حسین بیات | شهرآرانیوز؛ آمارها میگویند که خراسان رضوی میزبان بیشترین جمعیت پناهندگان افغانستانی است. بیشتر این جمعیت پناهنده در مشهد و شهرهای اطراف آن متمرکز هستند؛ از جمله در مهمان شهر تربت جام که ۳۳۳۶ پناهنده افغانستانی در آن ساکن هستند.
چندی پیش با هماهنگی اداره کل امور اتباع و مهاجران خارجی خراسان رضوی، فرصتی فراهم شد تا مهمان مردم «مهمان شهر» باشیم؛ شهری که در ۸۸ کیلومتری مرز افغانستان میزبان پناهندگان افغانستانی است. آنچه میخوانید، روایت حضور نیم روزه ما در افغانستان کوچک مهمان شهر است.
روایتی از مهمانشهر
ساعت ۹ صبح به مهمان شهر میرسیم؛ با این وجود خلوت خلوت است. بیشتر جمعیتش که در سن کار هستند، یا بیرون از مهمان شهر کارگری زمینهای کشاورزی و ساخت وسازهای شهر را میکنند یا همین جا داخل کارگاههای تولیدی هستند. همین است که در گرمای تیرماه و در جوار سایههای مختصرش فقط بچه های خرد و افراد سالمند را میشود دید. میدانم مهمان شهر با هدف اسکان اقشار آسیب پذیر پناهنده و تسهیل در امور آنها سال ۱۳۷۳ (۱۹۹۴ م) در کشور دایر و فعال شده است.
البته آن سالها چادرهایی برپا بوده و هر خانواده پناهنده داخل یک چادر زندگی میکرده اند تا سال ۱۳۷۸ که مهمان شهر ازسوی کمیساریای عالی سازمان ملل متحد در امور پناهندگان به رسمیت شناخته میشود و پروژه چهارساله ساخت ۹۲۸ واحدمسکونی، مدرسه، درمانگاه، کتابخانه و فرهنگ سرا برای اسکان و استفاده پناهندگان کلید میخورد.
شمایل مهمان شهر همان است که سال ۱۳۸۲ بوده. اگر از پارک کم سال مهمان شهر و آدمهایی که آمده و رفته اند بگذریم، این شهر ۲۹ ساله درست عین روز اول خود است؛ البته تکیده تر، البته خسته تر.
سیدعزیز حسینی یکی از همان معدود سالمندان مانده در صبح مهمان شهر است. نشسته بر نیمکت وسط بازار میگوید: نمیدانم، خیلی سال است اینجایم، همه جا چادر بود و عقرب و هزارپا.
در جریان حمله شوروی به افغانستان آمده است ایران، برای آنکه دستش به خون پدر یا برادری آلوده نشود. میگوید: پدر، پسر را میکشت و پسر، پدر را؛ من گفتم کسی را نکشم بهتر است؛ آمدیم ایران. عراق هم به ایران حمله کرده بود. اول کرمان و جیرفت؛ بعد هم چند سالی مشهد و دست آخر هم آمدیم تربت جام.
سیدعزیز اگر کاری باشد، کارگر روزمزد است، عین بچه هایش، اما حالا که نیست، نشسته است به وقت گذرانی. با اینکه از خاندانش کسی در مهمان شهر نیست و همه افغانستان هستند، اما دلش برای آنجا تنگ نشده است؛ «جوان بودم که آمدم؛ از جایی نزدیک «ترین کوت» مرکز ولایت ارزگان؛ آنجا هیچ چیز ندارم که بروم؛ نه زمینی، نه خانه ای؛ عین همین الآن.»
میپرسم مشهد و زیارت هم میروی که چهرهاش میشکفد: «ها، برجی یک دفعه میرویم حرم.»
مشابه غمی را که در صدای سیدعزیز شنیده ام، در صدای خاک نژاد خادم سالخورده مسجد محمد رسول ا... (ص) هم میبینم. او سال هاست که اینجاست. میگوید: تاریخ را که بلد نیستم، اما ۲۷ سال شده است که اینجایم.
بولوار اصلی اینجا را «وطن» نام دادهاند، چه نام غریبی! در آن همقدم خاکنژاد میشوم تا فرعی مسجد. دوچرخه اش را به دیوار تکیه میدهد تا برود و اسباب نمازظهر را برپا کند. قبل رفتن میگوید: اینجا روزشماری میکنیم. همین که به شب میرسیم، میگوییم «شکر!»
میپرسم خیال برگشتن ندارد که سرتکان میدهد که بغض روبه گریه اش از صدا بریزد به شانه؛ «افغانستان که هیچ، فقط از خدا یک وجب خاک میخواهم که همین جا کنار امام رضا (ع) خاک شویم.»
سری به خنکای درون مسجد میکشم. محل برگزاری مراسم مذهبی و عبادی مهمان شهر، در این ساعت به کلاس درس قرآن تبدیل شده است. حجت الاسلام سیدقاسم خسروانی از سه سال پیش که اینجا ساکن شده، کارش شده است آموزش خواندن و ترجمه قرآن و بعد صرف و نحو. دست از شنیدن قرآن خوانی پسربچه کنارش میکشد و میگوید: کرونا همه برنامهها را تعطیل کرد. جدا از این کلاسهای قرآنی، برنامه ورزش باستانی و پیاده روی هم داشتیم. حدود ۱۵۰ نفر دور اردوگاه میگشتیم.
با حضور این روحانی، اینجا چندین کلاس آموزشی برگزار میشود و حدود ۱۰۰ نفر از بچهها و نوجوانان مهمان شهر پای آنها مینشینند. این کلاسهای درس از معدود جاهایی است که بچههای پناهنده میتوانند در آنها شرکت کنند؛ برای همین حسابی به یادگیری و حضور در آنها دل میدهند.
از مسجد بیرون میآیم. بیرون مسجد، احمد مختاراقبال را میبینم که کلاس چهارم است. میگوید: فقط در خانه هستم. بعدازظهری برای همین کلاس قرآن به مسجد میآیم و شب هم میرویم پارک. آن طور که او میگوید، یک ماه پیش از کابل آمد ه اند. پدرش آنجا در کار نظام بوده است و اینجا به کار چغندر یا دامداری مشغول است. میگوید: قاچاقی از بیراهه آمدیم. سه روز تا مرز در راه بودیم.
زهرای هفت ساله، اما برخلاف احمد، مهمان جدید مهمان شهر نیست. او همین جا دنیا آمده است. میگوید: ده تا دوست دارم و با آنها شب شبا (قایم باشک) بازی میکنم.
ام البنین رحیمی هم مثل زهرا بچه مهمان شهر است. ۹ سال پیش همین جا دنیا آمد. پدرش در بازار میوه فروشی دارد و با کمک برادرها خرج خانواده هشت نفره شان را درمی آورد. او برخلاف احمد و زهرا دوست دارد به افغانستان برود و آنجا را ببیند؛ چون پدربزرگش آنجاست.
کارگاه کارآفرینی مهر هم جوار مسجد است؛ کارگاهی که با مشارکت خیریه امام محمدباقر مشهد دایر شده است و ۱۱۰ نفر از جوانان پناهنده در آن مشغول کار هستند؛ ۸۵ خانم و ۲۵ آقا. وارد میشوم. قسمت چپ ورودی کارگاه رنگ است و چند پسر جوان با شابلونهای رنگی، طرحی را روی پارچهای چاپ میکنند؛ پارچهای که تا چند ساعت دیگر و پس از خشک شدن میرود زیر دست یکی از دوزندههای ساکن بغل. همه کارهای تولید همین جا انجام میشود؛ از برش تا دوخت.
مسئول کارگاه میگوید: این کارگاه محل درآمد خانوادههای زیادی است و سود زیادی برای خود خیریه ندارد. هدف اصلی از ایجاد آن هم اشتغال زایی است.
آن طور که او میگوید، این خیریه مدیریت چند گروه تولیدی را برعهده دارد و پارچههای بافته شده توسط یکی از گروهها را، میرساند به کارگاه مهمان شهر تا ماهانه ۱۸۰ تا ۲۰۰ هزار تکه لباس کودک یا بیمارستانی تولید شود.
زهرا حسینی یکی از کارگران این کارگاه است. دوساله بوده که به مهمان شهر آمده و بیست ویک ساله بوده که به این کارگاه آمده است. میگوید: از جنگ فرار کردیم و آمدیم اینجا که یکدست خالی بود. الان خیلی بهتر شده است. آن روزها غیر خاک بازی و گل بازی کاری نمیشد کرد.
او کارگاههای دوزندگی مهمان شهر را تنها فرصت شغلی خود و دیگر دخترها میداند و میگوید: بیشتر دخترهای مهمان شهر اگر در خانه یا در مدرسه نباشند، اینجا هستند. پدر من سال خورده و ازکارافتاده است و همین کار، خرج خانواده چهارنفره ما را میدهد.
آرزوی او پیشرفت است و اینکه آزاد باشد. میگوید: اینجا امکان تحصیل هست، اما فقط تا قبل کنکور برای بیشتر خانوادهها خوب است. بعد از آن مشکلات مالی، بسیاری از دختران را از درس خواندن بازمی دارد و میروند سمت کار. خانمهای اینجا جز کار، کار دیگری ندارند و بیشترشان از این یکنواختی، افسردگی میگیرند. اگر امکانات ورزشی یا آموزشی بیشتر دراختیار باشد، امکان پیشرفت بیشتری داریم.
با وجود همه کاستیهایی که زهرا میگوید، او از امنیت اینجا راضی است و در مقایسه با افغانستان آن را مغتنم میشمارد؛ همان شرایطی که خیلیها را همچون فاطمه امید، ناچار به ترک کشور کرده است. او جزو پناهندههای جدید است که به مهمان شهر آمده است و اینجا روزی تا ۱۵۰۰ لباس اتو میزند. آرزویش این است که «کشورش جور شود و برگردد». میگوید: در کابل محصل بودم و کار نمیکردم، اما اینجا مهاجریم و به پول نیاز داریم. برای همین من، مادرم و دو برادرم کار میکنیم؛ آنها میروند سر زمینها و من میآیم اینجا. همه دخترها میآیند اینجا.
وارد خیابان اصلی مهمان شهر میشوم؛ ازآنجاکه نانوایی امروز تعطیل است، کلینیک بهداشتی درمانی، شلوغترین مکان مهمان شهر در این ساعت است. اینجا هم آزمایشگاه و خانه بهداشت دارد، هم پزشک و داروخانه. محمدکریم را دم در میبینم که پسر دو سال و سه ماهه اش را آورده درمانگاه. می گوید: در نظام بودم. آنجا گزارش میدادند که چه کسی در نظام بوده. خانه به خانه «تلاشی» (تجسس و بازرسی) میشد؛ بعد که مشخص میشد چه کسی نظامی بوده است، شب میآمدند و آدم را میبردند. برای همین گریختم.
اقوام محمدکریم قبلا به مهمان شهر آمده بودند و او میدانسته که چنین جایی، پذیرای پناهندههایی است که دستشان خالی است.
نورمحمد حسنی هم حالا که مشغول تمیزکاری دیوارهای رنگ خورده درمانگاه است، سرنوشتی مشابه محمدکریم دارد. میگوید: بیست روز بعد آمدنم، همسایه ها زنگ زدند و خبر دادند که نیروهای طالبان فهمیده اند من نظامی بوده ام؛ برای همین رفته بودند در خانه ام تا جلبم کنند.
او اگرچه از اینکه شغل خودش را از دست داده ناراحت است، اما خوشحال است که آواره نیست. میگوید: اینجا سرپناهی داریم، خدا را شکر. اگر افغانستان خوب شد، بر میگردیم، اما معلوم نیست چه میشود. فعلا که به جمهوری اسلامی ایران پناه آورده ایم.
درمانگاه چندنفر مراجعه کننده دارد و هشت نفر پرسنل. همه جز پزشک عمومی، افغانستانی هستند. یکی شان مرضیه خاوری، مامای مرکز است که سال ۷۵ در همین مهمان شهر به دنیا آمده است. او میگوید: تا کنکور همین جا خواندم، دانشگاه را در مشهد بودم، اما دوباره برگشتم اینجا تا به مردمم کمک کنم. من اینجا بزرگ شدم و صمیمیت بین مردم را دوست دارم، ضمن اینکه پدر و مادرم پرسنل همین درمانگاه هستند.
او اینجاست تا مراقبتهای قبل از بارداری تا پس از آن را به خانمهای پناهنده ارائه کند. میداند اگر حمایتهای پدرش نبود، یا باید ازدواج میکرد یا درنهایت کارگر یک کارگاه میشد؛ برای همین به بچههای مهمان شهر توصیه میکند که فقط درس بخوانند و هیچ وقت ناامید نشوند. بعد رو به مسئولان ایرانی میگوید: آنهایی که درس میخوانند باید اینجا به کار گرفته شوند تا بقیه بچهها انگیزه بگیرند و بدانند کاری منتظرشان است. بچهها اگر تحصیل کنند و کاری نباشد، ناامید و افسرده میشوند. مسئولان باید از این فرصت استفاده کرده و زمینه رشد استعدادهای مهاجر را فراهم کنند.
روبه روی مرکز بهداشت و در آن سوی بولوار وطن، فرهنگ سرا و کتابخانه قرار دارد؛ یکی دیگر از جاهایی که بچههای مهمان شهر دوستش دارند، بچههایی مثل محمد حسینی و روح ا... حسینی. روح ا... نه ساله چهار ماه پیش آمده و بیش از هر چیز، گریختن و مهاجرت را تجربه کرده است. میگوید: از کابل به هرات و از آنجا به ایران آمدیم. خیلی ترسیده بودم؛ ما را در راه هم تلاشی کردند، اما آخر رسیدیم به مرز. الان اینجا خیلی خوب است. روزها به کتابخانه میآیم و کتاب میخوانم و بعد به مسجد میروم.
او دوست دارد پلیس شود و به مملکت خود خدمت کند. محمد هم داستانی شبیه او دارد؛ پدرش عسکر (نظامی) بوده است. میگوید: جانمان در خطر بود، آمدیم. هر روز ساعت ۱۱ تا ۱۲ اینجا هستم. کتاب را دوست دارم و همیشه میخوانم.
او هم میخواهد دکتر شود؛ «می خواهم به مردمم خدمت کنم تا کسی مریض نباشد و همه سالم برگردیم به افغانستان.»
بولوار وطن را تا آخر میرویم، همین طور فرعی هایش. داغی هوا همه آنهایی را که سر کار نیستند، چپانده داخل خانه ها. مهمان یکی شان میشویم؛ جایی که معصومه مرادی به تازگی با فرزند و شوهرش از مزارشریف آمده. خانه کوچکی است؛ یک ورودی کوچک که آشپزخانه شده و یک اتاق خواب که همه در آن میخوابند. میگوید: پول کافی نداشتیم که جایی برویم. شنیدیم که اینجا کمک میکنند. آمدیم و به ما جا دادند.
اشاره میکند به یخچال نویی که کنج اتاق است و ادامه میدهد: ما همه چیز داشتیم و خانه مان برقرار بود، اما شبانه بیرون زدیم و هیچ نتوانستیم بیاوریم. همه وسایل را اینجا دادند. محمدعلی مرادی، برادر شوهر معصومه، میگوید: من دانشجوی داروسازی بودم. درس را در ترم هشتم تمام کرده بودم که دولت سکوت کرد. نتوانستم مدرک بگیرم؛ الان اینجا کار کشاورزی میکنم.
او میگوید: کشورهای دیگر پناهنده نمیپذیرفتند و فقط ایران بود. نظر به کمبود شرایط اقتصادی، آمدیم مهمان شهر تا کمک بگیریم.
میپرسم برنامه اش چیست؛ تلخ میگوید: برنامه! معلوم نیست؛ بی سرنوشتیم فعلا.
سیدجعفر حسینی
رئیس شورای خودگردان مهمانشهر
مهاجرم. سال ۶۱ به ایران آمدیم. تا سال ۷۳ در مشهد بودیم و بعد از آن به مهمان شهر آمدیم. از سال ۸۴، چون کمکهای بین المللی کم شد، دولت برای کاهش هزینه هایش پیشنهاد تشکیل شورای خودگردان را برای مدیریت مهمان شهر داد. هرسال انتخابات برگزار میشود و مجمع نمایندگان انتخاب میشود. مجمع هفت نفر عضو شورای خودگردان و دوعضو علی البدل آن را انتخاب میکند. شورا هم شهردار را انتخاب میکند. بعد از آن، هزینه های سالانه را برآورد میکنیم و مطابق آن، سرانه ماهانهای از مردم دریافت میشود.
اولویت، حقوق کارگران و کارکنان است و بعد از آن، قبوض برق و آب؛ سپس وسایل نقلیه و هزینه نگهداری. تلاش میکنیم با کمترین هزینه ممکن کار را بگردانیم. از هر خانوار ۱۵۰ هزار تومان و از برخی که شرایط اقتصادی خوبی ندارند، ۱۰۰ هزار تومان میگیریم. هر نفر پناهنده از طرف سازمان ملل ماهیانه ۱۰۰ هزار تومان یارانه میگیرد؛ برای همین میتوانند سهم خانواده خود را بدهند.