حس و حالم غریب بود و حضرت زینب (س) را تصور میکردم که گاهی پیش حضرت سکینه (س) است و گاهی غمخوار رباب (س) خودم را کنار رقیه سهساله میدیدم و دلداریاش میدادم.
دخترکی که چشمش دنبال کبوتری میدوید و با هر پرواز کبوتر ذوق میکرد، حسابی حواسم را پرت کرد و افکارم را بههم ریخت، زیر لب گفتم: کاش الآن همسن تو میبودم وروجک!
به این فکر میکنم که اگر آنفلوانزا گریبانم را نگرفته بود، حتما از خانه بیرون میزدم و از سفیدپوش شدن زمین لذت میبردم یا مثلا بچه را میپوشاندیم و میبردیم وسط پارک و چندتا عکس برفی میگرفتیم.
ما که با هم از مشهد راهی شده بودیم، دوست داشتیم باهم به خانه برگردیم؛ مخصوصاً حالا که دخترک دوساله ام حسابی با همسفرانش اُنس گرفته است و به مادر زهرا میگوید « عزیز».
شب هفتم محرم طبق رسم مردم افغانستان علم کِشی میکردند و توی کوچه از خانه یکی از سادات محل تا مسجد دنبال دسته حرکت میکردیم و بعد که دسته عزاداران به مسجد میرسید خودم را میرساندم طبقه بالای مسجد که بتوانم با دقت بابا را ببینم.