سحر نیکو عقیده/ شهرآرانیوز - تجربه نفسگیری بود. آن هم در شرایطی که مشهد خط قرمز را رد کرده و قرار است بسیاری از محدودیتهای اجتماعی دوباره لحاظ شود. نفسگیر به معنای واقعی کلمه، چون نفس آدم زیر ماسکهای ان ۹۵ و شیلد و کاور به شماره میافتد. نفسگیر بهخاطر تنهای بیجانی که گوشهگوشه سالن، روی تخت افتاده بودند و دهنک میزدند تا هوای بیشتری را ببرند توی ریههایشان. نفسگیر بهخاطر جنگی که در چند ساعت حضورم در بیمارستان شریعتی و میان بیماران کرونایی شاهدش بودم. بهخاطر پرستارهایی که در میدان مرگ با تمام خستگی، زندگی را زنده نگه میدارند.
شرایط بحرانی مشهد بهانهای شد تا بهدل ماجرا برویم و از خط مقدم ایستادگی گزارش کنیم؛ جایی که مرگ نگاهمان میکند.
نمیدانم چه کلماتی میتواند ترجمان این تجربهها باشد؛ ترجمان امید و ناامیدی، رنج و خستگی. مرگ و زندگی. چشم دوخته ام به انتهای سالن؛ به نقطه تاریکی که راه ورود به دنیایی دیگر است. پرستار رد نگاهم را میگیرد. یک دست لباس بهسمتم میگیرد. یعنی اینها مقدمه ورود هستند؛ مانتو، شلوار و مقنعهای سفید، گان آبی و دو ماسک کلاه و شیلد.
میپوشمشان؛ البته بهسختی و کند. ۴۰ دقیقه طول میکشد؛ چون ترتیبش را نمیدانم... یک جاهایی گیر میکنم و از پرستار هم کمک میگیرم. مرحله آخر هم پاپوشهایی هستند که قدمهایم را سنگین میکنند.
حالا میتوانم بروم سمت آن در و دنیای پشتش را ببینم. پرستار نمیآید. انگشتش را به انتهای سالن میگیرد و در را نشان میدهد؛ دری که انگار حدفاصل ما و دنیایی دیگر است و بین دو دنیا باز و بسته میشود. در کشویی، باز و پشتسرم بسته میشود. خودم را در میانه سالنی طویل و تاریک میبینم. بو میکشم، اما چیزی از میان دو لایه ماسک، حس نمیکنم. گوش تیز میکنم و صدای پرستارها را میشنوم که یکدیگر را صدا میزنند. گیج ایستاده ام که علیرضا از راه میرسد. سرتا پا پوشیده است عین من. سلام میدهم و خودم را معرفی میکنم. میگوید: خوش آمدید به خانه دوم ما! ببخشید که اینجا چای و شیرینی برای پذیرایی نداریم. بفرمایید سرنگ و سرم و سوزن!
طنز کلامش را با خندهای بیرون میریزد؛ خندهای که برایم عجیب است، آنهم در سنگر آخر؛ جایی که بیماری تمامی ندارد، خستگی تمامی ندارد و تلاش تمامی ندارد.
وارد بروبیای پرستارها میشوم. سعی میکنم جلوی حرکتشان نباشم. میدانم که زمان در این سنگر آخر، بسیار ارزشمند است، پس گوشهای به تماشا میایستم. قطرات عرق تمام شیلد روی صورت پرستاران را پوشانده است. داخل این لباسها شبیه آدم فضایی شدهاند و عجیب اینکه حرفهایشان هم انگار مربوط به جهان دیگری است؛ غیرواقعی و خیالی.
از یکیشان میپرسم «نمیترسید خودتان کرونا بگیرید؟» با خنده از کنارم میگذرد که «با این سرشلوغی مگه وقتی هم برای کرونا گرفتن میمونه؟» بقیه با خنده حرف همکارشان را تایید میکنند، اما انگار فقط خنده و شوخی است که از سنگینی و دشواری شرایط کاریشان کم میکند. اغلبشان بهخاطر حضور در بیمارستان چند روز به چند روز به خانه میروند. یکیشان میگوید «درست است که از خانواده دور هستیم، اما تمام میشود بالاخره این شرایط؛ کاش بودن ما در اینجا، جان یکی را نجات دهد.» با همین دلخوشی است که او مثل همکارانش دوری از زن و فرزند را تاب میآورد.
علیرضا که حکم راهنمای مرا دارد، پرستار خوشصحبتی است که بیآنکه چیزی بپرسم، همهچیز را برایم تعریف میکند. پیش از این در بخش عفونی بیمارستان امامرضا (ع) کار میکرده است و حالا دو ماه از شروع کارش در این بیمارستان میگذرد و در بخش آیسییو از بیماران کرونایی مراقبت میکند. یکروزدرمیان میآید و ۱۲ ساعت کامل را اینجا میگذراند. در این ۱۲ ساعت چیزی نمیخورد. دستشویی هم نمیرود که همینها مشکلاتی را برایش بهوجود آورده است. میگوید: «البته خیلیها اینجا هستند که مشکل دستشویی را طور دیگری حل میکنند.» میپرسم «چطور» که سکوت میکند و شانهای بالا میاندازد که یعنی «اینها، رازهای پرستارهاست.» حدسم را بریدهبریده میگویم: استفاده از پوشک (!) که با لحنی جدی میگوید: «اصلا عیبی ندارد. خیلیها مثل رانندگان رالی و... از این روشها استفاده میکنند.»
همانطور که با او حرف میزنم، اطراف را میپایم. هنوز از فضای شلوغ و عجیب این محیط چیزی سردر نمیآورم. منتظرم راهنمایم برایم همهچیز را تشریح کند، اما او معتقد است: «داستان را باید از نقطه خوبش شروع کنیم.» برای همین میرویم سمت پلهها و طبقه بالا؛ محل نگهداری بیمارانی که وضعیت بهتری دارند؛ بخش جراحی. البته از بخش جراحی فقط یک اسم باقی مانده است و همه تختهایش را بیماران کرونایی اشغال کردهاند. انگار که اینجا واژهها از معنای خود خالی شدهاند و همهچیز معنای کرونا دارد. میگویند اتاق جراحی، یعنی بخش بیماران کرونایی. میگویند اورژانس، یعنی بخش بیماران کرونایی بدحال و...
علیرضا میگوید: «خلاصه میگویم، از ابتدای اسفند تمام بخشهای این بیمارستان، تعطیل شده است. بیماران قبلی به بیمارستان دیگری منتقل شدهاند و همه بخشها به بیماران کرونایی، اختصاص پیدا کرده است.»
یادآوری میکند: «بخشی که شما لباستان را عوض کردید، قبلا زایشگاه بوده است. بخش جراحی هم آیسییو.» میگوید: «درحالحاضر در طبقه بالا ۵۰ تخت داریم و ۴۰ تخت هم طبقه پایین داریم که همهاش مربوط به کروناست.»
میانه همین حرفها رسیده ایم به طبقه بالا. از راهرو که میگذریم، نیمنگاهی به داخل اتاقها میاندازم. اغلب بیماران مسن هستند، تعداد کمی هم جوان. اغلب، دستگاه تنفس ندارند و حالشان خوب به نظر میرسد. برای ورود به اتاقها مردد هستم. انگار هنوز جرئت ورود به دل ماجرا را ندارم. علیرضا، اما روبهروی یکی از اتاقها میایستد و از دور به آقای شمس، در آخرین تخت اتاق، سلام میدهد. آقای شمس مهمان دوازدهروزه این بخش است. غذا میخورد و خوب به نظر میرسد. چهرهای روشن دارد و محاسنی سفید. رد بخیهای هم از زیر دکمههای نیمهباز پیراهنش معلوم است و نشان از عمل قلب بازش دارد. سرش را که بالا میآورد، چشمهایش را میبینم؛ دو نگین فیروزهای که پر از امید است. آقای شمس یک بقال هفتادساله است و آنطور که خودش میگوید، «همهچیز را رعایت میکرده و حالا نمیداند کجا و چگونه مبتلا شده است.» گویا یک روز نفسش میگیرد. با هر قدمی که برمیدارد، به سرفه میافتد. تست میدهد، تستش مثبت از آب درمیآید و بعد منتقل میشود به اینجا. با روحیه خوبی که دارد، بیماری را پشتسر گذاشته و حالا چند روز بیشتر به ترخیصش نمانده است. گوشیاش را برمیدارد و عکس پسرهایش را نشان میدهد. یکی سرهنگ بازنشسته است و یکی هم معلم. عکس همسرش را هم نشانم میدهد. میگوید که این روزها را به امید دیدن خانوادهاش با دیو کرونا جنگیده است.
آقای حسینی، اما اوضاعش خوب نیست، به سختی نفس میکشد و هر طور هست میگوید: «من مراقبت نکردم، به مردم بگویید مراقب باشند.» به سختی دستش را برای اشاره به خودش بالا میآورد: «عکس من را نشانشان بدهید و بگویید مراقب باشند.»
این حرف را آقای مشایخی هم میزند؛ یکی دیگر از بیماران بیمارستان شریعتی. بعد از سه روز از وخامت در آمده و میتواند بگوید: «تعطیلات که شد برای سفر رفتیم سمت شمال. چند روز بعد برگشتن، حالم خراب شد. فهمیدیم کرونا گرفتهایم. تا دم مرگ رفتم و برگشتم.» او میان سرفههایش یک جمله را چندبار تکرار میکند؛ «شوخی گرفته بودم. شوخی!»
از اتاق بیرون میرویم. توی راهرو، علیرضا همه را از پشت ماسکها و کاورها میشناسد. با همه سلاموعلیک میکند. میپرسم چطور؟ میگوید: «اسم روی گانها سخت خوانده میشود و باید چشمها را بشناسی.» من هم بعد از چند دور سلام و احوالپرسی با هرکدام، یاد میگیرم که چشمها را به خاطر بسپارم. مثلا تشخیص میدهم چشمهای روشنی که به دو کندوی عسل میماند، مال پرستار خوشصحبتی است که ۲۴ سال دارد یا مثلا چشمهای خسته مال پسر شوخطبعی است که با خندیدن و خنداندن به همه انرژی میدهد یا میدانم آن خانم پرستاری که چشمهای درشت نمناکی دارد، مسئول بخش تصویری است. او که نامش مهلاست و تنها پل ارتباطی خانوادهها و بیماران بیمارستان شریعتی است.
او با آن تبلت سیاه توی دستهایش، تنها امید بیماران و خانوادههایی است که از دیدن هم محروم هستند. در ورودم به بخش آیسییو او را میبینم. تبلت را مقابل صورت پیرمردی گرفته است که هیچ واکنشی ندارد. اثری از هوشیاری در او نیست. حرکتی نمیکند. تنها چیزی که حرکت میکند، قفسه سینهاش است که سخت بالا و پایین میرود. تصویر پسری توی تبلت است که «باباجان» را آخر هر جملهاش میگذارد: «سلام باباجان! قربانت بشوم باباجان! حالت خوب است باباجان؟» واکنش پدر، اما همان بیتحرکی است. مهلا صفحه گوشی را از صورت پدر، دور و با پسرش خداحافظی میکند.
میپرسم: فایده این کار چیست، وقتی بیمار هوشیاری ندارد؟ میگوید: این تماسهای تصویری، بیشتر تسلی خاطری هستند برای نزدیکان بیمار که حداقل پیش از رفتن، او را ببینند و درمقابل توضیح میدهد که این تماسها برای بیماران هوشیار، بسیار امیدبخش هستند: «همین میتواند حال بیمار را از اینرو به آنرو کند.» مهلا از پیرزنی میگوید که شش دختر دارد و هر شش نفر هر روز با مادر تماس میگیرند و صحبت میکنند. از فرزندان مرد مسنی میگوید که هرکدام در یک گوشه دنیا هستند و، اما تماس میگیرند و حال پدر را میپرسند و... همه اینها باعث شده است حالا مهلا که قبلا ماما بوده است، عهدهدار بخش تماس تصویری بیمارستان باشد. باباجان، تنها یکی از بیمارهای بخش آیسییو بیمارستان شریعتی است؛ بخشی که پر است از افراد پابهسنگذاشتهای که هوشیاری ندارند. اغلب هم بیماریهای زمینهای داشتهاند که کرونا اینطور جانشان را گرفته است. علیرضا عهدهدار رسیدگی به وضعیت چند نفر از این بیماران است. بیوگرافی آنها را یکییکی میگوید. به آخر اتاق که میرسیم، یک تخت خالی است و پرستاری مشغول ضدعفونی کردن آن است. میگوید: «این تخت، تخت بیماری بود که یک ساعت پیش اکسپایر شد.» اکسپایر اصطلاحی است برای بیماری که رفته. اینجا هیچکس واژه مرگ را به کار نمیبرد. همه با تمام وجود مرگ را پس میزنند.