الهام ظریفیان
خبرنگار شهرآرا محله
نزدیک به ۱۳۰ سال است که عنوان «زوار» با نام مشهد گره خورده است؛ کتابفروشی، انتشارات و چاپخانه «زوار». «زوار»ها با اینکه اصلیتشان به تهران میرسد، اما دیگر بخشی از هویت مشهد شدهاند چرا که نام خانوادگیشان با اولینها در مشهد عجین شده است: بنیانگذار صنعت چاپ در خراسان، بنیانگذار اتحادیهها و شرکت تعاونیهای صنوف چاپخانه دارها، کتابفروشها، لوازمتحریریها و صحافیها. «زوار» همچنین با نام بسیاری از شعرا، ادبا و نویسندگان مطرح مشهدی و غیرمشهدی در ذهن تاریخ ثبت شدهاست. استاد محمدتقی شریعتی، استاد محمود فرخ شاعر و بنیانگذار انجمن ادبی فرخ، محمدعلی فروغی، سیمین بهبهانی و بسیاری دیگر حاصل عرقریزان روحیشان را به دست «زوار»ها سپردند تا به زیور طبع آراسته شوند. کتابفروشی «زوار» که بعدها به انتشارات و چاپخانه «زوار» تبدیل شد در سال ۱۲۷۰ شمسی در داخل یکی از غرفههای صحن مسجدگوهرشاد از طرف نوروزعلی زوار پایهگذاری شد و در بیش از یک قرن و به دلیل طرحهای توسعه شهری جابهجا شد تا اینکه امروز به منطقه ۱۰ در محله شهید جراح رسیده است. دومین چاپخانه قدیمی خراسان، هنوز هم از طرف «زوار»ها اداره میشود و هنوز هم پابرجاست. با اینکه دوران رونق چاپخانهها مدتهاست گذشته است، مصطفی زوار نوه نوروزعلی که این روزها ۷۴ سالگیاش را میگذراند، هنوز هم چراغ این چاپخانه قدیمی و مهم مشهد را به کمک دو تن از فرزندانش (بهاره و آرش) روشن نگه داشته است. در یکی از روزهای سوزدار آذرماه به سراغ این خانواده میروم و سعی میکنم نشانی از گذشته صنعت چاپ مشهد در میان بوی کاغذ و کتابی که به محض باز شدن در به مشامم میرسد، بیابم.
بیشتر کارهای چاپخانه را بهاره زوار، فرزند ارشد مصطفی، به کمک برادرش آرش مدیریت میکند. قرار گفتگو با هر سه آنهاست، اما پدر بعد از ساعتی به ما میپیوندد. سر صحبت را با بهاره که تحصیل کرده رشته مدیریت امبیای در انگلستان است باز میکنم. بهاره هم مانند برادر، پدر، عموزادهها و پدربزرگش در میان کتاب و کاغذ بزرگ شده است. او میگوید: «برادر دیگری داشتم که یک سال از من کوچکتر بود و بعدها در ۱۴ سالگی فوت کرد. ما همیشه با هم دعوا و کتککاری داشتیم. برای همین همیشه ما را از هم جدا میکردند و بابا من را با خودش میبرد. این بود که من در چاپخانه بزرگ شدم. بابا حتی تهران که میرفت من را با خودش میبرد. از این بابت خیلی خوشبخت بودم، زیرا توانستم از محضر خیلی از ادبا استفاده کنم.»
او میگوید: «ما دومین چاپخانه قدیمی مشهد بعد از چاپخانه خراسان (با چاپخانه روزنامه خراسان متفاوت است) هستیم. چاپخانه خراسان هنوز هم در مرکز شهر است، ولی متأسفانه آنطورکه باید رشد و پیشرفت نکرد. دومی هم ما بودیم که به صورت رسمی از سال ۱۳۲۴ فعالیت میکنیم، ولی من مقالهای خواندم که شخصی گفته بود سال ۱۳۱۷ روزنامه یا مجلهاش را میبرده چاپخانه زوار چاپ میکرده است. عکسهای چاپخانه قدیمی را که با دست چاپ میکردند و با گاری کاغذ میبردند، داریم. پدربزرگم از اولین مشتریهای شرکتی بود که ماشینهای چاپ را وارد میکرد.»
با رسیدن پدر یعنی مصطفی زوار، داستان را از زبان او میشنوم. مصطفی ماجرای زوارها را این طور تعریف میکند: «ما خانواگی در کار کتاب و روزنامه هستیم. پدربزرگ من (نوروزعلی) اولین کتابفروش و روزنامهفروش ایران بود. اصالتا تهرانی بود و در آن زمان در منطقه چاله میدان زندگی میکرد و در بازار بینالحرمین کتابفروشی داشت. دکه کتابفروشیاش در بازار بینالحرمین هنوز هست. قبل از در ورودی بازار که به مسجد شاه (امام خمینی فعلی) باز میشود، دو دکه سیمانی هست که یکی از آنها دکه روزنامهفروشی پدربزرگم بود و الان مهرسازی است. در زمان مظفرالدین در آن دکه روزنامه و کتاب از عشقآباد، قاهره، استانبول و هندوستان که آن موقع با پاکستان یکی بود، میآورد و میفروخت. شاید به واسطه همین کتابها و روزنامهها بود که گرایشات آزادیطلبانه پیدا کرد و در زمان جنبش مشروطه به صف مشروطهطلبان میپیوندد. همه اینها را خودش به صورت یادداشتهای روزانه مینوشت که الان هست. خدابیامرز پدرم کتابچهاش را که جلد چرمی داشت به من نشان داده بود. این کتابچه به نوعی دفتر حسابداریاش هم بود که در آن حساب و کتابهایش را با خط سیاق مینوشت. نوروزعلی در جریان مشروطه و پذیرفتن آن از سوی مظفرالدین شاه، به فعالیتهای منورالفکرانه خودش به واسطه کتابها و روزنامههایی که به مردم میفروخت، ادامه میدهد تا اینکه محمدعلیشاه به قدرت میرسد و شروع میکند به قلع و قمع مشروطهچیها و جریان حمله لیاخوف به مجلس و به توپ بستن مجلس پیش میآید. نوروزعلی هم که تحت تعقیب بود، محکوم میشود، فرار میکند و به مشهد میآید. در مشهد بعد از مدتی که دنبال شغل میگردد، سعی میکند که شغل سابقش را راه بیندازد. میرود در مسجد گوهرشاد یک غرفه میگیرد و کتابفروشیاش را با نام کتابفروشی زوار در سال ۱۲۷۰ شمسی در مشهد افتتاح میکند. آن موقع بیشتر کتابهای ادعیه و مذهبی میآورده است. آن فضا الان شده صحن جمهوری اسلامی، ولی قبلا در دو طرف مسجد گوهرشاد کفشکن مردانه و زنانه و بازار بود که بازار شامل غرفههای متعددی بود که به ردیف کنار هم قرار داشتند. بعد از مدتی فروشندهها را مجبور میکنند که مسجد گوهرشاد را تخلیه کنند. آنها هم بساطشان را برمیدارند و میروند به بازار بزرگ زنجیر. کتابفروشی زوار تا زمان مرگ نوروزعلی و سالها بعد از آن در بازار زنجیر قرار داشته است. بعدها پسرش حسین آن غرفه بازار زنجیر را به شوهرخواهرش حاج غلامرضا کتابی میدهد و خودش بساط کتابفروشی زوار را به خیابان ارگ میبرد. آن غرفه بازار زنجیر هم همچنان کتابهای مذهبی میفروخت تا زمانی که بازار در طرح توسعه حرم و به دستور ولیان، استاندار وقت خراسان، تخریب میشود.».
اما نوروزعلی چه شد؟ مصطفی درباره سرنوشت پدربزرگ آزادیخواهش اینطور میگوید: «پدربزرگم که به مشهد میآید سرگرم کتابفروشیاش میشود، اما نیروهای محمدعلیشاه ولش نمیکنند و بالاخره رد او را در مشهد میزنند و به دنبالش میآیند و مشکلاتی برایش به وجود میآورند. او هم باز فرار میکند و این بار به طبس و بعد از طریق هندوستان به مکه پناه میبرد تا آبها از آسیاب بیفتد. یکی دو سالی طول میکشد تا اینکه قصد برگشت میکند. در راه برگشت در سیستان و بلوچستان دچار حادثهای میشود و کمرش میشکند. با هر بدبختی شده او را به مشهد میآورند، اما دیگر هیچ وقت نتوانست از بستری بیماری بلند شود تا مدتها در رختخواب بود تا اینکه در سال ۱۳۱۰ فوت کرد.»
بعد از مرگ نوروزعلی، حسین آقا فرزند ارشدش اداره کتابفروشی زوار را بر عهده میگیرد. همان کسی که فکرهای بزرگی برای ارثیه پدریاش داشت و سالها بعد چاپخانه زوار را در مشهد تأسیس کرد. نه حسین، که هیچکدام از فرزندان نوروزعلی کارهای سیاسی پدر را ادامه نداد و عرصه فرهنگ را به سیاست ترجیح دادند. مصطفی زوار در این باره میگوید: «پدر من اهل نویسندگی هم بود. اولین بار در سال ۱۳۲۴ یعنی همان سالی که من به دنیا آمدم، چاپخانه کوچکی را در کوچه دادسرا در خیابان ارگ و تقریبا نزدیک ایستگاه سراب خرید و کمکم شروع کرد به چاپ کتاب. قبل از آن در سال ۲۰ یا ۲۲ شعبه تهران کتابفروشی زوار را هم زده بود که هنوز هم هست و الان پسر برادرم، علی زوار، آن را اداره میکند و قبل از او پدرش اکبر آن را اداره میکرد. پدرم بعد که کارش روبهراهتر شد، چاپخانه دیگری روبهروی باغ ملی در کوچه ارگ که الان بانک است، خرید. آن چاپخانه را از دوره بچگیام یادم است و از سال ۴۲ خودم آن را اداره میکردم.»
حسین زوار در سال ۵۹ فوت کرد و کتابفروشی زوار و پسران بین ورثه تقسیم شد. از ۹ فرزند حسین، پسر ارشدش اکبر در تهران ماند و کتابفروشی و انتشارات زوار تهران را اداره کرد. ۳ فرزند دیگرش یعنی مجتبی، مقتدی و مریم هم جداگانه و با اسامی دیگری کار چاپ و کتابفروشی را ادامه دادند و هنوز هم در مشهد فعال هستند. فرزند ششم حسین یعنی مصطفی هم چاپخانه زوار را سرپا نگه داشت. مصطفی میگوید: «سالها بعد چاپخانه را به خیابان بهار بردیم تا اینکه از سال ۷۵ سر جریانی که وسط خیابان را برای ایجاد خط قطار شهری بسته بودند و امکان تخلیه بار نبود به اینجا آمدیم و از سال جدید هم قرار است به شهرک توس برویم.»
از دوران کودکیتان بگویید که چطور گذشت.
مانند همه بچهها اول کودکستان رفتم. کودکستانی بود به نام شاهدخت. بعد به دبستان فرهنگ رفتم که آن موقع چهار کلاسه بود. پنجم و ششم را در دبستان خاقانی خواندم. بعد هم دبیرستان شاهرضا رفتم که الان شده دبیرستان شریعتی. عموی من محمد زوار رئیس آن دبیرستان بود.
پدرتان چه سالی فوت کردند؟
در ۵ آذر ۵۹.
بعدش شما کار را انجام دادید؟
نه من قبل از آن هم کار را اداره میکردم. بعد از اینکه دبیرستانم تمام شد رفتم تهران دانشگاه ملی رشته زبان و ادبیات انگلیسی میخواندم. یکی دو سالی هم خواندم. منتها، چون پدرم تنها بود دانشگاه را ول کردم و از سال ۴۵ آمدم مشهد و از آن سال تا الان خودم چاپخانه را اداره کردهام. یعنی ۵۳ سال.
آن زمان چی چاپ میکردید؟
اغلب مطبوعات دولتی بود و کتاب.
از مطبوعات یادتان هست؟
بله. همه مطبوعات آموزش و پرورش، ثبت، دادگستری، کشاورزی را در تمام استان خراسان ما چاپ میکردیم. آن زمان دو تا چاپخانه خوب در مشهد بود. یکی چاپخانه ما بود و دیگری چاپخانه خراسان. از قوچان، شیروان، بجنورد، تربت جام، تایباد، جنتآباد، فردوس، گناباد، بجستان، بیرجند و حتی زاهدان کارهایشان را ما چاپ میکردیم. ۱۵ یا ۱۶ مجله و روزنامه چاپ میکردیم. از سال ۲۴ ما مطبوعات را چاپ میکردیم. نوای خراسانِ آقای محمودی، رستاخیز عدل، ناطقِ آقای ناطق، نور ایران آقای نوری، هیرمندِ آقای فیاض، اینها دو تایشان هفتهای دو تا و بقیه هفتهای یکی چاپ میشد. روزنامه آفتاب شرق هم خودش یک ماشین چاپ داشت، ولی اغلب که ماشینش خراب بود میآورد ما چاپ میکردیم. روزنامه خراسان هم خودش چاپ میکرد. بعد از انقلاب هم روزنامه آتش از آقای اسماعیل آموزگار را ما چاپ میکردیم. حتی روزنامه خودتان، شهرآرا را هم آن اوایل ما چاپ میکردیم. آن موقع هنوز روزنامه نبود. از شماره اول تا ۶۰ را ما چاپ کردیم.
پس اوضاع آن موقع خوب بوده؟
خیلی. ما پیمانکار ارتش و ژاندارمری هم بودیم. کتابفروشی و چاپخانه ما تمام کارهای چاپی خراسان را انجام میداد و کتب و لوازمتحریر تمام ادارات شهرستانهای استان را تأمین میکرد.
شنیدهام که چاپخانه زوار بنیانگذار صنعت چاپ خراسان بود و یکسری اتحادیهها را راهاندازی کرد. چه شد که حسین زوار وارد این فعالیتها شد؟
پدر من اولین بنیانگذار شرکتهای اتحادیه و تعاونی صنوف چاپخانهدارها، کتابفروشیها، لوازمتحریریها و صحافیها بودهاست. خودم همیشه با ماشین میبردمش سر جلسهها و دنبالش هم میرفتم. اینکه چرا دنبال این کارها بود به دلیل شرایط آن روز بود که تازه صنوف داشتند شکل رسمی به خودشان میگرفتند و اتحادیهها یکی پس از دیگری متولد میشدند. در واقع سیستم به سمت ایجاد اتحادیهها میرفت. پدر من هم تحصیلاتش نسبت به زمان خودش بالا بود. دبیرستان خوانده بود و عربی و فرانسه را هم خوب میدانست. برای همین پی این کار را گرفت.
پدرتان فرانسه را کجا یاد گرفته بود؟
پدربزرگ من (نوروزعلی) و چند نفر دیگر مؤسس اولین مدرسه ملی مشهد بودند. در آن دبیرستان یک معلم هم از فرانسه آورده بودند. پدر من در آنجا درس خوانده بود. همشاگریهایش آقای ریحان (شاعر)، آقای غلامرضا ریاضی (که بعدها کتاب «شهر مشهد» او را پدرم چاپ کرد)، آقایان عبدالوهاب و منوچهر اقبال، برادران عبدا... و نصرا... انتظام بودند؛ بنابراین پدربزرگ من فرهنگی بود و در زمان قاجاریه که سواد مختص خاندان قاجار بود، سواد خواندن و نوشتن داشت.
پس آن علاقه به ادبا و نویسندهها و ارتباطاتی که بعدها با آنها برقرار کرد از آنجا شکل گرفته بود؟
بله. سیدجلالالدین آشتیانی وقتی آمد مشهد و رفت دانشگاه معقول و منقول، وارد اولین جایی که شد کتابفروشی بابای من بود، چون با پدر من دوست خیلی نزدیک بودند. کتابهای «هستی از نظر عرفان و فلسفه»، «شرح حال و آرای فلسفی ملاصدرا» و «المشاعر» او، همه را پدرم چاپ کرده است. یا کتاب «تمرکز قوای دماغی» نوشته راین هلد گرلینگ که آقای ابوالفضل شاهرخی ترجمه کرده بود، پدرم چاپ کرد. آقای شاهرخی خلبان بود. او پدر یکی از کارمندهای سفارت روسیه بود که با پدرم دوست بود. یعنی تمام آن نویسندهها، شعرا، مؤلفان و مترجمانی که کتابهایشان را انتشارات زوار چاپ کرده بودند، دوستانی بودند که پدرم دور و بر خودش جمع کرده بود. یک مدت حتی ما تمام کتابهای تحصیلی دبیرستانهای مشهد را خودمان چاپ میکردیم و خودمان هم میفروختیم. کتابهای تاریخ، جغرافی، فیزیک، شیمی و کتاب «اخلاق» محمدتقی شریعتی که مربوط به پنجم و ششم ابتدایی بود. کتابهای آقای قوامی و دکتر سعیدی که در انتشارات آستان قدس هم هست، این دو نفر آن زمان لیسانس تاریخ و جغرافی بودند و کتابهای تاریخ و جغرافی چهارم و پنجم و ششم دبیرستان را نوشته بودند یا کتاب شیمی آقای شایان (آقایان آخوندزاده، مرشدیان، کدخداییان، کفایی، ازقندی اینها بودند که کتابهای فیزیک و شیمی دبیرستان را مینوشتند). تنها مرکز استانی که کتابهای درسی را چاپ میکرد، فقط مشهد بود. الان همه کتابهای درسی فقط در تهران چاپ و توزیع میشود. آن موقع بابای من میگفت: «چرا خراسان خودش برای خودش چاپ نکند که حتما از تهران برایش کتاب بیاید؟» بابای من جزو سهامدارهای شرکت کتب درسی بوده و هست که الان برگههای سهامش هم موجود است.
گفتید کتاب اخلاق محمد تقی شریعتی را هم انتشارات زوار چاپ کرده است. درباره آن بیشتر میگویید؟
کتاب اخلاق محمدتقی شریعتی کتابی بود که برای پنجم و ششم ابتدایی تدریس میشد. باید چند تا از آن را هنوز داشته باشیم. بعد هم پسرش علی شریعتی کتاب اخلاق دیگری نوشت.
آن را هم شما چاپ کردید؟
نه آن را باستان چاپ کرد. بابای من با محمدتقی شریعتی رفیق بود. نمیتوانست علیه او کتاب چاپ کند. چون کتابی که علی شریعتی چاپ کرد، طبیعتا باید جایگزین کتاب پدرش میشد. یعنی محمدتقی شریعتی از آن کتاب که در سال مثلا هزار عدد میفروخت، یک حقتألیفی میگرفت. قیمت کتاب ۱۲ ریال بود که دو ریالش را میگرفت. هزار عدد دو ریالی به مؤلف میرسید. علی شریعتی که کتاب اخلاق خودش را چاپ کرد، در حقیقت در دکان بابایش را تخته کرد! آن را باستان چاپ کرد که قیمتش ۱۵ ریال بود. منتها، چون معلمها جوان بودند و آقای علی شریعتی هم تازه رفته بود دانشکده ادبیات مشهد، خب به رفقایش گفته بود به جای آن اخلاق این اخلاق را بگویید بچهها بخرند! به بابای من هم گفت: این را بخر، پدرم گفت: نه، هر دویش یکی است. رفت دو کتاب را آورد، گفت: نگاه کن این صفحه هفتمش با هشتم آن یکی است. ششمش با پنجم آن یکی است.
با علی شریعتی هم مراوده داشتند؟
آقای علی شریعتی معلم خود من در دبیرستان شاهرضا (دکتر شریعتی فعلی) بود. به ما فقه و شرعیات درس میداد. سال دوم و سوم دبیرستان شاگردش بودم. بعد که دانشکده ادبیات قبول شده بود، با آقای زوار (عمویم که مدیر دبیرستان بود) توافق کردند، به جای اینکه صبحها بیاید مدرسه درس بدهد، عصرها بیاید و صبحها برود دانشکدهاش.
از استاد محمدتقی شریعتی هم چیزی یادتان هست؟
آره پیرمردی بود، میآمد کتابفروشی ما که ببیند چند تا کتاب فروختهایم. چند سال بود که کتابش تجدید چاپ میشد. من آن موقع ۱۲ یا ۱۳ سالم بود.
دیگر چه کسانی را یادتان مانده است؟
ما با خیلیها رابطه داشتیم. کتابفروشی و انتشارات زوار در تهران فقط در کار ادبیات فارسی، تاریخ ادبیات و تاریخ بود. کتابهایی که چاپ میشد تمام با سلیقه پدرم بود. مثلا کتاب «دیوان شهاب» یا «سفینه فرخ» از محمود فرخ شاعر خراسانی که من با پسرش بزرگ شدم همه با نظر پدرم بود. فرخ یکی از شاعران بزرگ خراسان بود. آقای ملکالشعرای بهار هر مسئلهای داشت با فرخ در میان میگذاشت. افتخار بزرگ خراسان است.
پدرتان حساسیت خاصی روی چاپ کتابها داشتند؟
بله صد در صد. هر کتابی را چاپ نمیکردند. کتابها را اول خودشان میخواندند. ما در خانواده همه از اول کتابخوان بودیم. یادم است از کلاس سوم ابتدایی خدا بیامرز بابام، ما را به کتاب خواندن مجبور میکرد. از موش و گربه هم شروع میکرد. کلاس پنجم، ششم بودم که کتاب کیمیاگران را که دو جلد و نزدیک دو هزار صفحه بود آورد، گفت: «بخوان» گفتم: «پدرجان این؟!» گفت: «شروع کن به خواندن، ولش نمیکنی.» همین طور هم شد، رمان قشنگی بود. در خانواده ما کتاب خواندن یک رسم بود. همه میخواندند. عادت کرده بودیم. الان هم همینطور است. بچههایم هم همینطور هستند و خوشبختانه خانمم هم همینطور است.
چه کتابهایی را چاپ نمیکرد؟
معمولا کتابهای رمان بازاری یا ترجمههای بیکیفیت را چاپ نمیکرد. کتابهایی را چاپ میکرد که ارزش ادبی داشت. تمام کتابهای سیمین بهبهانی چاپ زوار است. برادرم در تهران با همه اینها رابطه داشت. در واقع پاتوق خیلی از نویسندگان و ادبا و شعرا کتابفروشی زوار بود. وقتی من میرفتم میدیدم سر شب همه آنجا جمع شدند. کسانی مثل رحمت الهی که یکی از شیمیدانهای بزرگ ایران بود، مشفق همدانی، مهدی سهیلی، مهرداد اوستا، علیاصغر علوی که شاگرد آقای رهنما بود و وقتی از بیروت آمد تحت حمایت برادرم من بود و برادرم تمام کتابهای فلسفه او را چاپ کرد. یکی از چیزهایی که پدرم خیلی در چاپ کتاب به آن اهمیت میداد کیفیت کار بود. میگفت «هر کتابی را که مردم نمیخرند، جلدش و زیباییاش هم مهم است.» کتاب از صبا تا نیمای یحیی میرزای آرینپور را که پدر خانم خودم بود هم برادر من چاپ کرد. این کتاب سال ۵۰ جایزه سلطنتی را برد. جلد اول و دومش به نام از صبا تا نیما و جلد سومش از نیما تا روزگار ماست و ۱۵۰ سال تاریخ ادبیات ایران را تشریح میکند. این کتاب حتی در فیضیه قم هم تدریس میشد. سری اول از صبا تا نیما را سروش چاپ کرد و جلدهای بعد از انقلابش را برادرم چاپ کرد.
پدرتان نویسنده بودند؟
به آن صورت نه، ولی یک چیزهایی مینوشت. یکی دو کتاب هم چاپ کرد. یکی گزیده خمسه نظامی بود که خودش انتخاب کرده بود یکی هم یک سفرنامه بود. زندگی خودش را نوشته، ولی چاپ نشده است.
پدرتان اصرار داشتند که شما این کار را زنده نگه دارید؟
بله. من طبیعتا هرچه پدر بخواهد انجام میدادم. آن زمان آرزوی دیگری نداشتم. آنقدر آن زمان زندگی خوش میگذشت که دنبال آرزو نبودیم. مثل امروز این همه مشغله فکری نبود، ما هم جوان بودیم و پرانرژی. فکر نمیکنم به درد کار دیگری میخوردم. اولین ماشین چاپ هایدلبرگ که در ایران آمد، بابای من خرید. آن را چندین سال قبل به چاپخانه مهتاب فروختیم. قبل از آن ماشین فینیکس داشتیم. اول با دستگاههای قدیمی و با دست کار میکردیم. دستگاهی داشتیم که یک فلکه به آن میبستند و با دست کاغذ را میگذاشتند و برمیداشتند. کارگران نهایت روزی ۱۰ هزار تا با آن میزدند. دستگاههای الان ساعتی ۱۲ تا ۱۶ هزار فقط یک رنگ چاپ میکنند. چهار رنگش میشود ساعتی چهل هزار نسخه!
اوضاع چاپ الان چطور است؟
الان مشکلی که وجود دارد این است که یک عده شکل رقابتها را عوض میکنند. آن زمان یعنی تا حدود ۱۵ سال پیش ما حدود ۴۰ کارگر داشتیم. الان ۳ کارگر داریم. همه کارها با رابطه شده است. قبلا همه کارهای شهرداری را من انجام میدادم. برگههای عوارض، بلیت سینما، مطبوعات، بلیت اتوبوس. الان هیچی به ما نمیدهند و تازه میخواهند از این زمین هم بیرونمان کنند. شهر مشهد زمانی ۱۲۰ هزار نفر جمعیت داشت. این شاید از نظر شما خیلی دور باشد، ولی از نظر من زیاد دور نیست. شهرداری در مشهد فقط یکی بود. الان به ۱۳ منطقه تقسیم شده و جمعیت چندین برابر شده است. آن زمان تولید چاپخانهها با تقاضا تقریبا یکی بود. در خیابان بهار سرمان را نمیتوانستیم بخارانیم، اصلا نمیتوانستیم دستگاهها را یک دقیقه خاموش کنیم. الان تقاضا خیلی کمتر از تولید است.
آن موقع تیراژ کتابها چقدر بود؟
از ۱۰۰۰ نسخه در مشهد به بالا بود، بعضی کتابها که فروشش بالا بود حداکثر سه هزار نسخه. ولی الان به زور به ۱۰۰۰ نسخه میرسد. چون کاغذ خیلی گران است.
تیراژ مطبوعات چقدر بود؟
روزنامهها آنهایی که خیلی زیاد بود ۱۰۰۰ نسخه بود. گاهی در حالت خاصی ۱۵۰۰ نسخه میشد. هیرمند هفتهای هزار نسخه بود. آفتاب شرق هم همان ۱۰۰۰ تا ۱۵۰۰ بود. خراسان ۲۰۰۰ نسخه بود. اینها مال سال ۴۵ است. آن زمان حروفچینی میشد که خودش یک هزینه جدا داشت. برای اینکه این هزینه دوباره تکرار نشود همان اول بیشتر میزدند. الان زینک است اگر خواستند دوباره زینک را چاپ میکنند. با اینحال تقاضای کتاب پایین آمده است. چون کتاب خیلی گران شده است. شوخی نیست. قیمت رفته بالا، ولی قدرت خرید به آن نسبت بالا نرفته است.
بعد از ۵۰ سال خسته نشدهاید؟
من بازنشستگی ندارم. این کار زندگی من است اینقدر این کار را دوست دارم که با چیزی نمیتوانم عوضش کنم. اگر اینها نباشند، من دیگر نیستم. همه مشهد من را به این کار میشناسند. این کار را از من بگیرند دیگر چیزی ندارم.