علی شیعه علی*| داستان یا رمان پلیسی شاید یکی از کم اقبال ترین گونه های ادبی در ایران باشد. برداشت خیلی ها از آن احتمالا چیزی در حد پاورقی های عامیانه نشریات زرد و داستان هایی صرفا مایه تفریح و سرگرمی است. بیشتر مواقع هم ساختاری تیپیک و شخصیت هایی تیپیک و پایان بندی تیپیک دارد. هدف هم همان طرح یک معما و نهایتا حل آن است و انگیزه هم انتقال لذت حل آن معماست. البته که چیز بدی هم نیست. همه به سرگرمی نیاز داریم و حل معما هم یکی از همین سرگرمی هاست. بیشتر این داستان ها یک پلیس زبر و زرنگ و باهوش دارد که با استدلالات عقلانی یا توجه به جزئیات ماجرا یا دست کم تلاش زیاد، مچ مجرم را می گیرد، هرچند گاه استثنائاتی هم یافت می شود و مثلا کارآگاهی خنگ و دست وپاچلفتی پیدا می شود که ابر و مه و خورشید و فلک دست به دست هم می دهند و گره پرونده را برایش باز می کنند، اما همیشه آن مجرم شرور به دام می افتد و اصلا همین نقطه پایان قصه می شود. همه چیز همان طرح معما و حل آن است.
اولین بار که رمان «قول» نوشته فردریش دورنمات را دیدم، بیش و پیش از هر چیز، نام مترجمش، عزت ا... فولادوند، نگاهم را مال خود کرد. فولادوند، این مترجم و اندیشمند سرآمد آثار فلسفی، چرا باید به سراغ ترجمه یک رمان پلیسی جمع وجور برود که بیشتر ناشران هم آن را با قطع جیبی منتشر می کنند؟ شاید این سؤال شما هم باشد. البته که ایشان گاه آثار داستانی هم ترجمه کرده و هر بار که سراغ ادبیات داستانی رفته اند، یک شاهکار را به خواننده فارسی زبان معرفی کرده اند (تجربه بی نظیر «آمریکایی آرام» گراهام گرین را به یاد بیاورید)، اما رمان پلیسی؟ پاسخ را وقتی می یابیم که کتاب را بخوانیم. این کتاب را باید در سکوت و سکونی محض خواند. تک تک جملاتش را باید نوشید و گذاشت در ذهن ته نشین شود. «قول» یک داستان پلیسی است. همه چیز در آغاز شبیه به یک داستان پلیسی تیپیک است. قتلی رخ می دهد، کارآگاه خوش نام و ظاهرا زرنگ درگیر ماجرا می شود. همه چیز انگار دارد خوب پیش می رود. تحقیقاتش را می کند. به نتایج خوبی هم می رسد و دامی برای قاتل پهن می کند و منتظر می ماند، اما درست زمانی که خودش و دیگران خیال می کنند قرار است اوضاع به بهترین شکل ممکن پایانی خوش بیابد، همه چیز نابود می شود. دیگر آن پایان بندی معهود تمام آثار پلیسی را شاهد نیستیم. نه قاتل به دام قانون و کارآگاه باهوش می افتد، نه کارآگاه بی نوا درمی یابد قاتل اساسا کیست و نه حتی می فهمد چرا تحقیقاتش بی نتیجه مانده است. حرفه و آینده و حتی حالش را هم از دست می دهد.
کمی دقت کنید. برایتان آشنا نیست؟ به نظرتان زیادی شبیه زندگی نیست؟ تابه حال چند بار در زندگی درست زمانی که خیال کرده ایم همه چیز دارد خوب پیش می رود و چه دنیای شیرینی داریم و خوش خیال بوده ایم که درست در اوج خوش بختی هستیم، ناگهان خود را در عمق چاه عمیق دیده ایم؟ در عمق تباه. دورنمات زندگی را یک تراژدی می پندارد و از نظرش فرقی هم نمی کند کارگری ساده باشیم، تاجری موفق یا حتی کارآگاهی خوش نام. همه در دل این تراژدی هستیم، همیشه و پیوسته. او در این رمان پلیسی پرسش هایی بنیادین را مطرح می کند و بسیاری از آن ها را هم بی پاسخ می گذارد. آیا آرامشی در این دنیا هست؟ آیا قطعیتی در زندگی وجود دارد؟ آیا هر عمل ناپسندی با مجازاتی قطعی در همین دنیا روبه رو می شود؟ آیا راه حل همه چیز فقط و فقط تعقل است؟ عقل محض همیشه پیروز است؟
ظاهرا قرار است یک داستان پلیسی پاسخ به سؤالات فوق باشد. قرار است مجرم را به مکافات عملش برساند، اما دورنمات این را به تمسخر می گیرد. عنوان فرعی این کتاب به قول استاد فولادوند این است: «فاتحه داستان جنایی». بله، درست است. رمان «قول» دقیقا فاتحه داستان جنایی را می خواند. کارآگاه قصه تمام اصول حرفه اش را به کار می گیرد، دامی پهن می کند و بعد در یک پمپ بنزین در جایی پرت و دورافتاده می نشیند و منتظر می ماند تا قاتل گرفتار شود. واقعا هم کارش درست بوده است، اما یک اتفاق کوچک می افتد. قاتل قصه قبل از افتادن به دام کارآگاه، خیلی اتفاقی در یک تصادف رانندگی کشته می شود! این یعنی همان فاتحه داستان جنایی. دنیا کار خودش را می کند، بی اعتنا به کارآگاه یا هر کس دیگری. سؤال مهم تر این است: چرا قاتل به مکافات عملش در این دنیا نرسید؟ چرا حتی قاتل بودنش ثابت نشد؟ مگر قرار نبود هر جنایتی مکافاتی داشته باشد؟
دورنمات آگاهانه حتی برخی از آثار مطرح تاریخ ادبیات را هم به چالش می کشد، نمونه اش «جنایت و مکافات» داستایفسکی. قاتل مکافات عملش را نمی بیند، دست کم نه در این دنیا.
کتاب متنی بی نهایت روان دارد و بسیار خوش خوان است. قصه جذابی را هم روایت می کند. انگار نویسنده قصد داشته است خواننده را فقط و فقط متمرکز بر فرامتن کند، نه پیچیدگی های متن یا حتی قصه. او به قول استاد فولادوند، «جهنمی یخ زده» را پیش چشمان خواننده تصویر می کند. دورنمات در واقع در این کتاب از داستان گویی صرف فراتر رفته و انگار دارد یک بیانیه یا حتی رساله فلسفی را می نگارد و به طرزی طعنه آمیز قالب داستان پلیسی را برگزیده است. عنوان کتاب هم بی نظیر و عصاره آن است: قول. کارآگاه مغرور داستان در همان آغاز تحقیقات، به خانواده مقتول، قول قطعی می دهد که قاتل را دستگیر کند. گردن فرازی می کند و سزایش را هم می بیند و کارش حتی به جنون می رسد. این هم کنایه ای دیگر: نماد عقلانیت و استدلال منطقی، کارش به جنون می کشد. چرا؟ چون چرخ دنده های تعقل و قطعیتش گیر می کند و طبیعی است که دستگاه عقلانیتش منفجر می شود.
دورنمات حتی امثال خودش را هم که داستان نویس هستند بی نصیب نمی گذارد. مخاطبِ راوی قصه در کتاب، یک نویسنده آثار جنایی است که این گونه ادبی را تدریس هم می کند. انگار دورنمات می خواهد به آن نویسنده بگوید: تو هم قطعیت را فراموش کن. تو هم آن قراردادهای معمول آثار جنایی را کنار بگذار.
دورنمات را بیشتر به نمایشنامه های درجه یکش می شناسیم و اما در این رمان کوتاه یا شاید هم داستان بلند شاهکاری بی نظیر خلق می کند.
پس اگر دنبال کتابی هستید که وقتی آن را به دست گرفتید، زمین گذاشتن آن پیش از پایان داستان برایتان محال باشد و بعد هم وقتی خوب توی ذهنتان ته نشین شد، تازه طعم واقعی حرف هایش را بچشید، لحظه ای برای خواندن رمان کوتاه «قول» درنگ نکنید.
* مترجم ادبیات