نظافتیزدی- زوزنی| معمولا هرجا صحبت از مولانا میشود، نامی از شمس هم به میان میآید. مولانا و شمس در کنار هم معنا پیدا میکنند و شاید اگر این دونام در کنار هم قرار نمیگرفت، این دوتن ماندگار نمیشدند؛ اما اگر بخواهیم چندین قرن به جلو بیاییم، حکایت ابراهیم شریفزاده با صدای جادوییاش و غلامحسین سمندری با ساز سحرانگیزش هم انگار در کنار هم معنا پیدا میکند و جان میگیرد. پس از درگذشت غلامحسین سمندری در فروردینماه ۹۱، یک سمندری دیگر با نام حسن کنار آن صدای جادویی، سوز دوتار را کوک کرد و تا ۲۲ آبان ۱۳۹۵، پایان عمر شریفزاده، رفیق روز آخر بود و زخمه میزد. استاد حسن سمندری، بهنوعی آخرین بازمانده نسل بزرگان موسیقی مقامی است که این سالها در باخرز ساکن است. برای شنیدنش راهی باخرز شدیم و با او رفتیم قبرستان باخرز؛ جایی که ابراهیم شریفزاده و غلامحسین سمندری کنار هم زیر سنگهای سیاهی آرامیدهاند. آنچه میخوانید، بریدههایی از گفتگو با حسن سمندری است، که برایمان گفت، ساز زد و ما در سکوت گریستیم.
هوای «پیرتاجدار» سرد بود
یک روز رفتیم پیر تاجدار. هوا سرد بود. قرار بود یک اجرای مشترک با استاد سمندری و شریفزاده داشته باشم. دقایقی را نواختیم. به مشق پیلتان که رسیدیم، استاد سمندری دیگر نزد. دیدم گریه میکند. دلش گرفته بود و دیگر ادامه نداد. من زدم. گفت: «حسن دیگر ساز میزند و من به گردش نمیرسم. به قول خراسانیها میگویند به گردش نمیرسی واگرد». این صحنه آخری بود که استاد شریفزاده و غلامحسین سمندری با هم خواندند. همان شب پدرم را بردیم بیمارستان و بعد از چند روز درگذشت.
بعد از مرگ پدرم، ۶ سال برای استاد شریفزاده ساز زدم. کسی نمیتوانست با استاد شریفزاده همراهی کند. روز اولی که من با استاد کارم را شروع کردم، فکر میکردم فلج هستم. نمیتوانستم پابهپای او بنوازم. کار خودش را میکرد. دنیای دیگری داشت. کلمهها را درست و باحوصله تلفظ میکرد. وقتی من برایش ساز میزدم، نگاه نمیکرد که جمعیت دو، سه هزارنفری نشستهاند. پشت بلندگو میگفت چه میزنی پسر جان؟ درست بزن!
شریفزاده در لباس ارتش آواز میخواند
شریفزاده در ابتدای جوانی به تهران رفت و به اجرای برنامه پرداخت. ۳ ماه نیز به کشورهای زیادی رفت و اجرا کرد. قبل از انقلاب اسلامی دربازگشت به ایران به او لباس نظامی دادند تا صبح به صبح برود و در صبحگاه ارتش بخواند. چند ماه آنجا بود، اما وقتی شنید که استاد سمندری برای سفر خارجیاش خوانندهای ندارد، تصمیم گرفت با استاد سمندری همراهی کند. نظام و ارتش را رها کرد و همراه با استاد سمندری رفت.
زاده باخرز، بزرگشده خانه خان
پدر شریفزاده کُرد بود و مادرش باخرزی. پدرش نظامی بود. از باخرز رفت و دیگر برنگشت. شریفزاده در باخرز به دنیا آمد. در دو، سه سالگیاش مادرش مرد و مادربزرگش او را بزرگ کرد. در نوجوانی که به مسجد میرفته، دیده که مداحی میکنند. اجازه گرفته که او هم مداحی کند. بعد از آن دیگر اجازه ندادند غیر از شریفزاده کسی مداحی کند. به همین واسطه جزو خانواده خان شد. خان باخرز او را بزرگ و حمایت کرد. بعد از آن بهعنوان خواننده با خان همراه بود و هر مجلسی که خان داشت با او همراه بود.
الان اینطور درک میکنم که خدا همهچیز را از او گرفته بود، اما یک چیز به او داده بود؛ آن چیز همان ناطق بود؛ همان صدا بود.
دایره زد، با سُرنا خواند، گندم گرفت
اوایلی که ابراهیم شریفزاده اسم و آوازهای به دست آورد و زمانی که همه گواهی میدادند که او خواننده است، در باخرز فقر بسیار به او فشار میآورد. استادِ دایره هم بود. با همان دایره موقع کشت و زراعت سر زمینهای مردم میرفت و برای آنها میخواند و دایره میزد و دهقانها هم به او از محصولشان هدیه میدادند. چند سال همین کار را انجام داد، ولی فقر دست از سرش برنمیداشت.
با غلامعلی نینواز، که به او لقب مروارید سیاه داده بودند، با سرنا میخواند. با سُرنا خواندن کار هرکسی نیست. سُرنا صدای خیلی بلندی دارد. ۱۰ سال در مجالس عروسی و شادی مردم با سرنا میخواند. ساعتها با سرنا میخواند.
استاد سمندری میگفت شریفزاده به دلیل قدرت صدایش از من جلوتر است. آن زمان هم سازی نبود که صدایش بر صدای او زور شود. بعدها چهل، پنجاه خانوار از غربتها آمدند اطراف باخرز چادر زدند. یکی از خانها به استاد سمندری گفت: حسین! این غربتها دوتار درست میکنند.
یک محمدرضا نامی هم بود که یک دوتار برای سمندری درست کرد و یکی هم برای خان که استاد سمندری میگفت حدود ۳۵ سال با آن ساز مینواخته است. همان ساز را استاد پورعطایی مدتی به امانت برده بود. مدتی هم گم شد و بعد پیدا شد و بعد دادند به استاد شریفزاده که «خون پاش و نغمه ریز» را با آن ساز زد. «مشق پیلتان» را هم با همان زد. در زمانی که برای ضبط «خون پاش ...» به تهران رفته بودند، دوباره دوتار دزدیده شد.
۷۰ ساعت فایل صوتی که هیــــچوقت منـــتشر نشد
عباسعلی انصاری که پسر خان بود، در تهران به عروسی رفته بود. در آنجا با زرتشت، پسر ضیاءالدین منعم، آشنا شده بود. آنجا با هم صحبت کرده بودند. منعم خواسته بود تا استاد شریفزاده و سمندری را ببیند. انصاری با براتعسکری تماس گرفت و عسکری آنها را به تهران برد. در ۲ سفری که به تهران رفتند، درمجموع ۴۵ روز آنجا بودند. در این ۴۵ روز ۷۰ ساعت با هم خواندند و زدند. «خون پاش و نغمه ریز» یکی از آنهاست. بقیه دست همان زرتشت و محمد زهرایی است. فکر میکنم، چون حقالزحمه آنها پرداخت نشد، شریفزاده دعوا کرد و بقیه کارها منتشر نشد. در مجموع ۳۰۰ هزارتومان به هر کدام برای این آلبوم دادند.
بعدها من و مرتضی اویسی با استاد شریفزاده و سمندری صحبت کردیم و پیگیر بقیه آن صداها شدیم که منتشرشان کنیم. رفتیم تهران. اویسی به زهرایی و منعم گفت هرچه هزینه کردید را پرداخت میکنم، آرشیو صداها را بدهید. زهرایی در پاسخ به اویسی گفت: «اگر نصف تهران را به من بدهید، این صداها را نمیدهم.»
کیارستمی از دست شریفزاده خسته شد
استاد سمندری فوت کرده بود. مرحوم کیارستمی و چند نفر دیگر آمدند اینجا و گفتند ما از استاد سمندری فیلم داریم. او برای فیلم سینمایی دوتار زده است. به من گفتند میخواهیم از شریفزاده هم فیلم بگیریم. من آنها را بردم منزل استاد شریفزاده. استاد شریفزاده اول که با افراد روبهرو میشد، بدخلق بود. موقعی هم که با مرحوم کیارستمی رفتیم، همینطور بود. کیارستمی از من خواست که او را معرفی نکنم تا رفتارش را ببیند. استاد به تندخوییاش ادامه داد. کیارستمی هم همینطور به او نگاه میکرد. کیارستمی به عکس سمندری نگاه میکرد و گفت: «این مرد چه کسی بوده که سمندری او را هفتاد، هشتاد سال تحمل کرده است؟!»
به کیارستمی گفتم این را ببریم بیرون، چه کار کنیم؟ کیارستمی گفت نه لازم نیست. این فقط راه برود، من ازش تصویر بگیرم. گفت این تحمل ندارد کاری که من ازش میخواهم را انجام دهد. این به حرف نمیکند. از آن موقعی که ما آمدیم، فقط ۱۰ تا استکان از خودش شکسته است.
سرانجام شریفزاده رفت پیش استاد کیارستمی و گفت اگر کاری دارید، من در خدمتم. مرحوم کیارستمی گفت: نه، همینکه راه میروی و حرف میزنی، کافی است. فکر کنم بعدها یکی کل آن تصاویر را از کیارستمی خرید.
رفیق و رقیب
وقتی برنامه اجرا میکردند، من با خودم میگفتم الان است که این ۲ نفر (استاد سمندری و شریفزاده) هم را کتک بزنند. بعد از اجرا باز با هم خوب بودند. برای همین هم پیشرفت کردند؛ چون در هنر با هم رقیب بودند و بیرون از کار با هم دوست بودند. در این هفتاد، هشتاد سال بهندرت شریفزاده با نوازندهای میخواند. سمندری میگفت فقط شریفزاده و شریفزاده میگفت فقط سمندری. در جواب ساز سمندری هم غیر از شریفزاده کسی نمیتوانست بخواند.
شریفزاده واقعا نابغه بود. غلامعلی نینواز میگفت: «در دنیا خوانندهای روی دست شریفزاده نخواهد آمد.» کسی نیست که بفهمد ساز چه میگوید، ولی در وجود شریفزاده جا گرفته است، با گوشت و پوستش خو گرفته است. نوازنده به هر سو ساز بنوازد، شریفزاده صدای خودش را تنظیم میکند. باز هم یک جاهایی شریفزاده نوازنده را دنبال خودش میکشاند. در همان «خون پاش و نغمهریز» هم چند جایی همینطور میشود. سمندری مجبور است خودش را با صدای استاد تنظیم کند. اینها همه را بگذارید کنار اینکه او سواد نداشته و مکتبخانه رفته است.
در سیدی اذان میگفت
استاد همه عمرش در مسجد باخرز اذان گفت و مداحی کرد و در ماه رمضان شبخوانی میکرد. مدتی هم در محله سیدی مشهد زندگی میکرد و آنجا هم اذان میگفت.
شریفزاده در باخرز خیلی زحمت کشید؛ حتی مردهشویی کرده بود. بیمهاش نکردند. نمیدانم این مدیران ارشاد چه کار میکنند که هنوز من هم بعد از ۳۰ سال که پروندهام را تشکیل دادهام، بیمه نشدهام؟
به ذوالفقار عسکری هم بعد از فوتش مدرک دکترای افتخاری دادند! این همه سال فعالیت کرد و او را ندیدند. برای استاد شریفزاده هم همینطور شد. ۸۰ سال او را ندیدند. بعد از اینکه فوت شد، فهمیدند او هنرمند است و کارش ارزش دارد.