آخوند مکتب ما آقای «ارجمند» بود و به ما قرآن و دیگر مطالب معمول را آموزش میداد. من از او خاطرات فراوانی دارم. آنوقتها معمولا بعد از آن آموزش قرآن، «صد کلمه» را یاد میدادند و بعد از آن کتاب «نصاب الصبیان» را. نصابالصبیان کتابی بود تألیف «بونصر فراهی». فراه الان یکی از استانهای کشور افغانستان است و بخش عمده آن با خراسانجنوبی در ایران هممرز است. این کتاب در واقع برای آموزش زبان عربی به شیوه شعری برای بچهها بود. شعرهای این کتاب بسیار روان و زیباست و به سادگی حفظ میشود. مثلا در بحر متقارب دارد که
«فَرَس» اسب و «بَغل» استر و «سرج» زین
«بعیر» اُشتر است و «جرس»، چون دَرای...
که خب در همین یک بیت، ۵ کلمه را آموزش میدهد.
در آن کتاب، اطلاعات عمومی زمان هم بود. مثلا اسم ماههای سال را هم به شعر میگفت و ما یاد میگرفتیم. میدانید که در قدیم، اسامی ماهها، حتی در تقویم شمسی هم عربی بود. اصلا همین واژه «ماه» هم استفاده نمیشد؛ همه میگفتند «بُرج» که اشاره به همان حرکت خورشد در بروج فلکی دارد. این اسمهایی که الان هست، مثل فروردین و اردیبهشت و...، را اعضای فرهنگستان در دوران رضاخان، از دل کتابهای تاریخی بیرون آوردند و مصوب کردند و آرامآرام رواج پیدا کرد. همزمان با این اسامی، واژه ماه هم رایج شد. شعری که در کتاب نصابالصبیان برای اسامی برجها بود، این طوری بود:
برجها دیدم که از مشرق برآوردند سر
جمله در تسبیح و در تهلیل حی لایموت.
چون «حمل»، چون «ثور» و، چون «جوزا» و «سرطان» و «اسد»
«سنبله»، «میزان» و «عقرب»، «قوس» و «جدی» و «دلو» و «حوت»
من اینها را از همان سالها از آن کتاب، به یاد دارم. راست میگویند که «العلم فیالصغر، کالنقش فیالحجر» آن وقتها کتابش چاپ سنگی بود؛ البته بعدها چاپ افستش را هم دیدم.
محاسبات دخل و خرج و حساب و کتابها هم در قدیم به ۲ شکل محاسبه میشد: یکی «سیاق» که شیوهای تاریخی است و یکی هم «رُقوم» که در زمان رضاشاه درست شد و محصول مدارس جدید بود. محاسبات در شیوه رقوم، به شکل عدد و رقم نوشته میشود؛ آن هم برمبنای دهدهی که هنوز هم هست و من و شما هم محاسباتمان را برایناساس انجام میدهیم. اما ثبت محاسبات بر مبنای سیاق، بر اساس حروف بود. در خط سیاق، بههیچوجه، محاسبهای اشتباه نمیشود. در آن روزگار، در مکتبخانهها، به ما خط سیاق را هم یاد میدادند.
بچهها اینها را که میآموختند، تازه میرفتند سراغ خط. در قدیم هرکس سواد داشت، خطش هم خوب بود. اصلا آدم بدخط پیدا نمیکردید. محال بود که کسی باسواد باشد و خطش خوب نباشد. چون همزمان با یادگیری سواد، خط را هم یاد میدادند؛ حتی به زور ترکه هم که شده، کاری میکردند که بچه، خطش هم خوب بشود.
بعدها در مدارس جدید، به خط و خوشنویسی بها ندادند و خط کمکم به صورت فعلی در آمد که دیگر کم میشود آدمهایی با خط خوش پیدا کرد.
آخوند یا «ملاباجی» که در مکتبخانه به بچهها الفبا درس میداد حروف را پراکنده و درهمریخته مینوشت و نوآموز باید میتوانست حروف مختلف را پیدا کند. شعری هم بود که میخواندند. مثلا آخوند یا ملاباجی میگفت: الف سرگردان، «ب» را چه کردی؟ و نوآموز «ب» را نشان میداد. یا میپرسید: «ب» سرگردان، «ت» را چه کردی و....
اصطلاح «الف سرگردان» که به آدمهای بیکار و بیعار گفته میشود، از اینجا، وارد ضربالمثلها شده است.