سمیرا منشادی | شهرآرانیوز؛ واژه انتظار و سختیهایش را تنها آنهایی که چشم به راه عزیزشان بودهاند درک میکنند. هر روز صبح به امید اینکه امروز زنگ خانهات به صدا در میآید و خبری از غایبت میشنوی شب میشود. شب هنگام که به رختخواب میروی به این امید هستی که فردا به طور حتم خبری میشود. به خودت که میآیی میبینی به همین شکل فصلها را به هم گره زدهای و سالهاست که چشم انتظاری. درست مانند فاطمه برزگری مقدم، همسر شهید جاویدالأثر محمدرضا سعادتی که ۳۸ سال چشم انتظار خبری از همسرش است.
او شهید شدن همسرش را باور ندارد و همواره منتظر است تا خبری از او بشنود. پذیرفتن اینکه همسرش شهید شده آنقدرها هم که من و شما تصور میکنیم راحت و ساده نیست. پشت سر آن روزها و شبها بیقراری و چشم انتظاری است. پای صحبتهای این همسر شهید جاویدالأثر که در محله دلاوران ساکن است نشستیم تا بیشتر از روزهای دلتنگیاش بشنویم.
عروس خجالتی
فاطمه متولد نیشابور است. پدرش دامداری و کشاورزی داشته است. فاطمه هم تا قبل از اینکه ازدواج کند در کار مزرعه و دامداری به پدرش کمک میکرده است. آنقدر کودکی نکرده که از آن دوران خاطرهای داشته باشد. ۱۴ سالش بوده که خانواده شهید به خواستگاریاش میآیند. روزی را که خواستگارها آمدهاند خوب به خاطر دارد. برایمان تعریف میکند: «مادرم گفته بود که برایم خواستگار میآید. آن روز که خانواده همسرم آمدند، خودم را در اتاق دیگری پنهان کردم. مادرم صدایم کرد، اما نرفتم. خودش آمد توی اتاق و دستم را گرفت و به اتاقی که خانواده همسرم نشسته بودند برد.»
آنقدر خجالت میکشیده که به هیچ کدام از اعضای خانواده همسرش نگاه هم نکرده است. از مادرش شنیده بوده که اسم خواستگارش محمدرضا است و ۶ سال از او بزرگتر و متولد ۱۳۳۴ است. به همراه پدرش در مرزعه کار میکند و مزد میگیرد. به رسم قدیم، بزرگترها ازدواج را مناسب دانستهاند و این ازدواج سر گرفته است. مهریهاش ۴ هزار تومان پول نقد و پنبه برای لحاف و تشکهای عروس تعیین شده است.
خجالت کشیدنها از شوهرش در طول دوران عقد هم ادامه داشته است. فاطمه میگوید: «دست خودم نبود و از همسرم خجالت میکشیدم. هنگامی که میشنیدم او وارد خانهمان شده است، به پناهگاه مخفیام میرفتم. یک روز پدرم متوجه شد کجا پنهان شدهام. آمد و حسابی ادبم کرد تا دیگر هنگامی که همسرم میآید پنهان نشوم.» بعد از یکسال مراسم ازدواجشان در کمال سادگی برگزار شده و آنها راهی خانه خودشان شدهاند.
اعلامیهها را شبانه توزیع میکرد
فاطمه ۱۵ ساله راهی خانه بختش میشود. بعد از تولد اولین فرزندش علی در سال ۱۳۵۶ همسرش به او میگوید از کارش راضی نیست و قصد آمدن به مشهد را دارد. این بانو هم همان اندک وسایلی را که داشتند جمع میکند و همراه همسرش به مشهد میآید. آن روزها مشهد در تبوتاب انقلاب بوده و هر روز در شهر راهپیمایی برگزار میشده است.
همسر این شهید جاویدالأثر میگوید: «قبل از ما خواهرشوهرم و خالهام در مشهد ساکن بودند. در رفتوآمدهایی که به خانه خواهرشوهرم داشتیم همسرم با شهید محمد بابارستمی آشنا شد. آنها به دو دوست صمیمی تبدیل شده بودند. هر زمان که راهپیمایی بود با یکدیگر قرار میگذاشتند و شرکت میکردند. اعلامیهها و نوارهای کاست امام (ره) را هم شهید بابارستمی برای همسرم میآورد و او هم آنها را شبانه توزیع میکرد.»
همسرش صوت امام (ره) را گوش و خلاصه آن را برای فاطمه تعریف میکرده است. بعد از پیروزی انقلاب شهید جاویدالأثر به عضویت بسیج مسجد المهدی (عج) محلهشان در سیدی در میآید. شبها به همراه دو تن دیگر از بسیجیان محله برای کشیک تا صبح در خیابانها بودهاند. صبحها هم کارشان کمک به افراد نیازمند محله بوده است. برزگری میگوید: «شبهایی که به کشیک میرفت تا صبح از ترس خوابم نمیبرد. پشت پنجره مینشستم و بعد از اذان صبح میخوابیدم.» به گفته برزگری همسرشهیدش ۳ سال سابقه عضویت در بسیج را دارد.
دیگر عکس نفرستید
برزگری روزهایی را که همسرش برای رفتن به جبهه آماده میشده بهخوبی به یاد سپرده است. او میگوید: «آن زمان رادیو و تلویزیون اخبار لحظه به لحظه جبهه را میگفت. با رزمندهها صحبت میکرد. هر زمان که همسرم آنها را میدید میگفت من هم باید بروم.
اگر ما نرویم چه کسی میخواهد از این انقلاب تازه پا گرفته دفاع کند.» بالأخره رضایت او را میگیرد و راهی جبهه میشود. ابتدا یک دوره آموزشی را پشت سر میگذارد و سپس برای دفاع از دین و میهنش به جنوب میرود. برزگری میگوید: «اولین باری که همسرم را بدرقه کردم با دو فرزندم از حرم تا راهآهن پیاده رفتیم. دو ماه جبهه بود و برگشت. دومین بار اول ماه رمضان سال ۱۳۶۱ بود که رفت. آن روز هم به همراه بچهها تا ایستگاه راهآهن بدرقهاش کردیم. خیلی گرم با بچهها خداحافظی کرد و گفت مراقب خودتان باشید.
بعد از پایان عملیات خبری از او نشد. میدانستم که در علمیات رمضان شرکت داشته است. به دنبال خبری از او بودم و به هر جایی که میگفتند میرفتم تا خبری از همسرم بگیرم. همه مسئولان میگفتند همسرت در عملیات رمضان شهید شده و امکان انتقال جسد شهدا از جمله شوهر شما وجود ندارد.» این حرف آنقدر هم پذیرفتنش برای او و فرزندانش آسان نبوده است. برزگری میگوید: «بیش از صد عکس برای صلیب سرخ جهانی فرستادم. شاید که اسیرها همسرم را شناسایی کنند و خبری از او بدهند. اما به گوشهای خودم شنیدم که یکی از اسیرها گفت، محمدرضا سعادتی بین اسیرها نیست دیگر عکس نفرستید.»
تشییع نمادین هم نقطه پایان چشمانتظاری نبود
با شنیدن این حرف برزگری دیگر عکس همسرش را نمیفرستد. میداند که همسرش اسیر نشده و حالا باید منتظر پلاک یا استخوانی از او باشد. در این سالها به فرزندانش گفته که پدرتان هر روز امکان دارد بیاید. دخترش فرشته هنگامی که از او میپرسیدند پدرت کجاست؟ پاسخ کودکانهاش این بوده «بابام روی دیوار خانهمان است. دست و پا ندارد.
اما چشم و دهان و ابرو دارد.» پدر و مادر شهید هم در همه سالهایی که زنده بودند تصور میکردند که روزی پسرشان برمیگردد. به همین دلیل شهید را حتی بهطور نمادین تشییع نکردند. در سال ۱۳۷۳ بعد از فوت پدرشوهرش، یعنی بعد از ۱۲ سال به طور نمادین به همراه سایر شهدای گمنام، شهید محمدرضا سعادتی را تشییع و در بهشت رضا (ع) به خاک میسپارند.