اوایل دهه ۱۳۶۰ و در بحبوحه جنگ خانمانسوز ایران و عراق بود. در تعطیلات تابستان، زندهیاد مهندس مهدی بازرگان همراه با چند تن از دوستان و خانوادههایشان برای زیارت دوستان مشهدی به مشهد آمده بودند. در آن روزها آقای حاجشیخ علیآقا تهرانی هنوز به عراق نرفته بود و روابطش با مرحوم استاد شریعتی نیز تاحدی بر اثر تندرویها و مخالفتهای نامتعارف آقای تهرانی علیه نظام و تاحدی هم بر اثر سعایتها و دسیسههای گروهی «انقلابی» در مشهد، شکرآب شده بود و استاد تمایل زیادی به حشرونشر با شیخعلیآقا نداشت. یک روز عصر، با قرار قبلی، در معیت مرحوم بازرگان و تعدادی از همسفران ایشان رفتیم به دیدن مرحوم شریعتی. پس از مدتی گپوگفت، مرحوم بازرگان از استاد پرسید: «حاجعلیآقا چطور است؟».
ایشان با کمی طمانینه پاسخ داد: «بد نیستند.».
باز مرحوم مهندس پرسید: «میبینید ایشان را؟»
استاد پاسخ داد: «نه زیاد».
مهندس پرسید: «تلفن ایشان را دارید؟».
استاد گفت: «فکر کنم»؛ و بعد دفترچهای را که بر روی میز کوچک کنار دستش بود، برداشت و پس از لحظاتی شماره ایشان را پیدا کرد.
مهندس از من خواست که با اجازه استاد و با استفاده از تلفن روی میز، شماره منزل شیخعلیآقا را بگیرم.
دختر خردسالی که ظاهرا فرزند آقای تهرانی بود، گوشی را برداشت.
پس از سلام، سوال کردم: «حاجآقای تهرانی تشریف دارند؟».
پاسخ داد: «هستند، اما با کسی صحبت نمیکنند.»
پرسیدم: «مامان، چطور؟»
گفت: «گوشی.»
پس از لحظاتی، همسر حاجآقا (همشیره رئیسجمهور وقت) گوشی را گرفت. پس از ادای احترام، خودم را معرفی کردم و گفتم که «جناب مهندس بازرگان قصد صحبت با آقای تهرانی را دارند.»
چون خانم آقای تهرانی با من آشنایی نداشت، با ظرافت و ادب کامل گفت: «گوشی را بدهید به آقای مهندس، من اول عرض سلامی بکنم، بعد گوشی را میدهم به حاجآقا».
اطاعت کردم و گوشی را دادم به مهندس. پس از اندکی صحبت و خوشوبش با شیخعلیآقا، مرحوم مهندس با دستش جلوی گوشی را گرفت و بهآهستگی و با ایما و اشاره از مرحوم شریعتی پرسید: «بیایند اینجا دیدن ما و شما؟»
مرحوم شریعتی با اندکی تامل گفت: «نیایند، بهتر است.»
خلاصه قرار شد با مرحوم بازرگان و همراهان برویم منزل شیخعلیآقا.
تا رسیدیم منزل آقای تهرانی، تقریبا غروب آفتاب بود. پس از احوالپرسی، شیخعلیآقا شروع کرد به انتقادهای شدید از وضع موجود و استفاده از ادبیاتی که موردپسند مهندس و همراهان هم نبود. تصمیم گرفتیم نماز را به آقای تهرانی اقتدا و رفع زحمت کنیم.
مهندس اشاره کرد که آقا بفرمایید جلو.
آقای تهرانی گفت: هرگز! تا شما هستید، من بشوم پیشنماز؟
نشان به این نشان که همه بههمراه شیخعلیآقا تهرانی نماز را، بهجماعت، پشتسر بازرگان خواندیم و خداحافظی کردیم.
تازه فهمیدیم چرا استاد زیاد نمیخواست با تهرانی حشرونشر کند.