امسال سیزدهم فروردین از ظهر شروع شد. کسی دلیلی نداشت ساعت۶ از خواب برخیزد و خانه را پادگان کند و بیدارباش بزند که آهای! روز طبیعت است. خوابیدیم و آفتاب خوب که طلایی شد، پشت چشم نازک کردیم که سیزدهمان را ورق بزنیم. پشتبامهایی که مدتها بود سکوتشان فقط با صدای باران مأنوس بود، حالا صدای شیطنت کودکانه در هوای آن میپیچید. در منطقه ۷ که تعداد خانههای ویلایی هنوز آمارش از تعداد آپارتمانها بیشتر است و هرکس برای خودش یک پشت بام دارد، این ماجرا بیشتر به چشم آمد. پیشتر در این شرایط شهر را شلوغ میکردیم و بوستانها را از نعمت وجود خودمان خالی نمیگذاشتیم.
پشت بامها امسال غریب نبودند. صداها در هم میپیچید تا ندانی کدام صدا از پشت بام کدام همسایه بلند است. کتری و پیکنیک و استکان و قند و فرش تمام خوشی بود که روی بام به کمک آسمان آبی و هوای خوب آمده بود تا حالمان خوش باشد. کبوترهای پسر همسایه آنطرف و اسکوتر بچه طبقه چهارم، سقف پارچهای ساختمان مقابل و ابرهای سفید پنبهای دلایل کافی برای خوشبختی بودند. من هم دوربین دستم گرفتم و پلههای ساختمان را بالا رفتم. همسایه پیش از من این بهشت گمشده را کشف کرده بود. ساکنان طبقه چهارم به بهشت روز سیزده ساختمان آمده بودند و امیرحسینشان اصرار داشت او هم دوربین دارد. نمیدانم پدرش چه چیزی درباره من گفت وقتی مجبور شد به زیر سقف تاریک خانهشان برگردد تا دوربین امیرحسین را بیاورد. هردو برگشتند. با یک رول خالی دستمال توالت که حکمش را مادر امیرحسین زده بود تا تغییر ماهیت بدهد. مادرها دروغ نمیگویند و زندگی بعد از مرگ رول همان حکم مادر است. بچه بیادعاتر از هرکس میتوانست با آن عکس بگیرد و همهجا را دید بزند. مردانگی کرد و از من هم چندتایی عکس گرفت. دکمه نادیده روی رول را فشار میداد و تصاویر جایی در ماورا ثبت میشدند. جایی میان خیال او و صفای خاطرش. معتقد بود دوربین سیاه من زشت است و دوربین رنگی او زیباست. تازه دوربین او سنگین نبود که مچ دستش را ناکار کند. با آن از کبوترها عکس گرفت. از ابرهای پدرومادردار یادگاری ثبت کرد. دوربین رولی امیرحسین ما را به همهجا برد. بهتر از همه به ورای سرخوشی مادی این دنیایی! جایی که یک رول ناکار بهدردنخور میتواند بهترین رُل اصلی را بازی کند. جایی که پول روی سطح خوشی اثر ندارد و میشود با فضیلتهای کوچک خوب بود. جایی که صبوری برای نوشیدن یک لیوان چای داغ میتواند بزرگترین دغدغه آدم شود؛ دور از بیپولی و کرونا و کسادی بازار. سیزده امسال باز کردن پنجره اتاق هم یک کار خارقالعاده بود که از آن غفلت شده بود. دیدن آفتاب رسیده به زمین از میان یک درخت شگفت بود. یک دسته کبوتر میتوانست ما را به تماشا وادارد. همهمه همسایهها آزارمان نمیداد. آنچه بود، بود و آنچه نبود، مهم نبود؛ چون آن مهمترها کنارمان بودند. گمانم امسال واقعیترین روز طبیعت بود، برای ما که شرمندگی پلاستیکها را باعث نشدیم، پوست تخمه و زبالهها را بیرون نریختیم و شاخهها را نشکستیم. امسال هیچ درختی آتش نگرفت و هیچ حیوانی از لانهاش دربهدر نشد. امسال روز طبیعت به زندگیهای موازی بیزبان خوش گذشت.
کاش از این روز طبیعت متفاوت این برایمان بماند که خوشدلی ما بودن در کنار کسانی است که پازل زندگیشان بیما چیزی کم دارد. همانها که ما را به خاطر هیچ نبودن هم دوست دارند. کاش یادمان بماند میتوان بدون آسیب به طبیعت و رفتن به یک جای خارقالعاده خوش بود، چون خوشی در دل ماست.