نخستین مدرسه فصلی «فلسفه اخلاق» در مشهد برپا می‌شود بخش بین الملل بنیاد امام رضا(ع) به زودی تقویت می‌شود معاون سازمان حج: بیش از ۵ میلیون نفر در نوبت اعزام به عمره مفرده هستند درباره «سید مجتبی حسینی»، نویسنده کتاب «حضرت سکینه (س)؛ اسطوره ادب و عرفان» رفاقت با امام رضا (ع) کلید بهار معنویت | چگونه اندوخته‌های معنوی ماه محرم و صفر را حفظ کنیم؟ آغاز نهادینه‌سازی فرهنگ نماز از مدارس تاکید بر طرح و تصویب قوانین در راستای ایجاد زیرساخت‌های مربوط به مساجد نگهداری تابلوی تمثال امام رضا(ع) در موزه آستان قدس رضوی تکذیب شد تلاش برای تحقق مسجد تراز اسلامی | فعال‌سازی ۲۰ هزار مسجد در طرح «محراب» حکم شرعی آموزش شعبده چیست؟ مسجد جمکران میزبان هیئات مذهبی در روز شهادت امام حسن عسکری(ع) ساماندهی شعب موسسات قرآنی سراسر کشور تا پایان سال ۱۴۰۴ مدیرکل بنیاد شهید خراسان‌رضوی: خدمات شهرداری مشهد برای اشاعه نام شهدا بسیار ارزشمند است تاریخچه‌ای از توسعه حرم امام رضا علیه‌السلام در عصر «وزیرنظام» در دوره قاجار خودتان را بزنید به آن راه آقا! خورشید، پشت این پنجره است عنایت خاص امام رضا (ع) به شیخ حبیب‌ا... آثار، برکات و چرایی زیارت امام رضا (ع) | عهدی که با زیارت ادا می‌شود گزارشی از نمایشگاه عکس های حسن توکلی از حرم مطهر رضوی در نگارخانه فردوسی | با عکس هایم از حرم، زندگی کردم چایخانه‌های حرم رضوی؛ روایت ۲۰۰ خادم و هزاران فنجان چای برای زائران
سرخط خبرها

سِرّ عشق

  • کد خبر: ۳۳۱۴۳۳
  • ۱۸ ارديبهشت ۱۴۰۴ - ۱۵:۳۰
سِرّ عشق
همه کفترهایش اسم داشتند. از همه رنگ. از ساراخانم بگیر تا قلندر و طاسمنوچ. طاسمنوچ کله‌اش پر نداشت و از منوچهر خریده بود و این اسم را برایش انتخاب کرده بود.
حامد عسکری
نویسنده حامد عسکری

در صعله را وا کرد. کفتر‌ها هوریز کردند و از شاخه به شاخه پریدند، هشششش کشید و گفت: خبه حالا قرشمال‌ها گربه که ندیدید. صاحبتونم، گونی گونی دون می‌خورین بعد هفته‌ای پا تو خونه‌تون گذاشتم این‌جوری کولی‌بازی در میارید. آسه بابا. کاری ندارم. پایش خورد به ظرف سفالی و ترکی که داشت چاک خورد و دو قاچ شد.

با خودش غر زد، بفرما، آب بی‌آب. اعصاب نمی‌ذارید واسه آدم که. بعد گونی برنجی پارچه‌ای را از جیبش درآورد و گذاشت لبه تخته صعله. یکی یکی کاکلی و بستنی و طاسمنوچ و قرتی و چیکو را سوا کرد. همه کفترهایش اسم داشتند. از همه رنگ. از ساراخانم بگیر تا قلندر و طاسمنوچ. طاسمنوچ کله‌اش پر نداشت و از منوچهر خریده بود و این اسم را برایش انتخاب کرده بود. هر کفتری یک اسمی داشت و هر اسمی یک قصه‌ای. سنگدانشان را دست مالید. نوکشان را باز کرد و تا بیخ حلقشان را معاینه. 

فوق تخصص نگهداری کفتر داشت، همه زندگی‌اش این کفتر‌ها بودند. پشت‌بام رویی نبود که همسایه‌ها از دستش به عذاب باشند. از شهر خسته بود، از کاسبی، از تجارت، از بعد نه گفتن فروغ و جواب مثبت به خواستگار دادن یک سالی بود که دل و دماغ هیچ کاری را نداشت. سه چهار دهنه مغازه چرم‌فروشی‌اش را داده بود اجاره و توی خانه‌باغش نشسته بود و زندگی‌اش شده بود این صعله. از واکسن و داروی تقویتی و آنتی‌بیوتیک، همه‌چیز کفتر‌ها را حفظ بود. 

آن‌قدر خبره بود که کفترهایش را که پر می‌داد، فرود که می‌آمدند یکی یکی یک پر قناری خیس، نرم و لطیف انگار گلوی تنگ بلور را می‌شوید. به حلقشان می‌کشید و به یک حرکت تروفرز خلط و گردوغبار بیخ حلق کفتر‌ها را بیرون می‌کشید و دوباره زیر شیرآب و دوباره کفتر بعدی. آن روز روز خاصی بود، طاسمنوچ و کاکلی و بستنی و قرتی و چیکو را ریخت توی گونی وگونی را گذاشت عقب جیپ و دنده چاق کرد سمت مشهد. 

باد اردیبهشت توی زلف‌های بلندش می‌خورد و تمام راه دولتمند خلف گوش می‌کرد. شاه پناهم بده خسته راه آمدم ... و گونی کفتر‌ها را می‌پایید که چیزی نشود. به مشهد رسید. یک پارکینگ عمومی حوالی حرم ماشین را پارک کرد. گونی کبوتر‌ها را مثل متنی مقدس در دست داشت و بی اعتنا به زائر‌ها با کفتر‌ها حرف می‌زد: جای خوبیه، نگران نباشید، آب و دونتون به قاعده اس. صعله و قفسم خبری نیست. 

فقط باس حواستون باشه رو اون طلاییه خراب‌کاری نکنید آبروی من بره باریکلا پسرای گل، کفترخانمای قشنگم هستن می‌تونید وصلت کنید، بابا بشید. فقط چشم و گوش درویش. خدا یکی و پیمبر یکی و یار یکی، گفته باشم. فکر منم از سرتون به‌در کنید. انگار شهابی نبوده. یعنی بوده. عین شهابی اومده و رفته. از پیش شهاب دارید می‌رید پیش خورشید. آباریکلا. رویش نشد به خادم‌ها بگوید برای آقا کفتر آورده‌ام. همان جلو ورودی نواب کفتر‌ها را پرداد و تا نقطه شدن تماشایشان کرد. بعد بازرسی شد و رفت داخل. سر خم کرد، آستان بوسید و گفت: ببین نوکرتم من شش تا از گل بارمو آوردم خدمتت. 

خودتون گفتید از چیزی که دوس دارین ببخشین. منم این چندتا حیوون رو عاشقشون بودم و تقدیم کردم. مخصوصا طاسمنوچو، خیلی بامعرفته حیوون، خلاصه که پیشکش، عارضم بهتون که قصه من و فروغ رو در جریانید دیگه؟ شیرینی خورده بودیم. زد زیر میز، شد اونچی نباس می‌شد. رفت شد زن مردم. مام دیگه پشت زن مردم حرف چی؟ نمی‌زنیم. ولی نوکرتم مام دل داریم، داریم تنهایی اذیت می‌شیم، هی پیش رفیقام قپی میام که دارم با این کفترا و اجاره‌مغازه‌ها عشق می‌کنم ولی پیش شما ملق‌بازی نداریم. تو اون باغ باس صدا بچه بپیچه نه بغ‌بغوی کفتر، آره نوکرتم. حرف‌ها را گفت مفصل هم گفت. دست بر سینه گذاشت و خداحافظی کرد و بیرون زد. 

از حرم بیرون آمد، پشت سرش زنی گفت آقا ببخشید، صورتش در خنکای فلفل نمکی چادر پیچاک بود. سر پایین انداخت: جانم آبجی؟ زن شرمگین و مردد گفت: من پشت ستون بودم حرف‌های شما رو شنیدم. بقیه‌اش را نمی‌نویسم، چون شهاب و مرضیه ممکن است قضاوت شوند. به اصطلاح فیلم‌ساز‌ها جامپ کات می‌زنیم. مخلص کلام اینکه چند ماهی هست توی آن باغ هم صدای بغ‌بغوی کفتر هست و هم آغو بغوی دو نوزاد شیرین.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
آخرین اخبار پربازدیدها چند رسانه ای عکس
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->