پرستار، ستون فقرات نظام سلامت پرستاران مشهدی در روزی که به نامشان است از مهم‌ترین دغدغه هایشان می‌گویند | مرهم‌سازان بی‌مرهم مراقب قاتل خاموش خانه‌ها باشید دود قلیان، این گونه ضربان قلب را به هم می‌ریزد مهم‌ترین توصیه‌ها برای پیشگیری از آنفلوانزا زلزله، سیرچ کرمان را لرزاند + جزئیات (۴ آبان ۱۴۰۴) تأکید سازمان بازرسی به نظارت بر اجرای قوانین مربوط به پرستاران خسارتی از زلزله ۴.۴ ریشتری نهاوند گزارش نشده است |حضور تیم‌های ارزیاب در محل حادثه بودجه صندوق بیماران خاص و صعب العلاج کافی نیست ۲ میلیون و ۷۰۰ هزار بیمار خاص و صعب العلاج نشان‌دار شده‌اند مدیرعامل شرکت آب و فاضلاب مشهد: مشهد با مدیریت مصرف و همراهی مردم، تابستان سخت را پشت سر گذاشت زلزله، نهاوندِ همدان را لرزاند (۴ آبان ۱۴۰۴) ۲۴ درصد مرگ‌ومیر‌ها در ایران ناشی از سکته قلبی است پرواز هما در ارتفاعات استان سمنان (۴ آبان ۱۴۰۴) + فیلم صدور هشدار سطح زرد هواشناسی در پی پیش‌بینی تشدید آلودگی در برخی نقاط خراسان رضوی (۴ آبان ۱۴۰۴) مدیرکل دادگستری خراسان رضوی: رصدخانه شهری مشهد ابزار مؤثری برای تحقق عدالت توزیعی است + فیلم کشف ۳۰ هزار لیتر سوخت قاچاق در مشهد (۴ آبان ۱۴۰۴) دستگیری سارقان موزه لوور | ارزش اقلام سرقت شده بیش از ۱۰۰ میلیون دلار بود مأمور قلابی حین اخاذی از شهروندان تهرانی دستگیر شد | کشف ۱۵۸ کیلوگرم ماده روانگردان در عملیات مشترک با پلیس مشهد قاتل مأمور پلیس قصاص شد (۴ آبان ۱۴۰۴) اعمال قانون بیش از ۲۴ هزار خودروی دودزا در هفت ماه نخست سال ۱۴۰۴ کاهش ۷۶ درصدی حجم ذخایر سد‌های مشهد در مهرماه ۱۴۰۴ نسبت‌به مدت مشابه در سال گذشته | حجم سد‌ها به ۳ درصد رسید افراد را با صدای بلند از خواب بیدار نکنید! ۱۰ خوراکی برتر منجمد و مفید برای قند خون اهدای اعضای جوان مرگ مغزی در مشهد به ۵ بیمار زندگی دوباره بخشید (۴ آبان ۱۴۰۴) کاهش ۹۹ درصدی بارندگی در مشهد و خراسان رضوی از ابتدای مهر ۱۴۰۴ | زمستانی گرم‌تر و کم‌برف در راه است بهره‌گیری از روش‌های نوین جنگل‌داری برای احیای زاگرس کاهش زمین‌لرزه‌ها در مهر ۱۴۰۴ نسبت به مدت مشابه در سال گذشته | ثبت ۵۳۴ زلزله در کشور ثبت‌نام آزمون دکتری ۱۴۰۵ آغاز شد (۴ آبان ۱۴۰۴) | چند نکته مهم درباره ثبت‌نام
سرخط خبرها

نان، بستنی و شادی‌های کوچک

  • کد خبر: ۷۴۹۷۱
  • ۲۹ تير ۱۴۰۰ - ۱۲:۱۴
نان، بستنی و شادی‌های کوچک
محمد امانی - نویسنده

هنوز شادی پیروزی در مسابقه فوتبال‌دستی میان خودم و پسرم ته‌نشین نشده بود که یک‌باره غمی آشنا و قدیمی جایش را گرفت. آن‌قدر گرم بازی شده بودم که تاکید همسرم برای خرید نان را فراموش کرده بودم. به ساعتم نگاه کردم و اضطراب هم به آن غم اضافه شد.


بعید می‌دانستم آن موقع شب دیگر هیچ نانوایی در محله پخت کند. ازآنجایی‌که همسرم یکی از اعضای اصلی پویش «نه به خرید نان از سوپرمارکت» است، باید به هر طریقی بود، آخرین تلاش‌هایم را برای تهیه نان از نانوایی به‌کار می‌بردم.


دست پسرم را گرفتم و با عجله سوار ماشین شدیم و به‌سمت نزدیک‌ترین نانوایی راه افتادیم. چراغ‌های روشن نانوایی کورسوی امیدی را در دلم زنده کرد. از ماشین پیاده شدیم و پشت‌سر آخرین نفر در صف ایستادیم. همان‌طور که مسحور حرکات شاطر بودم، ندایی از داخل نانوایی رسید که اعلام کرد نفرات آخر بی‌جهت وقت خودشان را در صف نانوایی تلف نکنند و تا لحظاتی دیگر، نان تمام خواهد شد.


درحالی‌که سعی می‌کردم چهره یک پدر قهرمان را با وجود شکست سختی که خورده بودم مقابل پسرم حفظ کنم، از صفی که دیگر نبود، بیرون آمدیم. چراغ‌های نانوایی یکی پس از دیگری خاموش می‌شد و من به سوپرمارکتی نگاه می‌کردم که در آن‌طرف خیابان با نان‌های بیات‌شده انتظارم را می‌کشید.


هنوز از جدول سیمانی عبور نکرده بودیم که کسی صدایم کرد. به‌دنبال صدا رویم را برگرداندم و متوجه پیرمردی شدم که نان‌های داغش را روی فنس مقابل نانوایی پهن کرده بود تا کمی خنک بشود. یک تکه نان تازه را جدا کرد و به دست پسرم داد. عاشق این رسوم مردم شهرم هستم که البته به‌وفور هنوز دیده می‌شود.


همان‌طور که داشتم تشکر می‌کردم، سه تا از نان‌هایش را سوا کرد و به دستم داد و گفت متوجه شده که نان به من نرسیده است و اصرار کرد که حتما بگیرمشان. گفت قصدش این بوده است به مقداری نان بخرد که فردا لازم نباشد دوباره به نانوایی مراجعه کند و حالا هم هیچ عیبی ندارد و فردا باز می‌آید.


آن شب آن پیرمرد نقشه گنج یا تکه‌ای الماس به من نداده بود. اما خوشحالی من به اندازه یافتن یک گنج بود. شادی‌ام به‌خاطر محبت و توجه آدمی بود که به‌ظاهر با من غریبه بود، اما لطف کوچکش برای همیشه در ذهنم ثبت خواهد شد.


در راه بازگشت به خانه به این موضوع فکر می‌کردم که در این روز‌های بی‌برقی و گرانی و کرونایی چقدر خوب می‌شود بیشتر باهم مدارا کنیم. اصلا آدمیزاد، بیچاره همین لطف و محبت‌های کوچک و بی‌دریغ است.


من تا عمر دارم، هیچ‌وقت چهره آن پیرمرد را فراموش نخواهم کرد؛ همان‌طور که سال‌هاست چهره آن بستنی‌فروش جوان را فراموش نکرده‌ام. وقتی که بستنی بی‌اینکه لب‌های پسرم حتی نزدیک آن بشود، از روی قیف سر خورد و روی زمین پخش شد. اما آن پسر جوان بدون گرفتن هیچ پول اضافی، یک بستنی دیگر برایش روی قیف ریخت و با محبت به دستش داد.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
آخرین اخبار پربازدیدها چند رسانه ای عکس
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->