شبی که علی بیرو پنالتی کریس را گرفت بابا هم تهران خانه ما بود، مادر هم. اویی که همیشه نمازش را اول میخواند نمیدانم چرا آن وقت شب توی سجاده بود و انگار هر ثانیه یکی از نامهای هزارگانه خدا روی لبهایش جوانه میزد، کلمه میشد، بعد مینشست روی یکگردالی نخود تربت و ذکر بعدی و ذکر بعدی، میرفت میرفت مینشست روی توپ خیس، روی دستکشها و سلولهای بنیادین مغز بیرو، روی دمای هوا، روی جریان و قوس و کات توپ و در همین لحظه کریس رفت پشت توپ، عرق سر بینیش را گرفت، بزاق جمع شده از هیجان را از دهانش جمع و تف کرد، گوشه سمت چپ دروازه بالا را نگاه کرد، بیرو توی دروازه بود، تو بگو سرداری مقابل ایستاده بر سرحدات ایران در مقابل ترک و تاتار و افغان و مغول و عرب و جهان و آدمهایش و دوربینهایش منتظر بود یک شیء پلاستیکی سفید پرباد. توپ.
از یک خط سفید رد بشود و یک گل به گلستان گلهای کریس بیفزاید و مهمترش کند و تیشرتها و مدل مو و سیییی کشیدنش ویو و لایک بخورد و مشتری جمع کند و از آن ۸ میلیارد نفرش فقط هشتاد میلیون نفرشان آرزو میکردند رد نشود، که ما بودیم، ما حاضر بودیم بمیریم ولی توپ برود بیرون بخورد به تیرک بخورد به دست و پایی از بیرو و از آن خط کوفتی رد نشود، داور سوت را زد، انگار همه لوکوموتیوهای جهان در سر ما سوت کشیدند، کریس پوزه کفشش را روی چمن کوفت مثل گاومیشی خره کشید و خیز برداشت... و... وااااای. من عربده زدم همیییینه، باران گفت: جوووونم، بابا گفت: ماشاا... مامان: بلند گفت: الحمدا... بارکلا پسرم.
بیرو توپ بغلش بود درازکش و چشمها را بسته بود و از لحظه پیاده شدنش توی میدان آزادی را با یک ساک ورزشی مرور کرد تا همان لحظه. ما ۸۰ میلیون نفر آن لحظه را پلک نزدیم و نفس نکشیدیم، چند ثانیه از کل اکسیژن دنیا را میان ریههایمان نگه داشتیم و یک لحظه در اتمسفر زمین اکسیژنی به دیاکسیدکربن تبدیل نکردیم و جهان حیرت کرد و بعدش عربدههایمان تا ماه رفت، آن شب پدرم همه شصتوپنج سالگیاش را ۱۰ سانتیمتر به هوا پرتاب کرد، مادرم چادرش روی شانههایش افتاد و یک قر ریز گردن داد، ما یعنی کل ایران شریف و مومن و نجیب و بحق شاد بودیم.
ما آن شب همه خوشحال بودیم، یک خوشحالیای که مثل یک گل زدن در دقیقه نودوسه در فینال همان جامجهانی با ده یار کیف داد، من میخواستم بچهها را بردارم ببرم به خیابان و بوق بوق کنیم و کیف کنیم و جیغ بزنیم و ناغافل بابا گفت: من هم میام. یه پرچم هم به من بده. از فردوسی تا ولی عصر و انقلاب و فاطمی قیامت بود، برگشتنا که نه رمقی به جان بود و جانی به حنجره، بچهها را دم در پیاده کردیم و رفتیم کوچه پایینی ماشین را پارک کنیم و قدم بزنیم.
بابا گفت: کیف داد نه؟ گفتم: خیلی. گفت: ببین ما تو آزادسازی خرمشهر چی تجربه کردیم، چهارصدوخردهای روز خاکت، وطنت، تکهای از وجود مملکتت رو غریبه چکمهمال کرده بود و پسش گرفتیم، ببین ما چه حالی کردیم. بعد دوباره بغضی شد و ریز اشک ریخت.
همیشه حوالی سوم خرداد که میشود، دلم یکجوری میشود، سوم خرداد یک غم لاکردار باشکوهی دارد. از همان غمی که توی ترانه و نوحه و تصنیف «ممدنبودی ببینی» کویتیپور هست، هر سال حوالی فتح خرمشهر، دوست داشتم خوزستان باشم و امسال خدا لطف کرد و حالا اینجایم.
خوزستان هنوز زخمی جنگ است، رنج دارد و از زخمهایش خون تازه میجوشد، هرسال و امسال بیشتر یاد این تکه از رمان آزادخانم و نویسندهاش مرحوم رضا براهنی میافتم که حجم آتش و بمباران خرمشهر را یک جور مهیبی تصویر میکند که تا قیامت محال است از یاد ببریاش، براهنی مینویسد؛ «وجب به وجب خمپاره و انگشت به انگشت ترکش، اگر از ماه کسی آهنربای بزرگی به دست میگرفت، خوزستان میچسبید به ماه...»