یک/راننده یک چیزی بلغور کرد و اتوبوس یکی دوتا پیچ سفت و سخت زد و ایستاد. ما همه به روح ا... نگاه کردیم و او گفت باید پیاده شویم. پیاده شدم، وزن کوله پشتی سبکم را حس نمیکردم، اما سنگین راه میرفتم. برای یک آدم بیست ونه ساله خیلی سنگین بود. دور و برم را نگاه کردم، همه چیز اسلوموشن بود، زنی کیف بزرگی روی سرش گذاشته بود و در حالی که یک کودک به دست چپش بود و یک کیف به ظاهر سنگین توی دست راستش تعادلش را خیلی قشنگ حفظ میکرد. دوتا جوان لاغر که خیلی تابلو ایرانی بودند یکی یک باند هیئت روی دوش راستشان گرفته بودند و یواش یواش با دمپاییهای لاستیکی لخ لخ میکردند و روی خیابانهای خاک گرفته راه میرفتند.
مرد چاق عربی با سبیل و صورتی سفید داشت خانواده را که متشکل از یک زن درشت هیکل و چهار، پنج دختر و پسر کوچک بود جمع میکرد تا بار را تقسیم کنند و پیاده حرکت کنند. گاراژ یک محوطه خالی بود که هیچ نشانه خاصی جز دوتا اتوبوس نداشت، اینجا کربلا بود؟! همه چیز خیلی معمولی بود. نه، آدم که به کربلا میرسد نباید این قدر عادی باشد!
از خیابان نزدیک گاراژ عبور کردیم، موکبی بود که یک خانواده عراقی که همه لاغر و آفتاب سوخته بودند آنجا چای میدادند. نشستیم، لبم که به لب استکان خورد گریه ام گرفت. سرم را بلند کردم، محمدمهدی را دیدم که او هم گریه میکرد، ما دوتا کربلا اولی بودیم. باورم شد که اینجا کربلاست. توی مسیر مجید پشت کوله ام را گرفت و گفت از این پیچ به بعد حرم پیداست، پیچیدیم، از دور گنبد و گلدستههای حرم حضرت ابالفضل العباس (ع) را دیدم، گفت این هم کربلا! شب تاسوعا بود.
دو/کرونا که آمد تاسوعا و عاشورا و اربعین که کربلا نرفتیم هیچ، روح ا... هم بین ما نبود. حالا خودمان اندکی عربی بلغور میکردیم و راه و چاه رفتن و آمدن را یاد گرفته بودیم. توی کربلا و سمت خیابان قبله میدانکی است به نام پرچم که حرم اباعبدا... (ع) از آنجا رخ میدهد و ما داشتیم بعد از یک سال و چندماه به حرم میرسیدیم. جوانکی عراقی از ما خوشش آمده بود و کنار ما راه افتاده بود و تند تند عربی حرف میزد و من نمیفهمیدم که درباره سچین به معنای چاقو حرف میزند یا سجین به معنای زندان!
به میدان پرچم رسیدیم و همین که پیچیدیم سمت حرم و چشممان به گنبد و گلدستهها افتاد پقی زدیم زیر گریه! جوان عراقی با ماهای های گریه میکرد، انگار میدانست توی دل ما چه خبر است، خیلی وقت بود نیامده بودیم و همین حالا هم کلی توصیههای پزشکی شده بود که کرونا نگیرید! نشستم روی جدول کنار خیابان و قدر یک سال و چندماه استراحت کردم! پسرک عراقی رفت و دوتا چای سیاه برای من و عطا آورد. عین چای اول بعد از افطار بود. ماه رجب داشت تمام میشد.
سه/ما یک جوری وابسته به کربلا شدیم که دی و مرداد ندارد، از آن بار اولی که فهمیدیم آنجا کجاست برنامه همان است که گفتیم. به خصوص حالا که دوباره دارند همه جمع میشوند. حالا آن خانواده عراقی، آن دو سه تا جوان ایرانی و آن مادر و فرزند راه کربلا را گرفته اند چرا ما به راه نزنیم؟ دارند دوباره خانواده حسین (ع) دور هم جمع میشوند، خودتان را برسانید. حالا میفهمم که سجین و سچین فرقی ندارد، آدم توی حبس برای نرفتن به کربلا آدم زیر تیغ است، آنکه رفته میفهمد، آدمی که چای سیاه خورده باشد میفهمد.
آدمی که اعتیاد داشته باشد میفهمد. کربلا نقطه عطف دنیاست، یک جایی است که شیب زندگی عوض میشود و از آن روزی که به کربلا بروید آنجا دیگر مقصد نیست، مبدأ است. ما به کربلا نمیرویم، به کربلا برمی گردیم. به جای شما میرویم که احتمالا نمیروید، به جای آنها میرویم که نرفته اند، به جای آنها که رفته اند و از همه مهمتر به جای آنها که رفته اند و نیستند که دوباره بروند.