مهدی عسکری/شهرآرانیوز - ... اما تکان شانههایش رنج نبودنِ پدر را در قامت خستهاش آشکار میکند. اشک، حکایت خاموش این روزهای خانواده دکتر عقیلی است. درست مثل روزی که نفس بابا یاری نکرد و او را با آمبولانس به بیمارستان بردند. چه باران غریبانهای میبارید آن روز. انگار آسمان هم هوایی شده بود و انگار پدر میدانست این رفتن، بدون بازگشت است، وقتی که در چهارچوب در ایستاد و از مادر حلالیت گرفت: «ببخش من را. این رفتن بدون برگشتن است. میدانم که دیگر برنمیگردم. بابت رنج همه این سالها، کمبودها و هرچه به دیده دیدید و به دل ریختید، حلالم کنید.»
انقلاب که پیروز شد، نوجوان شانزدهساله مشهدی، آرزوهای بزرگی در سر داشت. شور نوجوانی و ارادت به امام (ره) باعث شد خیلی زود در مسیر انقلاب گام بردارد. شده بود مربی تربیت آموزش نظامی و اسلحهشناسی. در مزداوند، آموزش نظامی میداد و در کردستان، همرکاب شهیدکاوه با ضدانقلاب میجنگید. حمید از پایهگذاران معاونت تبلیغات سپاه در خراسان بود.
روزهای بازی دل
چند سالی بر همین منوال و در صف اول حفظ انقلاب گذشت تااینکه هوای عاشقی، هوای حمید را هم پر کرد. آن ایام فائزه سال آخر دبیرستان بود و نمیدانست قرار است شریک مهر حمید شود. آن ایام حاجآقا تقوی، فرماندار مشهد و همرزم حمید بود. حمید هم بهغایت پسر سربهراهی بود. حیف بود که همینطور مجرد بماند و حیف بود همسرش از خانوادهای اصیل نباشد. حاجآقا زمزمههای ازدواج را در گوش حمید شروع کرد و حمید آنقدر نجابت داشت که خودش لب به سخن باز نکند. فقط میگفت: «حاجی! من که کسی رو نمیشناسم. شما معرفی کنید...» و این شد که کارگردانی این امر خیر به حاجآقا تقوی سپرده شد. آن روزها فائزه بهجز راه خانه و دبیرستان آزرم، راه دیگری را نمیشناخت.
یک روز خانم نوردلان، دبیر پرورشی فائزه، او را خواست و گفت: «فائزه جان! شماره تماس منزلتان را بده، میخواهم بیایم و ببینمت.» و فائزه هم هیچ شک و شبههای به دل راه نداد: «با خانم نوردلان خیلی صمیمی بودیم و در انجمن اسلامی هم با ایشان همراهی میکردم.»
آن روز فائزه و خواهرش، منزل یکی از اقوام بودند که مادر تماس گرفت و گفت که میهمان دارند.... خواستگاری انجام شد، اما فائزه هنوز خودش را در قامت ازدواج نمیدید و با همان نجابت دخترانه به پدر فهماند که آمادگی ازدواج ندارد، اما پدر که جوهر وجودی حمید را در همین معاشرتهای چندین و چندباره خوب شناخته بود، یک روز عزیزدردانهاش را کنار کشید و گفت: «دخترم! هرجور که تو بخواهی، من راضیام، اما حیف میدانم دست رد به سینه این جوان بزنی. فکر و اندیشه او خیلی جلوتر و فراتر از امروز است و برنامههای زیادی برای آینده دارد.
نیت دکتر شدن دارد و من مطمئنم که صادقانه حرف میزند.» حرفهای فائزه و حمید یکی دو جلسه ادامه پیدا کرد. حمید کارهای سابق را ادامه میداد و کلاس کنکور هم میرفت و بالاخره بعد از آمدورفتهای بسیار، فائزه قبول کرد و به پدر گفت: «پدر! ایده و عقیده حمیدآقا با من یکی است. من موافق این ازدواج هستم.» گذر سال و ماه تقویم، سال ۶۴ را نشان میداد که حمید و فائزه سر سفره عقد نشستند. میهمانی همدل شدن آنها خیلی ساده و صمیمی بود. دوران عقدشان یک سال طول کشید. حمید همان روزها تأکید میکرد که با همان حقوق اندک، زندگی را بگذرانند و دست نیاز مقابل هیچکس دراز نکنند؛ حقوقی که کمی بیشتر از ۳ هزار تومان بود.
بخت بلند
بخت بلند، همدلی همسر و اراده تحسینبرانگیز حمید، شده بود مثلث موفقیتش. رتبه کنکور حمید دورقمی شده بود و او در رشته پزشکی قبول شد و همزمان بورسیه سپاه هم شده بود. حالا هوای عشق بعدی، حالوهوای حمید را دگرگون کرده بود: «یک روز آمد و با حجب و حیای خاصی از من اجازه گرفت که راهی جبهه بشود. ما هنوز در دوران عقد بودیم. من هم موافقت کردم و حمید رفت. ۴۵ روز جبهه بود و ۲۰ روز به مرخصی میآمد. روزهایی هم که مشهد بود، کلاسهای آموزشی برگزار میکرد، به خانواده شهدا سر میزد و از من هم غافل نبود. تمام دوران یکساله عقد ما همینطور گذشت و من هم از بودن حمید و داشتنش بسیار خوشحال بودم.»
با وجود رضایت فائزه، پدر حمید دلنگران فرزندش بود؛ اینکه برود و دیگر برنگردد. هربار قصه دوباره رفتنش اینگونه بود که پدر تا دم در میرفت برای منصرف کردن حمید و حمید با چند جمله صحبت، پدر را قانع میکرد که باید برود. بازنده همه این گفتگوهای دونفره در لحظه رفتن، پدر بود.
روی دیوار قابعکس پدر همسر فائزهخانم، با نگاهش گره میخورد، آه بلندی میکشد و ادامه میدهد: با آقای علیرضا کریمزاده همرزم بود. دوستی حمیدآقا با ایشان از پشت نیمکتهای مدرسه شروع شده بود. ضلع سوم این دوستی هم آقامجتبی صادقی بود. آنها حتی با همدیگر کلاس کنکور هم میرفتند. در مراسم تشییع حمیدآقا، آقامجتبی خیلی بیقراری میکرد.
پرواز رفیق قدیمی
حمید دومین نفری بود که از این جمع دوستانه جدا میشد. سالها قبل و در عملیات رمضان، علیرضا اجازه پرواز گرفته بود: «یادم میآید قرار بود احسان تا یک ماه دیگر به دنیا بیاید. یک شب خواب عجیبی دیدم؛ در خواب دیدم آقای کریمزاده در یک اتاق شیشهای نشسته است.» و فردا که او خواب را برای حمید تعریف کرد، تعبیر حمید اینگونه بود: «علیرضا شهید میشود.» و این خواب خیلی زود تعبیر شد و علیرضا شهید شد؛ «توی جبهه به آقای کریمزاده، احسان میگفتند و این شد که همسرم به یاد همرزمش، نام پسرمان را احسان گذاشت.»
روزهای دفاع ادامه داشت؛ و حالا بیقراریهای فائزه برای حمید بیشتر شده بود. گاهی اشکهای زمان وداع، حال حمید را زیرورو میکرد، اما هرطور بود، با مهربانی همسرش را راضی میکرد تا به رفتنش رضایت بدهد و او تا آخرین روزهای دفاع در جبهه بود.
بعد از پایان دوران دفاع مقدس، او یادگارهای زیادی با خود به مشهد آورده بود؛ جانبازی در تعدادی از عملیاتها و کلی ترکش ریزودرشت.
او که در دوران جبهه، درس و دفاع را با هم پیش برده بود، حالا به آخرین سالهای درس و دانشگاه رسیده بود. دلگرمی حمید برای نگهداری از فرزندان، به صبوری و مادری فائزه بود. فائزه هرازگاه نامههای حمید را برای تجدید همه عهدهای گذشته، میخواند و دوباره با عهد گذشته عهد میبندد.
در طول گفتگو، بارها چشمان فائزهخانم به اشک مینشیند. عادت خوبی که حمید داشت، این بود که گاهی برای همسرش نامه مینوشت. او بخشهایی از یکی از آخرین نامههای همسرش را برایمان میخواند؛ بخشهایی که در آن فرزندانش را به نماز اول وقت، کسب روزی حلال و احترام به مادر سفارش کرده است.
او میگوید: هرجا که میرفتیم، چه مسافرت چه میهمانی، تمام برنامهها را با وقت نماز تنظیم میکرد، به گونهایکه با اختلاف ثانیهها، باید برای نماز توقف میکردیم یا به نزدیکی مسجد میرسیدیم و نماز را اول وقت میخواندیم. روز تشییع پیکرش هم دقایقی قبل از اینکه پیکر همسرم را بیاورند، وقت نماز شد و همه حاضران به نمازجماعت ایستادند.
فقط قانون
بیمارستان امامحسین (ع)، درمانگاه، ولی عصر، بهداری و بعضی درمانگاههای حاشیه شهر، مکانهایی بود که دکتر عقیلی برای خدمت به مردم انتخاب کرده بود. او برای دایر کردن مطب شخصی هم اقدام کرده بود، اما هدفش صرفا کسب درآمد بیشتر نبود. احسان میگوید: «بابا زمانی در دهه ۷۰ در بولوار دکترحسابی مطب دایر کرد که شاید در کل قاسمآباد به عدد انگشتان دست هم مطب وجود نداشت. هر روز با اتوبوس از خیابان خواجهربیع که محل زندگی ما بود، به قاسمآباد میرفت و برمیگشت.» آنهایی که دکتر را میشناسند، روایت میکنند که او در کار طبابتش هم آدم عجیبی بود.
فائزهخانم هم با افتخار از این اخلاق پسندیده همسرش یاد میکند: «فقط با دفترچه خود بیمار برایش دارو مینوشت و از پذیرش دفترچه دیگران خودداری میکرد. هیچوقت از همسایگان پول ویزیت نمیگرفت، اما داخل دفترچه ناشناس هم برای آنها دارو نمینوشت. اگر دانشآموز یا کارمندی از فامیل، همسایهها یا نزدیک مطبش برای گرفتن گواهی پزشکی مراجعه میکرد تا به این بهانه در محل کار یا مدرسه حاضر نشود، از انجام این کار خودداری میکرد. اما رفتهرفته در اطراف مطبش، تعدادی پزشک دیگر مطب زدند و تمام این شیوهها را انجام میدادند و تعداد بیماران همسرم روزبهروز کمتر شد، اما او هیچگاه از این وضعیت گله نکرد.»
فارغ از مال و مقام
چهاردیواری آنها هیچگاه به نام و سند نرسید و آنها همیشه اجارهنشین بودهاند. خیــــلیها فائزهخانم را تشویق کردند تا همسرش را مجبور کند برای خرید خانه و زیربار وام رفتن، اما حرف دکتر همیشه یکی بود: «وام اشکال دارد؛ دهنده و گیرندهاش دچار مشکل است. ترجیح میدهم از نظام بانکی وام نگیرم، والا میتوانستم تا به امروز حداقل دو، سه خانه داشته باشم.»
بیاعتنایی دکتر فقط به مال نبود، او به مقام هم بهراحتی پشت پا میزد؛ پیشنهاد فرمانداری درگز، شیروان، مسئولیت یک روزنامه، پیشنهاد برای کاندیدا شدن در شورای شهر و مجلس شورای اسلامی، تنها بخشی از پیشنهادهایی بود که به او میشد و او بهراحتی از کنارشان گذر میکرد.
گپوگفتمان میرود سمت خاطراتی که پسرها از پدر دارند. احسان که آرام درکنار مادر نشسته است، هنوز در بهت داغ تازه پدر است. اندکی به پرسش من درباره خاطراتش با پدر، فکر میکند و بعد میگوید: پدرم بر روزی حلال خیلی تأکید میکرد. هرکاری که مربوط به حوزه پزشکی بود، انجام داده بود؛ از کار در پزشکیقانونی گرفته تا حضور در بیمارستان امدادی، پزشک قطار و حتی کار در دورافتادهترین درمانگاههای حاشیه شهر. ما یقین داشتیم لقمهای که میخوریم، کاملا حلال است. در بسیاری از مواقع پدر کاری را آغاز میکرد و وضعیت مالی ما خوب میشد، اما همین که احساس میکرد ممکن است نان سفرهمان شبههدار شود، عقب میکشید.
پدرم دفتری در اداره پست دایر کرده بود تا بهعنوان پزشک امین، به امور معاینه سربازها رسیدگی کند. وضعیت خوب شده بود و کار پدر گرفته بود تااینکه چند پزشک دیگر هم آمدند و بعضی با روشهای مختلف و غیرقانونی یا حتی دفترچه دیگری، کار را انجام میدادند. پدرم همین که دید ممکن است شبههای در مالش وارد شود و وارد رقابتی نادرست شود، از این کار انصراف داد.
رشته گفتار به محسن سپرده میشود. او میگوید: پدرم هیچگاه از جایگاه و سمت نظامیاش سوءاستفاده نکرد. من کودکی دهساله بودم و تازه متوجه شده بودم که پدرم نظامی است. او هیچوقت خودنمایی نمیکرد. محمد هم اینگونه میگوید: قرار بود در ماجرای جنگ یمن بهعنوان تصویربردار به این کشور اعزام شوم و پدر هیچ مخالفتی نکرد. علی هم به تاکید پدر بر نماز اشاره میکند و اینکه از هر پنج نصیحت پدر، یکی درمورد نماز بوده است: «کمتر شبی بود که به بیخوابی دچار نشوم و نبینم پدر در گوشهای از خانه، نماز شب میخواند.»
و کرونا آمد
کرونا که آمد، پدر مدتی بود بازنشسته شده بود و سرانجام پیشنهاد کار در یک درمانگاه در چناران و پزشک اورژانس در بیمارستان بنتالهدی را پذیرفت. مثل همه پزشکها، دکتر هم نکتههای پزشکی را به دیگران و البته خانوادهاش سفارش میکرد.
احسان میگوید: بیشترین تهدیدی که برای پدرم ایجاد شد، از درمانگاهی بود که در چناران بود و ما هیچکدام نه دیدیم و نه شرایطش را میدانیم. پدر هفتهای سه روز به چناران میرفت و از عصر تا فردا صبح روز بعد آنجا بود. بیماران زیادی در درمانگاه حضور داشتند و پدر تلاش میکرد همه را ویزیت کند. در روزهایی که برخی پزشکان و کادر درمانی، برای حفظ سلامت خود، کار را رها کرده بودند، پدرم بهجای چند نفر دیگر هم در شیفت میماند. خیلی جاهای دیگر هم میرفت که ما اصلا خبر نداشتیم کجاست. آنقدر ویزیت میکرد که دوباره دیسک گردنش عود کرده بود.
بیحالیهای دکتر از ۱۲ فروردین شروع شد و بیاشتهایی و کمخوابی هم به آن اضافه شد. پاسخ اولین تست، منفی بود، اما بیحالی و ضعف همچنان ادامه داشت تااینکه پاسخ دومین تست آمد.
محسن نفس عمیقی را که در گلو حبس کرده است، بیرون میریزد و میگوید: تست پدر که مثبت شد، از ما خواست برویم تا خودش در خانه تنها بماند. مادر، اما راضی نشد و ماند. دو سه روز به همین منوال گذشت تا ۲۳ فروردین که پدر از من خواست آمبولانس خبر کنم برای انتقالش به بیمارستان. به اینجا که میرسیم، بغض همه آماده شکستن است. روایت لحظه انتقال پدر به بیمارستان، همه را به بهت دوباره فروبرده است؛ و پدر رفت...
محسن میگوید: پدر من را خواست و گفت که در دورترین نقطه از من، بنشین و شروع کن به فیلم گرفتن از من. از همه ما فرزندانش ابراز رضایت کرد و گفت که خواهش میکنم بهعنوان حق پدری، من را در ثواب کارهای خیرتان شریک کنید. من نه وصیتنامه مکتوب دارم و نه نماز و روزه قضا، مالواموالی هم ندارم که ببخشم. پدر میگفت شرایط و کار به جایی رسیده است که نباید میرسید. از مادرم خداحافظی کرد و حلالیت گرفت. به ما سفارش کرد که لابهلای روزمرگیهای زندگی، از مادرتان غافل نشوید و سوار آمبولانس شد. باران میبارید و حس دلتنگی بسیار عجیبی وجودم را فراگرفته بود.
دکتر حمید عقیلی در بخش بیماران کرونا در بیمارستان امامرضا (ع) بستری شد. تا هفت روز وضعیت بهگونهای بود که امیدها بیشتر بود، اما بعد از آن بهدلیل وخامت حالش، به بخش آیسییو منتقل شد. در این مدت حالواحوال همه اهل خانه و فامیل با بیم و امید همراه بود؛ حالی که با اخبار کادر پزشکی گاهی خوب میشد و گاهی بد و درنهایت، صبح پنج روز قبل بود که دکتر شماره محسن را گرفت و خبر داد: «آقامحسن..»