«گفتگو (دیالوگ) در داستان باید شبیه گفتگوهای آدمهای واقعی در جامعه باشد»، «گفتگو در داستان نباید شبیه گفتگوهای آدمهای واقعی در جامعه باشد»؛ به نظرتان کدام یک از این دو دیدگاه درست است؟ به نظر میرسد هردو! اشتباه برداشت نکنید. جمع نقیضین رخ نداده است و اتفاقا دو گفته بالا میتواند در امتداد هم باشد، نه در نقض و رد هم. اگر میگویند داستان نویس باید گفتگوهایی در دهان شخصیتهای اثرش بگذارد که همانند صحبت آدمهای پیرامون ماست، مقصود باورپذیری این دیالوگ هاست.
یعنی اگر یکی از اراذل و اوباش در داستان دارد حرف میزند، بعید است بگوید: «پوزش میخوام اگه مصدع اوقاتتون شدم!» ما باید باور کنیم چنین سخنی از دهان چنین شخصیتی بیرون آمده است. اما اگر توصیه میشود که شخصیتها مانند آدمهای جهان واقعی حرف نزنند، منظور این است که گفتگو در داستان از صافی ذهن نویسنده گذر میکند و بعد روی کاغذ میآید. به عبارتی، اگر در یک دادگاه، متهم گزارش جزءبه جزء اتفاقی را نقل میکند که برایش رخ داده است، نیازی نیست نویسنده نیز همه این جزئیات ملال آور را هنگام شرح موقعیت داستانی یک دادگاه بیاورد.
او چکیدهای از گفتههای شخصیت متهم را ارائه میکند؛ در حدی که داستان را پیش ببرد و ویژگیهایی شخصیتی از متهم را نمایان سازد و کارهایی از این دست صورت دهد که وظیفه دیالوگ است.
البته گاهی نویسنده آگاهانه و عامدانه جزئیات بیهودهای مانند همین حرفهای روزمره آدمها را در داستانش میآورد؛ مثلا با این هدف که ملال و روزمرگی را القا کند (این کار را توصیه نمیکنیم.
چون امروزه بعید است بتوان با چنین رویکرد خسته کنندهای داستان خوبی خلق کرد). اما روی هم رفته، ما وقتی میخواهیم شخصیتهایی باورپذیر در داستانمان بیافرینیم، «وانمود» میکنیم حرف هایشان واقعی است.
یعنی از واقعیت «تقلید» میکنیم، اما به تقلید بسنده نمیکنیم و سخن مدنظر را که مثلا از حرفهای آدمی حساس و زودرنج در دور و برمان تقلید کرده ایم، با تغییراتی از صافی ذهنمان بیرون میآوریم. آدم واقعی میگوید: «حالا نمیخوام چیزی بگم که بهت بربخوره، انصافا از این اخلاقا ندارم.
ولی جان عزیزت یه دیقه خوب گوش کن ببین چی میگم. جدا اگه تو خودت جای من بودی، فرض کن حالا، فرض که اشکالی نداره، اگه تو جای من بودی، از اینکه دوست صمیمی ت توی مهمونی به همه سلام میکنه، ولی به تو سلام نمیکنه، انصافا شاکی نمیشدی؟».
اما شمای داستان نویس به جای این حرفهای حوصله سربر چنین چیزی مینویسید: «بهت بر نخوره، ولی جان عزیزت، اگه تو خودت جای من بودی، شاکی نمیشدی که دوست صمیمی ت توی مهمونی به همه جز تو سلام میکنه؟» و حتی کوتاهتر از این (گاهی ممکن است نویسنده از روی عمد و برای نشان دادن پرچانگی شخصیت داستانش از زبان او پرگویی کند، اما فعلا کاری به این استثناها نداریم).
نویسنده انبوهی از سخنان آدمهای واقعی را در ذهن یا در دفتر ایدهها و سوژههای داستانی اش دارد، ولی به اینها مانند مواد خام داستان هایش نگاه میکند؛ همانند تکه سنگ بزرگی که برای تبدیل شدن به تندیسی هنری و ارزشمند باید با تراشها و صیقلهای بجا و شایسته، زوائد آن را زدود و در آن تغییراتی ایجاد کرد.
پس وقتی آدمها در داستان ما سخن میگویند، شبیه آدمهایی که مابه ازای آنها در جهان بیرون هستند، حرف میزنند، اما این حرفها تغییر کرده است.
چون قرار است شخصیت گوینده را نشان دهد؛ موقعیت و وضعیتی را که دوطرف گفتگو در آن قرار دارند (مثلا تنش آمیزبودن موقعیت) را نمایان سازد؛ با ارائه اطلاعات به خواننده، داستان را پیش ببرد؛ زیرگفت وگو داشته باشد (یعنی در لایه زیرین حرفهای زده شده، سخنی وجود داشته باشد که به زبان نمیآید، اما منظور گوینده باشد؛ مثلا زن به شوهرش میگوید «باهات سینما نمیآم»، ولی با توجه به لحن زن و موقعیتی که نویسنده خلق میکند و...، مخاطب باهوش بفهمد که زن دلش میخواهد با همسرش به سینما برود، منتها بنا به عللی که در داستان آمده است، نمیخواهد خواسته اش را صریح به زبان آورد).
*در نگارش این مطلب از منابعی مانند «درسهایی درباره داستان نویسی» (نوشته لئونارد بیشاپ، برگردان فارسی محسن سلیمانی، شرکت انتشارات سوره مهر، ۱۳۹۱) و «من، آقای نویسنده و... بانو» (نوشته پوپک راد، نشر چشمه، ۱۳۷۷) بهره برده شده است.