اسماعیل گفت: مینا عروس نشده اینا دروغ میگن. موسی گفت: چاییدی بعد از کربلای ۵ دیگه جواب نامه هاتو نداد. شعبان گفت: اذیتش نکن. اسماعیل گفت: میگن ماشین نامه بر خمپاره خورده. یحیی گفت: از این سیگار تلخا ندارین؟
سیدجلال گفت: محمود محمود حبیب... بعد صدای سوت خمپاره آمد. بعد سیدجلال خوابید روی زمین، بعد گفت: حبیب جان خط رو قیچی کردن. بچه هام دارن از تشنگی له له میزنن. آخرین قمقمه الان تموم شد. یاحسین... حبیب جان به ما دست بدین. ما سمت چپ کانال ماهی گیر افتادیم. اسماعیل گفت: ولی مینا به من قول داده. از بازار اهواز براش چارقد پولکی خریدم. گفت جنگ تموم بشه سرم میکنم، الان هر روز یا هفت یه شهیده یا چهل یه شهیده یا سال یه شهیده.
موسی گفت: چاییدی؟! جواب نامه هاتو... شعبان: شیشه مربای تا کمر چایی را کوبید سمت موسی، موسی جاخالی داد لیوان خورد توی دیوار پودر شد. موسی گفت: آهای چه خبرته؟ شعبان گفت: هزاربار میگم اذیتش نکن. بعد کله تاس اسماعیل را بغل گرفت، اسماعیل دوازده ساله شد، چشم هایش همان جوری سرخ شد که انگار توی دوازده سالگی اش توی دروازه گلر باشد و پنالتی بشود و گل بخورد و همه مدرسه هو ش کنند و دندان قروچه برود و فکش درد بپیچد و بعد کفری شود.
سرش توی فرورفتگی بین سینه و بازوی شعبان فرو رفت و توی آن حفره مویید: خودش گفت منتظرت میمونم ... خونه شون نظام آباد بود. پشت مدرسه فرخنده. در آبی، بالای در خونه شونم یه کاشی بود. نوشته بود یدالله فوق ایدیهم... من یادمه. دستاش بوی کرم لیمو میداد. شعبان دست کشید روی سر اسماعیل، بعد پشیمان به موسی که داشت خردههای لیوان را با پا هل میداد سمت چاهک کف حیاط گفت: صدبار گفتم منو مگسی نکن، چیکار به کار تو داره هی تو زخم دلش ناخن میکنی میچرخونی. یحیی گفت: از این سیگار تلخا ندارین؟
خانم شهامت لبخند زنان سینی به دست وارد شد. موسی گفت: اومد... دلبر جانان من برده دل و جان من آمد. نیگا تاب گیسو رو، نیگا چشم ابرو رو... ای بنازم. یحیی از سیگار نیمه اش کامی گرفت و گفت: چشا درویش، آبجی اومده، دهنا همه باز.
اسماعیل گفت: شهامت به مینا زنگ زدی؟ خانم شهامت نرم گفت: زنگ زدم سرش شلوغ بود گفت خودش زنگ میزنه. حالا دهن باز. بعد یک مشت قرص ریخت توی دهن اسماعیل و لیوان یک بار مصرف را دستش داد و گفت آباریکلا آقا اسماعیل... اسماعیل آب را قورت داد: هنوز صداش بوی پرتقال میداد؟ شهامت دلش ضعف رفت: بله که میداد... از پشت تلفن کمتر... اسماعیل
کیفور شد.
یحیی گفت: میگم از این سیگار تلخا هیشکی نیاورد شهامت؟ شهامت یک پاکت سیگار فروردین از جیب روپوش پرستاری اش داد به یحیی و گفت: بفرما اینم سیگار تلخ شما... یحیی بشکن زد. سوت بلبلی زد. شعبان گفت: تا کی باس از این قرصا بخوریم؟ این تو اومدیم دلار بود هفتصد تومن الان پنجاه رو هم رد کرده... خانم شهامت گفت: به خدا دست من نیست آقا شعبان!
سیدجلال گفت: نامه منو رسوندی دست رئیس جمهور؟ شهامت نامطمئن گفت: دادم آقای زینلی ببره. سیدجلال گفت: نوشتی نیرو نداریم؟ مهمات نداریم؟ شهامت گفت: هرچی اون روز گفتی نوشتم ... موسی گفت: زیرش نوشتی جمعی از جانبازان اعصاب و روان آسایشگاه بقیه الله.
شهامت گفت: نوشتم... اسماعیل گفت: مینا عروس نشده اینا دروغ میگن مگه نه؟ شهامت بغض کرد: آره بابا عروس کجا بوده؟ دیونه ای؟ اسماعیل گفت: آره دیوونه شم.