کمال خجندی | شهرآرانیوز؛ از خواجهروشنایی حالا فقط نامی بهجا مانده و صورت قبری که منسوب به اوست. هیچکس درست نمیداند خواجهروشنایی که بوده و چه کرده، اما هر که بوده است، مردم مشهد سخت به او اعتقاد داشتهاند و برای کارگشایی در گرفتاریها، از او مدد میخواستهاند. نام خواجهروشنایی حالا مانده است روی مسجدی در ابتدای کوچه آخوند خراسانی۸ در خیابان خاکی قدیم.
قدیمترها، گورستانی هم در اطراف مسجد بود که حالا جز یکیدو قبر، چیزی از آن باقی نمانده و آبانباری که حالا پوشانده شده است؛ باوجوداین، نام خواجهروشنایی هنوز پلی است که ما را به بخشی از تاریخ قدیم مشهد میرساند. در گفتگو با حاجابراهیم اسدزاده، متولی ۷۵ساله مسجد خواجهروشنایی و از اهالی قدیم خیابان خاکی، کوشیدم گوشهای از این تاریخ را بازنمایی کنم.
بیشتر مسجد را میگفتند مسجد خواجهروشنایی؛ البته مسجد سر کوچه بود و طبیعتا نشانی کوچه را هم با همین اسم میدادند؛ اما از آنها مهمتر، وقتی میخواستند نشانی اینجا را بدهند، به آبانبار اشاره میکردند. مسجد خواجهروشنایی، آن قدیمها، خیلی کوچک بود؛ اتاقی بود که بالای آبانبار درست شده بود. آبانبار بزرگی بود که همه محل را آب میداد. مردم از جلوی مسجد، از داخل کوچه میرفتند پایین و آب برمیداشتند. الان دو دیوار اینطرف و آنطرف زیر مسجد، از جنس ساروج است. توپ هم بزنی، تکان نمیخورد. این دو دیوار، همان دیوارهای آبانبار خواجهروشنایی است.
۵۵سال قبل که قرار شد مسجد را بزرگتر کنیم، آمدیم و دیوار ته مسجد را برداشتیم و مسجد را بزرگتر کردیم. الان هم انگار که مسجد روی آبانبار است؛ فقط بزرگتر شده است. برای آن قسمتهایی که به مسجد اضافه شد، ما آهنها را روی همان دیوارهای ساروج گذاشتیم و ساختیم و رویش سقف انداختیم.
آبانبار شده بود پاتوق ولگردها و اراذل و اوباش. پدرم -خدابیامرز- بقال بود، سر همین کوچه مغازه داشت و از این بابت خیلی ناراحت بود. چندبار با چوب و چماق رفت به سروقت آنهایی که میآمدند توی آبانبار و بیرونشان کرد. آخرش یک روز به من گفت: «بابا بیا اینجا را بساز!» ما آمدیم و از کمر آبانبار سقف زدیم و آن سقف شد کف زیرزمین مسجد. آمدیم و ابتدا آنجا دستشویی و وضوخانه زدیم. بعد عوض کردیم و آنجا را کردیم آشپزخانه. باز دوباره آن را به هم زدیم و دستشویی و آشپزخانه درآوردیم. الان در زیرزمین مسجد، چند دستشویی هست و فضایی هم دارد که آشپزخانه است؛ اما زیر همه آنها خالی است؛ یعنی بخشهایی از آبانبار هنوز آن زیر است.
آبانبار در سالهای بچگی من برقرار بود و همه میآمدند و از همینجا آب برمیداشتند.
جوی آبی بود که از سمت گنبد سبز میآمد. آب قناتی بود که بخشی از آن میآمد داخل همینجو. آبانبار از همینجو پر میشد. پشت آبانبار خانه یک سرهنگ شهربانی بود بهنام سرهنگ انصاری؛ خدابیامرز خودش مرده است و بچههایش رفتهاند آمریکا. حرفش برو داشت. آب قنات میآمد و میریخت به آبانبار انصاری، بعد از آن میآمد به آبانبار خواجهروشنایی؛ البته آبانبار یکی بود.
درواقع آب از توی خانه سرهنگ انصاری میریخت به آبانبار. آبانبار در سمت خانه انصاری، یک شیر داشت. شاید برای همین به آن طرف میگفتند آبانبار انصاری. شیر اصلی آبانبار هم، این طرف، زیر مسجد بود که مردم میآمدند و از پلهها پایین میرفتند و از آنجا آب برمیداشتند. روبهروی مسجد هم یک قبرستان بود؛ قبری هم در آن قبرستان بود که مردم میگفتند قبر خود خواجهروشنایی است.
غیرازآن، قبر دیگری هم در قبرستان بود که به آدم سرشناسی تعلق داشت؛ میرزاعلیصدرالاشرافتبریزی شخصیتی بود که بچهها و نوه نبیرههایش همه از سردارها و آدمهای بنام بودند.
این قبرستان، از قبرستانهای قدیمی مشهد بود. مُردهشویخانه اش هم همینبغل بود. همین بغل مسجد، داخل کوچه، اتاقکی بود که همانجا مردهها را میشستند.
بهنظرم تا سال ۱۳۳۸ بود؛ البته آنموقعها دیگر کسی را اینجا دفن نمیکردند، اما قبرها و مردهشویخانه بود. از آن قبرستان، الان یک اتاقک سهدرسه باقی مانده که درش درست روبهروی مسجد است؛ یک در چوبی دولته. اینجا همانجایی است که قبر صدرالاشراف در آن قرار دارد. کنارش هم قبر خود خواجهروشنایی است. درواقع وقتی میخواستهاند صدرالاشراف را اینجا دفن کنند، او را آوردهاند و کنار قبر خواجهروشنایی دفن کردهاند. الان در این اتاقک، دو صورت قبر است؛ یکیاش همان قبر صدرالاشراف است و یکی هم قبری است که همان قبر خواجهروشنایی باشد.
بله. قبر خواجهروشنایی همینجاست. از قدیم هم مردم میآمدند و قبرش را زیارت میکردند. مردم خیلی به خواجهروشنایی عقیده داشتند. حسیننامی هم بود که پدرم -خدابیامرز- او را گذاشته بود که هروقت کسی آمد و خواست قبر خواجهروشنایی را زیارت کند، بیاید و در را برایش باز کند. او خودش هم شبها همینجا میخوابید. این حرفِ زمانی است که قبرستان را خراب کرده بودند و پدرم این آدم را آورده بود که نگذارد این اتاقک را هم خراب کنند.
اینجا معماری هم بهنام مهندس وحدتی بود که معمار اوقاف بود. او کسی بود که بعدها در جایی که قبل از آن قبرستان بود، ساختوساز کرد. این زمینها همه زمینهای اوقافی است، اما او توانست اوقاف را هم راضی کند. اول یک موزاییکسازی راهانداخت و بعد از آن هتل ساخت. خودش به رحمت خدا رفته است؛ بچههایش هم همه آمریکا هستند و هرکدامشان آدم درسخوانده استخوانداری شده است.
چطور حیف نیست؟! از میراث فرهنگی آمدهاند، از اوقاف آمدهاند، اما کسی کاری نکرده است. ما پیشنهاد کردیم که اینجا بشود روشویی مسجد. خب، این قبرها هست. ما نگذاشتیم آنها را هم خراب کنند. حالا که این قبرها مانده است، یکی مَردش باشد و بیاید اینجا را درست کند؛ هم آن دو قبر، از این حالت مخروبه در میآیند، هم مسجد صاحب روشویی میشود و دیگر لازم نیست کسی برای وضوگرفتن برود پایین.
این را بارها گفتهایم، اما هیچکس مَردش نبود. شما بنویسید؛ شاید با قلم شما، کسی پیدا شد و پا پیش گذاشت.
آنطور که من یادمان میآید فقط همین دو قبر بود که مردم برای زیارتش میآمدند. قبر دیگری به یاد من نمیآید؛ اما اینجا آدم سرشناس کم نداشتیم. معروفتر از همه آیتا... کفایی -پسر «آخوندخراسانی» - بود که اسمش را روی خیابانخاکی گذاشتهاند. خانه آیتا... کفایی همینجا، سه کوچه پایینتر، بود. ته کوچه هم -جایی که میخواهی برسی به خسروینو- خانه امیرتیمورکلالی بود. او هم آدم سرشناسی بود و خانه بزرگی داشت؛ خانهاش باغی بود.
یک درخت بزرگ هم بود که مال خانه او بود و افتاده بود وسط خیابان خسروینو. آن درخت را -چون درخت بزرگی بود- قطع نکرده بودند. درخت وسط خیابان بود. کنارش هم یک دستشویی زده بودند که مردم از آن استفاده کنند. بعدها، چون خیلی تصادف میشد، آن درخت را هم انداختند و الان اثری از آن نیست.
در کمرگاه کوچه -که یک سهراهی است و از آنجا میپیچی بهسمت کوچه آیتا... خامنهای- یک تکیه قدیمی هم بهنام تکیهکاشیان بود که تکیه کاشانیها بود. بعدها تبریزیها آن را خریدند و شد تکیه تبریزیها.
حاشیه خیابان هم مدرسهای بود بهنام مدرسه تدین. مدرسه دست حاجیتدین بود. او هم از قدیمیها بود که در انقلاب شهید شد. مالکش خانمی بود بهنام انیسآغاکردستانی. این انیسآغا ملکش را داده بود دست حاجیتدین که بچهها همینجا مدرسه بروند؛ اما تولیت آن ملک دست ما بود. بعدها بچهها آمدند و ملک را گرفتند.
آن ملک، دست وراث افتاد و الان چهار دهنه مغازه است، اما بالایش را ما به مسجد اضافه کردیم. روی همان دیوار ساروجی، پایه زدیم و ساختیم. الان بخش زنانه مسجد، درش از برِ خیابان است.
اینجا، بعد گنبد سبز، یک بیمارستان دویست تختخوابی بود. گاریها میآمدند و میرفتند و مریضها را میبردند و میآوردند. از وسط خیابان خاکی هم کالی رد میشد که رویش را پوشانده بودند.
آن کال هنوز هم هست؛ زیر خیابان است. چندسال پیش که میخواستیم آب وصل کنیم و تا وسط کوچه را کنده بودیم، با یکی از رفقا آن زیر را دیدیم. چراغی بردیم و مقداری هم جلو رفتیم. صدای شرشر آب میآمد. ترسیدیم و آمدیم بیرون. قدیمتر که هنوز «اگو» (شبکه فاضلاب شهری) راه نیفتاده بود، مردم، از زیر، فاضلابشان را به همان کال وصل میکردند.