سرخط خبرها

داستان کوتاه «ملا صالـح»

  • کد خبر: ۴۰۶۷۰
  • ۰۶ شهريور ۱۳۹۹ - ۱۶:۲۵
داستان کوتاه «ملا صالـح»
بهرام پور در داستان کوتاه «ملا صالح» ضمن سفری به زادگاه خود، از فرهنگ مردم این منطقه از جمله دل بستگی شان به اهل بیت (ع) می‌گوید. همچنین با نقد برخی رفتار‌های نادرست، لزوم وحدت مذاهب اسلامی و دوستی و نزدیکی میان مردم کشورش و مهاجران کشور همسایه را یادآور می‌شود.
غلامرضا بهرام‌پور | شهرآرانیوز - فضای بومی محدوده تربت جام و پیرامونش از سویی و تجربیات و خاطرات شخصی از سوی دیگر، جایگاه خاصی در رویکرد دکتر غلامرضا بهرام پور به داستان نویسی دارند. این دبیر ادبیات فارسی و مدرس دانشگاه زاده سال ۱۳۴۹ در تربت جام است و تحصیلاتش را در مقطع دکتری رشته زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه فردوسی مشهد به پایان برده است. در این میان، افزون بر کتاب‌هایی که در حوزه داستان و نیز ادبیات کلاسیک فارسی به چاپ رسانده است (مجموعه داستان «کوچه‌های پشت سر»، «گلچین رباعیات خیام» و ...)، آثار خود را در نشریات (کیهان بچه ها، نهال انقلاب، جوانان امروز، اطلاعات هفتگی، و ...) نیز به چاپ رسانده است.
 
بهرام پور در داستان کوتاه «ملا صالح» ضمن سفری به زادگاه خود، از فرهنگ مردم این منطقه از جمله دل بستگی شان به اهل بیت (ع) می‌گوید. همچنین با نقد برخی رفتار‌های نادرست، لزوم وحدت مذاهب اسلامی و دوستی و نزدیکی میان مردم کشورش و مهاجران کشور همسایه را یادآور می‌شود.
 
 

داستان کوتاه «ملا صالح»


بابایم خدابیامرز تعصب خاصی روی مراسم محرم خاصه دهه عاشورا داشت. آداب و سنن حسینیه را هم به دقت محفوظ می‌داشت و به احدی اجازه نمی‌داد از آنچه عرف و سنت سالیان مراسم در روستا بود تخطی کند. برای همین، شب اول از آبدارخانه حسینیه و از پای سماور بزرگ مسی بلند شد آمد توی جمع جوان‌ها و چند تا پیرمرد و میانه سالی که پای منبر بودند. قبل از آمدن شیخ واعظ، به همه حجت تمامی کرد: «شما جوان ها! اینجا که آمده اید حرمت دارد. هم مسجد است که خانه خداست، هم حسینیه است که خانه امام حسین است. پس حرمتش به همه فرض است اولا. دوم اینکه شوخی و خنده و مسخرگی تا بعد دهه تعطیل! سوم، شاه و گدا ندارد اینجا. هرکه آمد و رفت، مهمان است و حبیب خداست. احترامش هم واجب. تمام!»

بعد که رفت تا دوباره پای سماور مستقر شود و چای را آماده کند، چند تا از بچه‌های کوچک و تک و توک جوان‌ها پوزخند زدند و درگوشی چیزی به هم گفتند. من و برادرم، احمد، مسئول چای بودیم. یعنی من چای می‌آوردم و احمد کاسه قند را پشت سرم راه می‌برد. عمویم، تاج محمد، نظارت می‌کرد که به همه چای برسد. برای همین، دم در می‌ایستاد و با انگشت و گاه با اشاره سر، می‌فهماند که فلان جا چای ببرید. موقع منبر شیخ هم دستور می‌داد که چای دادن را تعطیل کنید. عموی دیگرم حاج فیض محمد که امسال از حج آمده بود، مهمان‌ها را خوش آمد می‌گفت. شیخ آن سال روستای ما حاج آقای ریحانی بود، پیرمردی نورانی و خوش خلق و خوش سخن. لهجه روستایی داشت. اصالتا هم از همین د هات اطراف تربت جام بود. هر شب منبر که می‌رفت، اول کمی جوان‌ها را نصیحت می‌کرد که در روستا با همدیگر و مردم چگونه معاشرت کنند و از رفتار و گفتار بد و ناشایست پرهیز کنند، و بعد کمی احکام می‌گفت که بیشتر برای مرد‌های مسن و پیرمرد‌ها کاربرد داشت. بعدش هم وارد واقعه کربلا می‌شد. از شب اول حرکت امام به سوی کربلا شروع می‌کرد تا می‌رسید به شب عاشورا و سخنان پرسوزوگداز امام حسین در شب آخر برای یارانش در حالی که چراغ خیمه‌ها را خاموش کرده بودند و امام با یاران وصیت می‌گفتند. در آخر هم با صدای سوزناکی چند جمله ذکر مصیبت می‌خواند که تأثیری عمیق بر اهل مجلس داشت. حاج شیخ آن وقت‌ها با دوچرخه می‌آمد. عبایش را می‌بست ترک دوچرخه قدیمی و رکاب زنان از تربت تا روستا می‌آمد. برای وجهی که شب آخر مراسم جمع می‌کردند و بهش می‌دادند هیچ اصراری و نظری نداشت. هرچه بود قبول می‌کرد و نمی‌شمرد. مردم دوستش داشتند، چون دعاوی آن‌ها را هم حل و فصل می‌کرد توی همین ده شبی که می‌آمد منبر روستا. آن سال شب عاشورا توی شهر هم منبر داشت و گفته بود که دیرتر به منبر روستای ما می‌رسد.
 
دیگ‌های غُلور ۱ را توی حیاط حسینیه پای دیوار کنار هم بار گذاشته بودند. بعد از نماز مغرب و عشا، پیرمرد‌ها توی حسینیه چای می‌خوردند و گپ می‌زدند تا حاج شیخ برسد و منبر برود. جوان‌ها و مرد‌های میانه سال هم پای سه تا دیگ بزرگ جمع بودند. یکی کنده زیر دیگ‌ها می‌گذاشت. یکی خاکستر زیر دیگ‌ها را کم می‌کرد. دیگری با بیل زغال‌های سرخ را به نسبت زیر دیگ‌ها جابه جا می‌کرد. سر هر دیگ دو تا جوان با کَبچه ۲‌های دسته بلند چوبی مشغول هم زدن غلور بودند تا ته نگیرد و نسوزد. سر فلزی و بیل مانند کبچه‌ها را توی دیگ چنان محکم می‌چرخاندند که صدای خِرِتّ و پِرِتّشان به گوش می‌رسید. این کار اقلا چهار تا پنج ساعت طول می‌کشید و در این مدت غلور جا می‌افتاد. قرار بود فردا، سر ظهر روز عاشورا، دسته‌های نوحه خوان و سینه زنان از سر مزار اهل قبور و عزاداری که می‌آیند در حسینیه نا هار غلور بخورند. بابایم چای را که می‌داد می‌آمد سر دیگ‌ها تا مبادا کسی اشتباهی کند و مثل سال قبل که فلفل زیاد ریخته بودند و غلور‌ها تند شده بود، نذر و نیاز مردم حیف و میل شود. عمویم تاج محمد قبل از آمدن حاج شیخ کاری نداشت غیر اینکه کنار دیگ‌ها نظارت کند. خودش آشپز غلور هر سال بود و چند تا از جوان‌ها و مرد‌های قوت دار روستا کمکش بودند. در این کار مهارت خاصی داشت و اگر کسی خبط و خطا نمی‌کرد، غلوری درمی آورد که از شهر هم برای تبرک می‌آمدند ظرف هاشان را پر می‌کردند و می‌بردند. جوان‌ها یک ساعتی بود که کبچه می‌زدند. بابایم گفت: «رضا و احمد، برید یک دوره چای بریزید بیارید.» ما دو برادر از اینکه مسئولیت یافته بودیم خودمان از سماور چای بریزیم خیلی احساس بزرگی کردیم. فورا یک سینی چای ریختیم و آوردیم. دور دادیم تا هر کس بیکار بود یا دستش بند نبود چای بردارد. دو چراغ توری پرنور روی دو تا چوب که به زمین فرو کرده بودند، فضا را تا ده بیست قدم آن طرف‌تر دیگ‌ها روشن می‌کرد. چند تا از جوان‌ها که چای خوردند، بعد از دقایقی جایشان را با آن‌ها که مشغول هم زدن غلور بودند عوض کردند تا آن‌ها هم چای بخورند و خستگی درکنند.
 
دود تیره‌ای گاه به گاه از زیر یکی از دیگ‌ها بلند می‌شد. عمویم تاج محمد با یکی از ا هالی که سال حیدر ۳ نام داشت و چهارشانه و قدبلند بود، فوری زیر آن دیگ را خالی می‌کردند و کنده و زغال تازه می‌ریختند تا دودش رفع بشود. سال حیدر که به تنهایی سه تا گوسفند نذر کرده بود، خیلی مقید بود که حتما غلور امسال خوب از کار دربیاید. برای همین، کنار بابایم مشغول نظارت و سرکشی و کمک به عمویم بود. دیگ‌ها حالا بعد از ساعتی شعله کشیدن آتش زیرشان داشتند غل می‌زدند. سال حیدر نگاهی به غلور لب به لب دیگ بزرگ اولی کرد و گفت: «حاج ممدعلی، امسال خدا را شکر گوشت زیاد آمده. باید غلورش بهتر از پارسال بشود.»

بابایم کبچه‌ای را از یک جوان گرفت و در حال چرخاندن آن در دیگ گفت: «ماشاءا... غلور خوبی شده. گوشتش هم که بهنگام ۴ است. خدا نذر همه را قبول کند.»
 
عمویم بیل زغالی را پر کرد و زیر دیگ آخری ریخت و گفت: «فقط برار ۵، ملاحظه کن که خیلی داغ است! چند تا چِکْله ۶ افتاد پشت دستم هنوز می‌سوزد. خفله ۷ هم زده.»

سال حیدر با خنده در جواب عمویم گفت: «خدا آتش جهنم را بخیر کند تاج ممد!»

بابایم زیر لب خندید و به عمویم زیرچشمی نگاه کرد. عمویم با همان سادگی جواب داد: «ما که نخارفتیم ۸. برای شما بخیر کند! می‌گویند خیلی آتشش داغ است!»
 
همه بلند زدند زیر خنده. خود سال حیدر هم خندید. مرد بذله گو و باجنبه‌ای بود. وسط گفت وگوی آن دو، صدای «السلام علیکم» از در حیاط حسینیه بلند شد. چند لحظه بعد، از توی تاریک روشن، صاحب صدا به دید آمد. پیرمرد افغان همسایه مان، ملاصالح، بود، مهاجری معتقد و مؤمن که اگرچه هم کیش ما نبود، هر سال شب عاشورا می‌آمد و چند دقیقه کمکی می‌کرد و می‌رفت. امسال شنیده بودیم گوسفندی هم نذر کرده و به عمویم داده بود تا توی دیگ بیندازد. پیرمرد ساکت و خوش روی و خوش منظری بود با ریش سفید بلند و شانه زده و مرتب و چشمانی درشت و خاکستری مانند و دماغی کشیده. دنباله مندیلی که صاف دور سر پیچیده بود، از یک طرف شانه اش ر‌ها بود. لباس سفید افغان‌ها را به تن داشت و جلیقه‌ای مشکی و تمیز. یک جفت چارق نخی هم پایش بود که همیشه خدا تمیز بود. معلوم نبود کی به این کفش‌ها و لباس و شال و ریشش می‌رسد که این قدر پاکیزه و بسامان بود.
 
نزدیک‌تر که آمد، نور چراغ توری اول توی پیشانی بلندش برق انداخت. یالا ۹ یی گفت و دوباره سلام بلندبالایی به همه داد. جوان‌هایی که پای دیوار نشسته بودند، برخاستند و مسن‌تر‌ها جواب سلامش را مثل خودش بلندبالا دادند. بابایم جلو رفت و به رسم میزبانی دست ملاصالح را گرفت و برد طرف دیوار. پیت حلبی خالی را نشانش داد و گفت: «خوش آمدید ملا. بفرمایید بنشینید. بعد، با سر به من اشاره کرد که بروم چای بیاورم. دویدم به آبدارخانه و با سینی چای برگشتم. به حرمت مهمان، مادرم به جای کاسه قند یک قندان بلوری گذاشت توی سینی. به ملاصالح که هنوز ایستاده بود، چای تعارف کردم. برداشت و با لبخندی تشکر کرد: «خیر ببینی جوان!»

لحن کلامش مطنطن و تن صدایش سنگین بود. آدم احساس بزرگی می‌کرد با تشویق یا تشکرش. قند تعارف کردم. برنداشت: «دست شما خوش! به مزاج ما قند سازگار نیه ۱۰ فرزند!»

عمویم پرسید: «ملا خیر است! امسال زودتر پای دیگ آمده ای. خبری هست؟»

سال حیدر با شوخی ادامه داد: «هاه! حتما نذری چیزی دارد ملا.»

بابایم دوباره اشاره کرد به پیت حلبی که حالا رویش تکه‌ای مقوا هم گذاشته بودند. ملاصالح باز هم تشکر کرد، ولی ننشست: «ممنون حاج ممدعلی! ایستاد می‌شوم سیل می‌کنم ۱۱. جوان‌ها ماشاءا... چی خوب کبچه می‌زنند.»

یکی از جوان‌ها که پیشانی اش خیس عرق شده بود، از میان بخار‌های سر دیگ سرش را بلند کرد و گفت: «ملا، کبچه می‌زنید؟»

بقیه جوان‌ها خندیدند. یکی دیگر از آن‌ها از کنار دیگ آخر صدایش را بلندتر کرد: «نه! پیرمرد می‌افتد توی دیگ. چه کار داری؟!»

بابایم نگاه تندی به جوان کرد و زیر لب گفت: «بی صدا بچه! خودت را خنک نکن!»

جوان سرش را پایین انداخت و بی اعتنا به خنده بلند بقیه، به چرخاندن کبچه ادامه داد. ملاصالح به روی خود نیاورد. چای را سر کشید. استکان را به من داد و رو به بابایم گفت: «ماشاءا... امسال غلور عطر و بوی خوشی دارد. مثل هر سال برکت خاکرد ۱۲

سال حیدر پشت بند حرفش ادامه داد: «مال امام حسین همه اش برکت است ملا. هیچ وقت کم نمی‌آورد.»

عمویم بیل را کنار دیوار تکیه داد. مندیلش را از روی مو‌های کم پشتش برداشت و با کف دست عرق سر را گرفت و گفت: «راست می‌گوید. هر سال اضافه می‌آید. بعد اینکه همه نا هار خوردند، می‌دهیم با ظرف می‌برند. دو سه سال است از تربت هم می‌آیند می‌برند، اما باز هم کم نیامده.»

یکی از جوان‌ها کبچه اش را بالا کشید و گفت: «این دیگ کمی سفت شده به نظرم. ته نگرفته؟»

ملاصالح کبچه را از جوان گرفت و گفت: «بگذار کمک بدهم جوان. به زور حق هنوز یک نیمه جانی هست.»

بابایم ماشاءا... بلندی گفت و عمویم صدا زد: «بر خاتم انبیا بلند صلوات.»

صدای صلواتِ جمع فضای حیاط حسینیه را پر کرد. ملاصالح دو سه بار کبچه را محکم در دیگ چرخاند. در این موقع سر و کله برات پیدا شد که به خنک گپی -به قول بابایم- معروف بود. مردی میانه سال و کوتاه قد با دماغی فروافتاده و چشم‌هایی ریز بود. مندیل گنده اش را همیشه نامرتب می‌پیچید. کارش دلالی بود و اغلب اوقات هم بیکار دم راه می‌نشست و به ا هالی که آمد و شد می‌کردند، متلک می‌گفت. زبانش به حال خودش نبود. نزدیک دیگ‌ها که رسید، عمویم صدا زد: «بیا برات. تو قُچّاقی ۱۳! یک کم کبچه بزن.»

برات دستش را از جیبش به در آورد. خواست دانه تخمه‌ای به د هان بگذارد که چشمش به بابایم افتاد. مشت تخمه اش را روی زمین ریخت. همه ا هالی می‌دانستند که بابایم از تخمه شکستن شب‌های عاشورا خیلی بد می‌بُرد. همیشه می‌گفت: «تخمه شکستن این شب کار خاندان یزید است! بگذارید برای یک شب دیگر.»

برات با پشت دستْ دماغش را پاک کرد. از چهره اش پیدا بود که از بیرون ریختن تخمه‌های مشتش مکدر است. کنار دیگ‌ها که رسید، به ملاصالح نگاهی کرد. ملا قبل از او سلام داد. برات با خنده سردی گفت: «علیک سلام ملا. خیر است ان شاءا...! اینجا چه کار می‌کنی؟»

بابایم زود کبچه را از جوان کنار دیگ اولی گرفت و توی حرف برات آمد: «بیا این کبچه را بگیر. کمتر حرف بزن شب عاشورای امام حسین (ع).»

برات کبچه را گرفت و مشغول شد، درحالی که کنارش ملاصالح هم مشغول کبچه زدن بود. چند دقیقه نگذشته، باز به حرف آمد: «چقدر دود می‌کند این کنده ها. کمی آتش کن تاج ممد. کجایی؟»

عمویم آتش زیر دیگ را با بیل جابه جا کرد تا پرزورتر شد. سپس گفت: «خوب است دیگر! غر نزن! دودی کجا بوده؟!»
ملاصالح هم به قصد تأیید حرف عمویم و خطاب به برات گفت: «شکر خدا دودش کم شد. اگر اذیت هستید، بیایید این کبچه را بگیرید برادر. کنار این دیگ دود نمی‌آید.»

حرف ملاصالح به برات برخورد، انگار که توهین بدی شنیده باشد. با لحنی تودماغی توپید: «چه فرقی دارد ملا این دیگ و آن دیگ؟» بعد زیر لب با مسخرگی ادامه داد: «از کی تا حالا جماعت شما کبچه می‌زنند برای امام حسین (ع)؟»

دو سه تا از جوان‌ها شنیدند و بلند زدند زیر خنده. بابایم هیبت ۱۴ زد: «بی صدا باشید. شب عاشورا اینجا جای مسخرگی است؟ شب اول چی گفتم به همه شما؟»

عمویم دستپاچه شد. کبچه را از ملاصالح گرفت و گفت: «شما خسته شدید ملا. بروید توی حسینیه. هم سن وسال‌ها هستند. چای بخورید خستگی درکنید.»

آن چند جوان هنوز آرام آرام و ریزریز می‌خندیدند. برات هی برمی گشت و به هر یکی شان نگاه می‌کرد، انگار حرفش را با نگاه مکرر کند و بخواهد آن‌ها را بیشتر بخنداند. ملاصالح متغیر شد. دست برد با گوشه دنباله مندیلش که از شانه چپ آویخته بود عرق پیشانی را گرفت. چند لحظه سکوتی سنگین جمع را احاطه کرد. سال حیدر خواست به بهانه‌ای سکوت را بشکند و پیرمرد را روانه داخل حسینیه کند. به همین خاطر دستش را گرفت و آهسته با حالتی مؤدب گفت: «برویم تو حسینیه. اینجا گرم است ملا. غلور‌ها هم داغ شده. سر شب چند چکله چکید پشت دست تاج ممد، دستش پخته سوز ۱۵ شد.»

بابایم خواست حرف او را پی بگیرد: «ها ملا. خدای نخواسته...»

پیرمرد که حالا صورت روشنش سرخ شده بود و عرق پیشانی بلندش توی ابرو‌ها و ریشش فرومی ریخت و زیر نور چراغ توری برق می‌زد، سکوتش را یک باره شکست. عقب رفت. روی تپه خاکی کوچکی که پای دیوار بود، ایستاد مشرف به دیگ و گفت: «شما خیلی به حضرت حسین علیه‌السلام اعتقاد دارید؟»

لحنش چنان پرهیبت و باصلابت بود که مثل موجی سنگین که از دریا بلند شود و روی صخره‌های ساحل فروافتد، بر سر همه فرو افتاد. کسی نُطُق نکشید ۱۶. بابایم آشکارا دست هایش می‌لرزید. از بی آبرویی و خاصه توهین به میهمان بسیار بیزار بود و از رفتار‌های بی ادبانه با مهاجران بد می‌برد. با نگاه تندی به برات توپید: «تو غیر خنک گپی هنری نداری، نه؟»
برات سرش را بالا گرفت. کبچه را ر‌ها کرد. دماغش را با نفس بلندی بالا کشید و گفت: «چی گفتم خب؟ چرا بدش می‌آید ملا؟ خب ندیده بودیم این جماعت سر دیگ امام حسین (ع) بیایند.»

این حرفش مثل تخت بیلی ۱۷ که به کمر ملا بخورد، در او تأثیر کرد. بیشتر رنگ رخسارش را متغیر کرد. لب هایش به لرزه افتاد. عمویم پیش آمد تا دست برات را بگیرد و از سر دیگ‌ها دور کند. سال حیدر نگذاشت. او هم عصبی بود، ولی سعی داشت خودش را آرام نشان بدهد. دست عمویم را گرفت: «تاج ممد! شب عاشورا خوبیت ندارد. دَغّی به شور نکن ۱۸
عمویم عقب عقب رفت. چانه اش به لرز افتاده و صدایش دورگه شده بود. رو به برات گفت: «خب زبان به دهن بگیر مردک! مگر خانه امام حسین (ع) مال پدر تو است؟!»

برات از دعوا و سروصدا باکی نداشت. دستش را به جیب برد، مشتی تخمه بیرون آورد، اما تا نگاهش به نگاه خشمناک بابایم افتاد با غیظ تخمه‌ها را ریخت روی زمین: «خوب است دیگر! شما هم دیگ و پایه را نخریده اید که! بد کردیم آمدیم کمک؟ یک افغانی که هم کیش ما هم نیست بیاید برای ما کبچه بزند، ما نزنیم؟»

این حرف را طوری گفت که ملاصالح را حسابی به هم بریزد. همین طور هم شد. ملا خیس عرق شد، اما خودش را نباخت. بقیه هاج وواج تماشاگر این صحنه بودند که این پیرمرد مهاجر چه می‌کند.

ملاصالح کمی مکث کرد. زیر لب چیزی خواند. سپس زیر نور چراغ توری، روی بلندی تپه خاکی کوچک جابه جا شد.
 
ساعتش را از مچ دست وا کرد. آن را در جیب جلیقه گذاشت و آستین دست چپش را بالا زد. همه خیره نگاهش می‌کردند. حتی جوان‌ها از کبچه چرخاندن بازمانده بودند. من و برادرم، احمد، می‌ترسیدیم. فکر می‌کردیم الآن است که برات را بردارد و توی دیگ بیندازد. بابایم قدمی پیش‌تر رفت. پشت سرش عمویم و سال حیدر جلو رفتند تا اگر اتفاقی افتاد، مانع شوند. ملاصالح با صدایی لرزان خواهش کرد: «حاجی! محض خدا یک دم مرا مهلت بدهید!»

بعد نگاهی پدرانه به جوان‌ها کرد و با هیبتی برازنده یک پیر گفت: «شما که شیعه هستید به حضرت حسین علیه‌السلام باور دارید. ندارید؟»

جوان‌ها به آرامی گفتند: «داریم. خوب هم داریم.»

سپس سرش را چرخاند طرف برات که موذیانه داشت نگاهش می‌کرد: «شما چی؟ مولا حسین علیه‌السلام را قبول که دارید برادر؟»

برات پوزخند زد: «خب که چی یعنی این حرف ها؟!»

پیرمرد صدایش را کمی بالاتر برد: «اگر اعتقاد داری، تو هم آستینت را ور بزن!»

برات با تعجب در حالی که زیر لب می‌خندید و به اطرافش نگاه می‌کرد تا عکس العمل بقیه را ببیند، آستینش را بالا زد و رو به بابایم و عمویم گفت: «چی می‌گوید این پیرمرد؟ این کار‌ها برای چی است مثلا؟»

بعد که بابایم حرف پیرمرد را تأیید کرد و گفت «خب به حرفش کن. نمی‌میری که!» برات رو کرد به ملا و گفت: «خب، حالا می‌خواهی زور دست بگیریم ببینیم کی زور می‌شود؟!»

دوباره به یکی از جوان‌ها که نیشش باز بود نگاه کرد و هردو خندیدند. ملاصالح سرش را به آسمان بلند کرد. انگار که دوباره ذکری گفت. پس چشم دوخت به گنبد کاه گلی حسینیه که عَلَم سبزی از کنارش سر در آسمان شب داشت. لحظاتی خیره ماند نگاهش و سپس به حرف آمد: «یا حسین شهید، از ما قبول کن!»

بعد خطاب به عمویم گفت: «حاجی تاج ممد! یک قابلمه غلور به ما می‌دهی؟»

عمویم اول با حیرت نگاه نگاه کرد و بعد، از کنار دیوار قابلمه‌ای را برداشت که کمی آب داشت. آن را روی زمین خالی کرد و با آبگردان بزرگی دو تا پیمانه غلور داخلش ریخت. صدای غل غل غلور‌ها بلند شد و بخاری که از آن برمی خاست دور سر قابلمه می‌چرخید. ملاصالح این بار خطاب به عمویم و بابایم گفت: «حاجی برادر این ظرف غلور به ما حلال است؟»

بابایم فورا جواب داد: «بله ملا. شما مهمان امام حسینید. چرا نباشد؟ فقط خیلی داغ است، با دستمالی چیزی بگیرید...»
حرف بابایم هنوز تمام نشده بود که پیرمرد مهاجر افغان پایین آمد از تپه خاکی کوچک و خم شد و تا بابایم و سال حیدر و عمویم بخواهند داد بزنند، دستش را تا آرنج در قابلمه غلور‌های داغ که هنوز غل می‌زد، فرو برد. فریاد عمویم بلند شد: «آخ! ملا چه کار...»

حرفش در گلو شکست. ملا بلافاصله غریوی سر داد: «یا حسین شهید!»

سپس کمر راست کرد و زیر نور چراغ توری و پیش چشم‌های خیره و پر از ترس همه آن‌ها که سر دیگ‌ها حاضر بودند، با دست راست آهسته لایه غلور روی دست چپش را پاک کرد و در قابلمه رویی فرو ریخت. بعد، دستش را نشان همه داد. هیچ اثری از سوختگی یا حتی سرخی پوستش دیده نمی‌شد. آن وقت، درحالی که آستین پیراهن سفید و پاکیزه اش را پایین می‌آورد، به برات گفت: «شما هم یک انگشت در این غلور بزن اگر باور داری!»

چند لحظه بهت و حیرت مثل بختک روی دل همه افتاد. جوان‌ها به هم نگاه می‌کردند، بابایم و عمویم و سال حیدر به ملاصالح که لبخندی ملایم بر لب داشت. پیرمرد آنگاه خم شد. ظرف غلور را با دو دستش بی هیچ حفاظی گرفت و راه افتاد و به ملایمت گفت: «خدا نگاهدارتان برادر‌های شیعه.»

پشت سرش صدای ناله و گریه برات بلند شد. بابایم هم مثل وقت‌هایی که حاج شیخ روضه سوزناکی می‌خواند، دستش را سپر چشم‌ها کرده بود و پای دیوار می‌گریست.
 


پی‌نوشت:
 
۱. بر وزن بلور، نوعی حلیم است.
۲. ابزاری کفگیرمانند برای هم زدن محتوای دیگ
۳. سالارحیدر
۴. به اندازه
۵. برادر
۶. چکه، قطره
۷. تاول
۸. نخواهیم رفت
۹. یا ا...
۱۰. نیست
۱۱. می‌ایستم نگاه می‌کنم
۱۲. خواهد کرد
۱۳. قوی هستی
۱۴. نهیب، تشر
۱۵. چیزی که به شکلی عمیق سوخته است
۱۶. حرفی نزد
۱۷. پشت بیل
۱۸. شر به پا نکن
گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->