با هزار امید که شاید دقیقه ۹۰ مرز را باز کنند راهی مهران شد. قرار بود من با سهمیه هنرمندان و شاعران اربعین را کربلا باشم و آنجا اگر شد هم را ببینیم. رفت و سفر به سرانجام نرسیده از مرز برگشت. دل شکسته و غمگین بود. کرونا به اندازه کافی به همه مان سخت گرفته بود و دیگر طاقت نداشتیم اربعین را هم از ما بگیرد. جواب منفی کرونایم آمد و فرداشبش باید راهی تهران میشدم که به کاروان هنرمندان بپیوندم.
برای زیارت امام رئوف تا حرم همراهم آمد. یک لحظه به خودم آمدم و دیدم ورودی صحن انقلاب فروریخته و به پهنای صورت اشک میریزد. خیلی سخت بود، مسافر مسیری بودم که منصرف شدن از ادامه مسیر کار من نبود و از طرفی این سفر آن هم تنهایی خیلی دل چسب نمیشد. من هم برای اولین بار قرار بود به خیل راه پیمایان اربعین بپیوندم و دل توی دلم نبود برای این سفر سخت و شیرین.
شب آخری را که در سرزمین نور بودم با دلی شکسته رفتم حرم حضرت عباس (ع) و عرض حاجت کردم. آن لحظه نمیدانستم سال بعد قرار است من به خاطر اجابت حاجتی که از ایشان خواسته بودم خانه نشین و مراقب دخترکم باشم و این بار او به سفر برود. راستش اشکها و دل شکسته او در صحن انقلاب کار خودش را کرده بود و من ایمان آوردم به اینکه پنجره فولاد رضا حاجت را روا میکند.
هردو ما ایمان آوردیم به اشکهایی که او را به زیارت اربعین رساندند و به زیارت شب آخری که آرزوی مادر شدن را برآورده کرد. وقت بستن کوله پشتی اش که رسید خاطرم آمد چندسال پیش مادرم داشت وسایل بابا را جمع و یکی یکی سفارش هایش را گوشزد میکرد و من که مبهوت آن لحظه معمولی ولی عاشقانه بودم شعری نوشتم که شب راهی شدن مسافرم زیر لب زمزمه اش میکردم.
برو برو به سلامت زیارتت بی من!
قبول باشد و رفتی دعام کن حتما
دوباره کوله خود را به هم نریزی ها!
خراب میشود آخر اتوی پیراهن
همین که در حرمش میروی به یادم باش
به وقت دیدن شش گوشه، وقت بوسیدن
بگو که یک نفر آنجا دلش هوایی توست
که یاد کرب بلا آتش است و او خرمن
خدا کند به سلامت به خانه برگردی
که چشمهای من از دیدنت شود روشن
دلم برای حضور تو تنگ خواهد شد
ببین که فکر و خیالت چه کرده با این زن...