روی آن را استفاده کنید و هر وقت از طرح و رنگ یک طرف قالی خسته شدید طرف دیگرش را استفاده کنید.» آرام و قرار ندارد و یک لحظه هم نمینشیند و انواع تولیدات خانگیاش را میآورد تا با آنها آشنا شویم. انواع کوسنها، عروسکهای کوچک و بزرگ، جاسوئیچی، روسریهای ترکمنی، لباسهای مردانه و رومیزی را جلویمان میگذارد. نمیتوانیم چشم از رویشان برداریم. همینطور که تولیداتش را از اتاق کار برای ما میآورد، میگوید: «اینجا هیچ چیز دور ریختنی نداریم و از تمام تکه پارچهها استفاده میکنیم یا برای لباس عروسک کاربرد دارد یا برای کوسن از آن استفاده میکنیم.»
تاراج خانه پدری در مرز شوروی
با لهجه شیرین ترکمنی خودش را معرفی میکند و میگوید: «آنا جان قلیزاده هستم، متولد ۱۳۵۳. آنا به معنای مادر است. پدرم نام مادرش را برای من انتخاب کرد. نسل در نسل ما روحانی هستند و از خاندان بزرگی هستم که در مرز افغانستان، ترکمنستان و ایران زندگی میکردند. زمانی که کمونیستهای شوروی آمدند تمام روحانیون خاندان ما را آتش زدند و کشتند. پدربزرگم انسان عادلی بود و مردم برای قضاوت پیش او میآمدند. ما اهل منطقه راز و جرگلان هستیم. پدربزرگم آنجا خانه بزرگی داشت و اهل مطالعه و کتاب بود. کتابخانه او را آتش زدند. هنوز آثار سوختگی روی خانهاش است. پدربزرگم ۳ پسر داشت، زمانی که کشته شد پدرم ۶ ماه داشت. پدرم متولد ۱۳۱۴ است.»
با دو بچه به کلاسهای نهضت سوادآموزی رفتمآنا جان با پسرعمویش ازدواج کرده و به مشهد آمده است. او میگوید: «از ۳ پسر پدربزرگم تنها عموی بزرگم به خراسان میآید و پدرم و عموی دیگرم در همان مرز ترکمنستان میمانند و همانجا هم ازدواج میکنند. ۶ برادر و ۲ خواهر دارم، اما به دلیل شرایط سخت زندگی در روستا و نبود امکانات و مدرسه و معلم هیچکدام از خواهر و برادرها نتوانستیم درس بخوانیم.» سال ۷۲ با پسرعمویش در مشهد ازدواج میکند با اینکه پسرعمویش کمی مریض احوال بوده، ولی با او ازدواج میکند تا بتواند به شهر بیاید و درس بخواند. آنا جان میگوید: «۲۳ سال داشتم که به کلاسهای نهضت رفتم و توانستم الفبا را یاد بگیرم. آن زمان پسرم ۲ سال داشت و او را با خودم به کلاس میبردم و دخترم را باردار بودم.» با خنده میگوید: به زودی دیپلم میگیرم.
تنها آرزوی من درس خواندن بود
آنا جان از مشکلاتش برای کسب سواد میگوید: «آن زمان اگر کسی با من فارسی حرف میزد متوجه میشدم، ولی نمیتوانستم صحبت کنم تا وقتی که به کلاسهای نهضت رفتم و توانستم حروف الفبا را یاد بگیرم و درست تلفظ کنم. البته هنوز هم با لهجه صحبت میکنم. دوست داشتم همان اول که ازدواج کردم درس بخوانم، ولی مادرشوهرم اجازه نمیداد و دوست نداشت که عروس سواد داشته باشد. تنها آرزوی من درس خواندن بود. پدربزرگم به خواب هر دوست و آشنایی که میآمد، توصیه میکرد درس بخوانید و سواد داشته باشید. برای همین من هم دوست داشتم درس بخوانم و خواندن و نوشتن را بیاموزم. تصمیم دارم دانشگاه بروم و ادامه تحصیل دهم. در این دوره و زمانه باید اطلاعاتت به روز باشد.»
هر قالی را هشت ماهه میبافتم
در مشهد قالیبافی را درست و حسابی یاد میگیرد و از همان زمان خرج زندگی را هم درمیآورد. آنا جان میگوید: «وقتی با همسرم به مشهد آمدیم، خانه مثل امروز که شما میبینید نبود. یک چهاردیواری بود که دور تا دور آن را دار قالی زده بودند. خانه یک تکه موکت هم نداشت. زمین تا آسمان با خانه خودمان فرق داشت. نه آشپزخانه داشتیم، نه حمام. یک شیر آب داشتیم که آن هم زمستانها به دلیل سرما میترکید و باید آب خوردن از همسایهها میگرفتیم. خودم با بافت قالی هزینه زندگی را تأمین میکردم و درآمد خوبی هم داشتم البته بافت هر قالی ۸ ماه زمان نیاز داشت. هر قالی را ۱۰۰ هزار تومان میفروختم آن زمان، پول خوبی بود.»
درس، کار و پرستاریهمسرش سال ۸۱ تصادف و تا سال ۹۱ که فوت میکند، خانهنشین میشود. آنا جان میگوید: «در خانه پدری پرورش کرم ابریشم را یاد گرفتم، ولی به آن صورت سررشتهای از قالیبافی نداشتم. پدرم دامدار و کشاورز بود و کرم ابریشم پرورش میداد. ۱۰ سال همسرم را دست تنها جمع کردم. علاوه بر آن درس هم میخواندم، کلاسهای فنی و حرفهای میرفتم تا مدرک طراحی دوخت و قالیبافی را هم بگیرم. کار هم میکردم. با پول همین قالیبافیها چرخ خیاطی صنعتی خریدم. اگر سفارش داشته باشم لباس زنانه، بچگانه، پیراهن شب و عروس هم میدوزم. اکنون با چرخ صنعتی پشتی جاجیم میدوزم.»
با دو بچه به دنبال سواد
برای هر دوره تحصیل باید به مدارس مختلف شهر میرفت و با اینکه فرزندانش کوچک بودند، ولی به دلیل علاقهاش به خواندن و نوشتن کوتاه نمیآید و هرجا کلاس میگذاشتند شرکت میکرد. دوره ابتدایی نهضت را در مسجد حضرت ابوالفضل (ع) واقع در کوچه چهنو نزدیک پنجراه میگذراند و برای اول راهنمایی به ده متری ساختمان میآید. آنا جان میگوید: «از دوم راهنمایی به بعد آمدم سمت چهارراه مقدم و مدرسه وحید و تا پایان دبیرستان همانجا بودم. پسرم مجید در خانه میماند و دخترم فهیمه را تا مقطع راهنمایی که میخواندم همراه خودم میبردم. مدرسه فضایی برای نگهداری کودکان داشت و مادرها، بچهها را در همانجا میگذاشتند.»
نخ ابریشم قالی را خودم میساختم
آنا جان میگوید: «برای بافت قالی به نخ ابریشم نیاز داشتم که قیمتش بالا بود و بعد از اتمام کار و با کسر هزینهها پول زیادی برای خودم نمیماند. تصمیم گرفتم خودم نخ ابریشم را سفید کنم و رنگ بزنم در کودکی پرورش کرم ابریشم و تهیه نخ را یاد گرفته بودم. خودم نخ اولیه را گرفتم و بعد با خاکستر سفید آن را میجوشاندم و رنگ میزدم. حالا که خودم تولیدکننده نخ بودم کار بافت را به خواهرم و اقوامی که میخواستند کار داشته باشند سپردم و به آنها نخ میدادم و در ازای هر بافت قالی ۱۰۰ هزار تومان به آنها پرداخت میکردم.»
از آن به بعد هر ایده و فکری که به ذهنش میرسد، تولید میکند. کمتر زنی در کار تولید و سرمایهگذاری میرود. از او میپرسیم این ذهن خلاق و کارآفرین چطور در او شکل گرفته است، آنا جان میگوید: «اولین بار که به این خانه آمدم و با آن وضع روبهرو شدم، تصمیم گرفتم خودم زندگیام را بدوزم. آن زمان نمیدانستم میشود در خانه آشپزخانه درست کرد و لولهکشی کرد و به مرور خودم همه آنها را درست کردم. برای این تغییرات به پول نیاز داشتم. طلایی را که داشتم، فروختم و سرمایه کار کردم. چندباری پولم را از دست دادم یا کلاهبرداری کردند یا دزدی. به هر حال در کار این حوادث پیش میآید. پولی که در میآمد را به همسرم میدادم، هیچوقت نمیگفتم این پول برای من است.»
کرمهای نازک نارنجی
آنا جان میگوید: «دیگر مثل گذشته ابریشم با کیفیت تولید نمیشود. تخم کرم ابریشم که اکنون کشت میشود اصلاح ژنتیکی شده و با خوردن برگ درخت توت وحشی میمیرد. دیگر خبری از آن کرمهای قدیم و تولید قدیم نیست. کرمهای اصلاح شده در اصطلاح نازک نارنجی هستند و درختان توت روستا آنها را میکشد. این آفت کار ماست اگر ابریشم خوب نداشته باشی کار نهایی خوب نیست. قیمت کرمهای اصلاح شده هم بسیار بالاست و اصلا کار تولید ابریشم صرف ندارد.»
فروش محصولات خیلی کم شده است
او ادامه میدهد: «فروش اکنون خیلی کم شده است و این قضیه بیماری هم که کلا تعطیلش کرد. چون فروش نداریم کارگاه هم تعطیل است. الان کار سفارشی میزنیم. اگر سفارش بالا باشد به تعدادی از خانمها که با ما همکاری میکنند، میگویم در خانه کار تولید کنند و بعد هم به دست خریدار میدهیم، اما بیشتر وقتها خودم و دخترم از پس سفارشها برمیآییم و به کمک خانمها نیاز نداریم.» دخترش فهیمه متولد ۱۳۷۶ است. او هم مدرک زیادی در حوزه خیاطی و طراحی دوخت از فنی و حرفهای دارد و در دوخت عروسک یا لباسهای سفارشی به مادر کمک میکند. آنا جان میگوید: «اگرسفارشی مانده باشد، شبها تا دیروقت کار میکنیم و هزینه زندگی را تأمین میکنم.»
باید در کنار خانوادهام باشممجید قلیزاده ۲۵ سال دارد و مهندس صنایع است. مقطع ارشد در زاهدان و بجنورد قبول شده، ولی نرفته است و تصمیم دارد دانشگاه فردوسی قبول شود تا نزدیک مادر و خواهرش باشد. مجید میگوید: «دوره کارشناسی سبزوار بودم و دوری از خانواده برایم سخت بود و حالا تصمیم دارم ارشد را در مشهد درس بخوانم. از کودکی زحمات مادرم را به چشم دیدم. مادرم برای من و خواهرم زحمت زیادی کشید و الان باید در کنار خانوادهام باشم.»
مجید خاطره زیادی از پدرش ندارد و زمان تصادف همراه پدر بوده و میگوید: «بعد از اینکه تصادف کردیم با اینکه در بیمارستان به مادرم گفته بودند که پسرت سالم است و هیچ مشکلی ندارد، ولی هیچ چیز را قبل از تصادف به یاد نمیآورم. طبق صحبت دیگران شب عید قربان با پدرم سوار موتور بودم و به سمت خانه میآمدیم که از پشت یک خودرو مدل ۴۰۵ به ما میزند و بعد هم ما را به بیمارستان میبرند. تنها خاطرهای که از آن شب دارم این است که چندبار در آمبولانس به هوش میآمدم و اسم و آدرس را از من میپرسیدند. آن زمان ۹ سال داشتم و هیچ خاطرهای از قبل نه سالگی به یاد نمیآورم.»
تصمیم دارم تولیدات مادر را بفروشم و با هم شراکتی کار کنیممجید میگوید: «مادر با سختی زیادی ما را بزرگ کرد. یادم میآید از صبح تا بعدازظهر مشغول کار بود و شبها هم برای درس خواندن به مدرسه میرفت. مقطعی بود که من و خواهرم خانه تنها بودیم و از ترس همدیگر را بغل میکردیم تا مادر از کلاس برگردد. مادربزرگ و پدرم فوت کرده بودند و ما کسی را به جز مادر نداشتیم. به دوره دبیرستان که رسیدم مادرم مرا به یکی از اقوام معرفی کرد و گفت تا مرا با بازار آشنا کند و کاری بر عهدهام بگذارد. کلاسها که تمام میشد مستقیم میرفتم در مغازه و فروشندگی میکردم. با زحمتهای شبانهروزی مادرم زندگیمان بهتر شد.
دانشگاه که قبول شدم مادر برایم ماشین خرید، ولیای کاش نرفته بودم. بعد از دانشآموختگی هرجا برای کار رفتم قبول نمیکردند. برای استخدامی باید پول و پارتی داشته باشید. یک سال اسنپ کار کردم، ولی هیچ فایدهای نداشت و همه درآمد را خرج تعمیر ماشین میکردم. بعد از آن دوباره پیش فامیلمان رفتم که دوره دبیرستان پیش او کار میکردم. کمی سرمایه داشتم و میخواستم مغازه باز کنم که دلار بالا رفت و نمیتوانستم جنس بخرم. تصمیم گرفتیم تولیدات مادر را در مغازه ایشان بفروشم و با هم شراکتی کار کنیم. در همین مدت ازدواج کردم و قرار بود قبل از عقد مهریه همسرم را بدهم، ولی نمیتوانم. رسم ما بر این است که مهریه و شیربها را همان اول میدهیم.»
مادرم برایم هم دوست بود هم پدر و مادرمجید و مادرش رابطه دوستانهای با هم دارند. اختلاف سنی مادر و پسر کم است و مجید میگوید: «مادرم برایم هم دوست بود هم پدر و مادر. خیلیها به رابطه ما حسادت میکردند و بعد از فوت پدر میگفتند مادرت را رها کن و به دنبال زندگی خودت برو. هر وقت روستا میرفت، میگفتند مادرت برنمیگردد در حالیکه مادر برای فروش بیشتر میرفت و میخواست من را هم برای تحصیل به خارج بفرستد.»
با اینکه در فرهنگشان زندگی عروس و مادرشوهر وجود دارد، ولی آنا جان میگوید: «پسرم ازدواج کند من و دخترم از خانه میرویم و جای دیگری زندگی میکنیم. این خانه پسرم است و دوست دارم آنها مستقل زندگی کنند. خودم با مادرشوهرم زندگی کردم و میدانم چه سختیهایی دارد.»
کار ماشینی را به دستی ترجیح میدهندروستای اجدادی آناجان در شهر راز و جرگلان است که نزدیک مرز ترکمنستان قرار دارد. او البته وقتی برای فروش به آن منطقه میرود به روستاهای اطراف هم سرمیزند. آنا جان میگوید: «هربار به آنجا میروم استقبال خوبی از من میکنند و فروش خوبی هم دارم، اما به دلیل نداشتن ماشین چند وقتی هست که به روستا نرفتم. از روستا تماس میگیرند و میگویند چرا نمیآیی؟ هر روز یک روستا میروم و فروش هم خوب است. بین عید فطر و عید قربان فروش خوبی است و بازار پررونق میشود. هروقت به روستایمان میروم فروش خوبی دارم، تولیدات ما در روستا طرفدار بیشتری دارد.»
او ادامه میدهد: «میتوانم کار را به دیگران یاد بدهم، ولی وقتی فروش نیست کسی نمیآید تا کار را یاد بگیرد. آنقدر کالاهای چینی و ماشینی زیاد است که دیگر کسی سراغ کالای تولید دست را نمیگیرد. کارهای ماشینی هم آنقدر ظریف است که کسی سراغ کار دستی نمیآید. دوبار هم ترکیه سفر داشتم، ولی آنجا هم کار ماشینی را به دستی ترجیح میدهند.»
تولیدات چین بازار را گرفته استآناجان مجبور شد به دلیل فروش نداشتن کارگاه و مغازه را تعطیل کند و الان در خانه کار میکند و همه وسایل کارش در خانه است.
همین فضای خانه را برایشان کوچک کرده و کمی دست و پایشان تنگ است. آنا جان میگوید: «به مغازهها و تولیدیهای زیادی سر زدم، همه خودشان خیاط دارند. مشهد تولیدکننده پوشاک زیاد دارد. هم مهاجران افغانستانی هستند هم خود مشهدیها تولیدی زیاد دارند. علاوه بر این تولیدات چین هم بازار را گرفته است و دیگر جایی برای تولیدات کوچک خانگی نیست.»
سمنو عید نوروز آنا جان در محله معروف استآنا جان درباره رسم نوروز در فرهنگ خودشان میگوید: «برای نوروز سمنو درست میکنیم. ۱۰ سال هم سمنو درست کردم. گندم را میشویم و بعد یک روز روی کیسه میریزم و هر روز آب میدهم. بعد از ۴ روز که جوانه زد آن را چرخ میکنم و آبش را میگیرم. چند بار جوانه را با آب صاف میکنیم. آب گندم را با آرد مخلوط میکنم و روی اجاق نزدیک ۲۴ ساعت مرتب هم میزنم. سمنو را فقط برای عید درست نمیکنند، ولی من عید درست میکنم و آن را بین مردم محل پخش میکنم تا سر سفره بگذارند و خوشحال شوند. امسال، اما به دلیل این بیماری سمنو درست نکردم. امیدوارم هرچه زودتر این بیماری از کشور ریشهکن شود.»