بی بی گوهر همیشه میگفت: بی خبری بدتر از خبر بد است و این را درست روز پنجم دی فهمیدم، وقتی دو دل بودیم که بابا قنبر دیشب نوبت آب باغش بوده و بیرون بوده یا نه در خانه هفتادساله خشت و گلی اش خوابیده و با زلزله خاطره شده است.
ما چند بار دیگر هم اسیر بی خبری شدیم، مثل وقتی که بالگرد آقای رئیس جمهور در مه گم شد و چهارده ساعت بی خبر بودیم یا دو روز قبل که سیدحسن عزیز. شب قبلش پیام دادم به مصطفی؛ واتساپش جواب نمیداد.
از بچههای فرهنگی حزب الله است که در اربعین رفیق شده بودیم. نگران حالش بودم و حال سید. با فارسی شکسته بستهای نوشت: «من و خانواده ام خوب است. برای مظلومیت ما کاری کنید. ندیدم تو را حلال کن!» دلم لرزید و بی تابتر شدم. خبر را همه شنیده بودیم، اما همه بی خبر بودیم.
ته دلمان مالش میداد و نمیدانستیم چه کنیم. صبحش بیدار که شدم، باید قطره چشمی ام را میریختم و نیم ساعتی تکان نمیخوردم.
همین طوری که زل زده بودم به سقف، به این فکر کردم که جهان در کثافتترین وضع موجودش قرار دارد. دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت، حتی نوشتن. همه قرارهایم را لغو کرده بودم. چایم سهبار یخ کرد؛ حواسم پرت بود. خبر ساعت ۲ چیزی نگفت. دلم یک ذره قرص شد. حوالی ساعت ۳:۱۵ خبر مثل همان ساختمانی که سید داخلش بود آوار شد روی سرم. کشو را کشیدم و برای چندمین بزرگ قبیله مان مشکی پوشیدم. خون چه غیرتی دارد و چه چسبی که هرچه بیشتر بریزد، دل قرصتر میشود.
دندان قروچه دندان تازه کشیده ام را به خونابه انداخته بود. سختترین لحظات زندگی نوشتنی ام همین لحظات بود؛ لحظاتی که دلت میخواهد گوشی را خاموش و یک تکه از آستینت را لوله کنی و به دهن بگیری و عربده بزنی و خالی شوی، اما تماسها شروع میشود، یک یادداشت برای کانال، روزنامه، سایت و تویی و کلمههای مذابی که باید از سرانگشتانت جاری شوند و جگرت را خنک کنند و نمیکنند.
سیدحسن نصرالله شهید شده بود و من هنوز رفتن حاج قاسم که هیچ، فخری زاده و رئیسی را هم باور نکرده بودم و حالا باید این را باور میکردم. او حالا دستش برای جبهه مقاومت بازتر است؛ دیگر بی محافظ و قرق و لایههای متعدد امنیتی میتوانست به همه جا سر بکشد.
غبار از موی دختران غزه بتکاند و عبایش را روی پیرمردی خواب رفته در خرابههای رفح بیندازد. سید حسن زنده است، مقاومت زنده است، چون خون غیور است و میجوشد. خدایا مینویسم و امضا میکنم عمرم را بگیر و نابودی سگ هار نجسی به نام رژیم اسرائیل را زودتر محقق کن. من زنده باشم و سیدمقاومت در خون بغلتد؟!
سید که با این سیر و سلوک و زیست، رفتنش به غیر شهادت تصورناپذیر بود؛ زود بود و مظلومانه. من دلم برای آن تن صدا تنگ میشود، برای آن زبان بدن و گوشه چشم را فشردن با دو انگشت. من دلم برای آن برداشتن و گذاشتن عینک و آن زدن حرف «ر» در حرف زدن هایش تنگ میشود. آسمان بر تو خوش باد آقای سید حسن نصرالله! برای ما زمینیها دعا کن.