تغییر مسیر پرواز تهران- زاهدان- مشهد مذاکرات مزدی کانون بازنشستگان تامین اجتماعی ادامه دارد| مبنای افزایش حقوق کدام قانون است؟ (۶ اردیبهشت ۱۴۰۳) سیلاب به سنگان خواف رسید سلامت روان ایرانی‌ها پایش می‌شود پیش بینی آلزایمر ۱۲ سال قبل از بروز علائم با آزمایش چشم مشاغل ذهنی خطر زوال عقل را کاهش می‌دهند نحوه اضافه کردن دوران سربازی به سوابق بیمه تامین اجتماعی اعلام شد تخلیه برخی از روستا‌های زیرکوه در خراسان‌جنوبی به‌علت سیلاب + عکس (۶ اردیبهشت ۱۴۰۳) فوق‌العاده حقوق معلمان حق‌التدریس از مهر ماه ۲ برابر می‌شود نارضایتی توأمان مردم و متولیان درمان از  تعرفه‌های جدید پزشکی تشکیل باند سرقت پس از آزادی از زندان | دزدی از ده‌ها خودرو پیش‌بینی هواشناسی خراسان رضوی و مشهد (۶ اردیبهشت ۱۴۰۳) | تداوم بارندگی‌ها تا شنبه هفته آینده خوراکی‌هایی که موجب کم‌آب شدن پوست می‌شوند تالاب کجی نمکزار نهبندان در خراسان جنوبی، ۳۰ درصد آبگیری شد همه مناطق آلوده به مواد مخدر در مشهد تا پایان سال برچیده می‌شوند اگر ضد آفتاب بزنیم آیا دچار کمبود ویتامین D می‌شویم؟ | بهترین عدد SPF برای ضد آفتاب زمان پرداخت معوقات حقوق بازنشستگان تامین اجتماعی مشخص شد؟
سرخط خبرها

مادران خاص، فرزندخواندگی خاص

  • کد خبر: ۳۰۵۰۵
  • ۲۶ خرداد ۱۳۹۹ - ۰۸:۴۵
مادران خاص، فرزندخواندگی خاص
پای صحبت ۲ خانواده که کودکان متفاوتی را برای سرپرستی انتخاب کرده‌اند
سعیده آل ابراهیم/ شهرآرانیوز - زمانی که بهرام به دنیا آمد، فکرش را هم نمی‎کرد که ۵۰ روز بعد کار به جایی برسد که دیگر کسی او را نخواهد. شاید آن روز آخرین باری بود که آغوش پدر یا مادر خود را حس کرد و به‌یک‌باره در یکی از بیمارستان‌های مشهد میان انبوه جمعیت رها شد. به این فکر می‌کنم که آیا آن روز پدر یا مادر بهرام هنگامی که بچه پنجاه‌روزه‌شان را رها می‌کردند، غصه‌دار بودند یا حتی لحظه‌ای درنگ کردند؟ دل‌نگران آینده بهرام بودند؟ طرف دیگر ماجرا، بهرام بود که حتی روحش هم از این رهایی خبردار نبود. آن روز، پرستاران بیمارستان، بهرام را با وزن بسیار کم و زردی زیاد، پیدا و درمان کردند. بعد از آن تاریخ، بهرام شب و روزهایش را در شیرخوارگاه روی تخت‌های بلند با حفاظ‌های آهنی درکنار بچه‌هایی که هم‌درد او بودند، گذراند؛ روز و شب‌هایی که بیشتر برای او در سکوت می‌گذشت؛ به این دلیل که گوش‌ها، او را چندان برای شنیدن یاری نمی‌کردند، اما این تمام سرنوشت بهرام نبود.
آن سوی ماجرا، یک خانواده سه‌نفره بودند که برای به‌دنیا آمدن اولین فرزندشان، کلی شوق و ذوق داشتند. پدر به فکر شیرین‌زبانی‌های دختر در روز‌های خستگی و کلافگی بود و مادر به روز‌هایی فکر می‌کرد که ریحانه، غم‌خوار او می‌شود، اما در همان روز‌های اول بعد از تولد، ریحانه به غربالگری شنوایی پاسخ نداد. دکتر‌ها ابتدا احتمال دادند که در گوش‌هایش آب رفته باشد و کم‌کم خوب شود، اما حدود سه‌ماهگی، تشخیصِ کم‌شنوایی قطعی شد. ریحانه کم‌شنوایی متوسط تا شدید داشت. مریم به قول خودش، آن روز‌ها از شنیدن این موضوع شوکه شده بود و تصور می‌کرد بچه کم‌شنوا یعنی بچه‌ای که کرولال است، اما چندوقت بعد داستان تغییر کرد و حالا مریم و احمد می‌دانستند که بچه حتی با وجود کم‌شنوایی، می‌تواند زندگی عادی کند، به شرط اینکه حامی داشته باشد. همان زمان بود که جرقه پذیرش یک فرزند کم‌شنوا از بهزیستی، در ذهن مریم زده شد.
مادر ریحانه با بیماری آشنایی نداشت، اما بعد از اینکه متوجه شد ریحانه کم‌شنواست، به هر دری زد تا این مشکل را درک و شرایط را برای دخترش راحت‌تر کند. جست‌وجوهایش بی‌نتیجه نماند. یک مرکز توان‌بخشی پیدا کرد که در آن، بچه‌ها با انواع کم‌شنوایی، آموزش می‌دیدند و می‌توانستند صحبت کنند تا زبان اشاره حذف شود. این شد که ریحانه را از شش‌ماهگی به کلاس‌های آموزشی برد.

وقف دخترم بودم
«شغلم را کنار گذاشتم. همه زندگی‌ام را تعطیل کردم تا به ریحانه رسیدگی کنم. این‌طور بگویم که خودم را وقف دخترم کرده بودم؛ به همین علت هر روز به این فکر می‌کردم که اگر بچه کم‌شنوایی سرپرست نداشته باشد، تکلیفش چیست؟» این سوالات را مریم تقریبا هر روز با خود مرور می‌کرد و جوابی که در پس ذهنِ او می‌گذشت، «فرزندخواندگی» بود. دلش می‌خواست برای بچه‌ای که مشکل ریحانه را دارد، اما بی‌سرپرست یا بدسرپرست است، مادری کند. به‌گفته خودش، این انگیزه زمانی قوی‌تر شد که هر روز زمانی که منتظر بود تا کلاس ریحانه تمام شود، بچه‌ای را از بهزیستی برای آموزش به آن مرکز می‌آوردند و آن بچه همیشه با دست‌های بازش، نشان می‌داد که تشنه آغوش است، اما مددکار همراه او، نمی‌گذاشت کسی وی را بغل کند، زیرا این کار موجب می‌شد این بچه سخت‌تر با واقعیت زندگی‌اش کنار بیاید.
مریم می‌گوید: می‌دیدم که بچه‌های دیگر در کلاس‌های توان‌بخشی، هر سه یا شش ماه پیشرفت می‌کنند و کلاس‌‎ها را پشت‌سر می‌گذارند، اما این بچه هیچ پیشرفتی نمی‌کرد. من قید بچه‌دار شدن را زده بودم، اما با همسرم صحبت کردم که بچه بی‌سرپرست زیاد است، یکی از آن‌ها را قبول کنیم.
حاضر هستی تمام سختی‌هایی را که برای دخترمان کشیدی، دوباره تحمل کنی؟
- حاضرم. فرقی هم نمی‌کند دختر یا پسر باشد، فقط می‌خواهم کم‌شنوا باشد؛ به این دلیل که اگر بچه کم‌شنوا و بی‌سرپرست باشد، آینده‌ای ندارد.
این دیالوگی بود که در هفت‌سالگیِ ریحانه، میان مریم و احمد ردوبدل شد و تصمیم نهایی برای فرزندخواندگی را گرفتند، آن هم نه یک فرزندخواندگی معمولی. آن‌ها می‌خواستند بچه‌ای را انتخاب کنند که در بهزیستی کمتر متقاضی دارد یا بهتر بگویم هیچ متقاضی ندارد.
روند فرزندخواندگی را طی کردند؛ روندی که در آن بهزیستی، سخت‌گیری‌ها را برای این خانواده هم به‌کار گرفت. به گفته مریم، سخت‌گیری‌ها لازم بود؛ به این دلیل که بعضی اوقات پیش می‌آید که خانواده‌ها، این بچه‌ها را به بهزیستی برمی‌گردانند و ضربه روحی سنگینی به بچه‌ها وارد می‌شود.

زیاد شنیدم چرا بچه سالم نیاوردید
برای آن‌ها فرقی نمی‌کرد بچه دختر یا پسر باشد. مریم تنها یک بچه کم‌شنوا می‌خواست که کمتر از دو سال داشته باشد تا اقدامات توان‌بخشی، بیشتر برای او جواب بدهد. آن موقع بهرام، تنها کودک کم‌شنوای زیر دو سال در شیرخوارگاه بود. در همان برخورد اول، مهر او به دل خانواده جدید نشست. تا زمانی که حکم دادگاه نیامد، هیچ‌کس از آشنا و فامیل نمی‌دانست که آن‌ها از پرورشگاه بچه آورده‌اند. مریم می‌گوید: بعد از اینکه همه متوجه شدند، بعضی واکنش‌ها خوب و تعداد زیادی از آن‌ها بد بود. حرف‌هایی از این قبیل که شما خودتان بچه داشتید، چرا بچه آوردید، حالا چرا بچه سالم نیاوردید، زیاد شنیدیم. دروغ چرا؟ فکر می‌کردم اگر از پرورشگاه بچه بیاوریم، همه استقبال می‌کنند، اما در واقعیت این‌طور نبود.
مسعود، اسم جدید بهرام شد و ۱۸ بهمن سال ۹۴ برای اولین بار طعم حضور در خانواده را چشید. روز‌های اول، خانه‌شان با حضور بچه جدید حال‌وهوای دیگری پیدا کرده بود، اما طولی نکشید که علائم مسعود یکی‌یکی بروز کرد. درواقع کم‌شنوایی، تنها مشکل او نبود. مریم ادامه می‌دهد: مسعود، هر ماه یک دوره پنج‌روزه تعادلش به‌هم می‌خورد و دچار حالت‌هایی مانند تشنج و... می‌شد تااینکه پزشک تشخیص داد دچار CP یا همان فلج مغزی است؛ اختلالی که به‌دلیل نرسیدن اکسیژن در هنگام تولد، رخ داده و بخشی از مغز بچه از بین رفته است. هر بچه‌ای ممکن است در یک بخش از مغز، دچار مشکل شود و برای او این‌طور بود که قسمت حرکتی مغز و کنترل ادرار آسیب دیده بود.
مسعود، بچه‌ای لاغراندام با جثه‌ای ظریف است. عینک روی چشم‌ها و سمعک پشت گوش‌هایش، خودنمایی می‌کند. حوالی عصر به خانه‌شان می‌رویم. او بدخواب شده است و به همین علت طول می‌کشد تا یخش آب شود. مادر آغوشش را به روی بی‌قراری‌های مسعود باز می‌کند. مریم همان‌طور که با نوازش و قربان وصدقه سعی می‌کند او را بخواباند، می‌گوید: عفونت ریه و آسم از مشکلات دیگر مسعود بود، حتی گوش او قارچ داشت و همه این‌ها یکی‌یکی رخ نشان داد. ناشنوایی مسعود، شدید تا عمیق بود، حتی گفته بودند که باید کاشت حلزون صورت بگیرد، اما به‌خاطر مشکلات دیگر مسعود، از این کار دست کشیدند و با سمعک، مشکل او را حل کردند.
مسعود به‌دلیل مشکل حرکتی که داشته، راه رفتنش دچار مشکل شده است. تا چندوقت پیش در تمام ۲۴ ساعت باید پاهایش را با آتل می‌بستند و هر دو ساعت فقط به اندازه ۲۰ دقیقه استراحت می‌کرد، اما حالا اوضاعش کمی بهتر شده است و تنها شب‌ها باید آتل ببندد. مسعود، اوایل بابت آتل بستن بدخلقی می‌کرد، اما حالا عادت کرده است. او پنج‌ساله شده است، اما بیماری و مشکلات مختلف هنوز هم دست از سرش برنداشته‌اند، اما به‌جای همه این درد و رنج‌ها روحیه این بچه خیلی بهتر شده است؛ مسعودی که به قول مادرش، حتی یک تک‌کلمه نمی‌توانست بگوید، حالا جمله می‌گوید و شعر حفظ می‌کند. می‌شود گفت عالم پنجاه‌روزگی مسعود با دنیای پنج‌سالگی‌اش، از زمین تا آسمان تفاوت دارد.

قید بچه‌دار شدن را زده بودیم
داستان مسعود کمی متفاوت‌تر برای سامان هم اتفاق افتاد. او توسط فریده و حامد به فرزندخواندگی قبول شد.
فریده و حامد، قبل‌تر از این یعنی دو سال بعد از ازدواجشان یک پسر به‌دنیا آورده‌بودند. از یک طرف نمی‌خواستند پسرشان تک‌فرزند بماند و از طرف دیگر، چون فریده شاغل بود، بارداری مجدد خیلی شرایطشان را تغییر می‌داد؛ به همین علت قید بچه‌دار شدن را زده بودند. تا زمانی که در ده‌سالگی پسرشان سپهر، فکر فرزندخواندگی به سرشان زد. این فکر زمانی پررنگ‌تر شد که یکی از دوستان فریده چنین تصمیمی را گرفته، اما میانه راه منصرف شده بود. فریده و حامد راه او را ادامه دادند.
فریده می‌گوید: آن زمان پسرمان ۱۰ سال داشت و دنبال یک پسر دو یا دو‌ونیم‌ساله بودیم که فاصله سنی زیادی با فرزندمان نداشته باشد. یک مورد پیدا شد که دچار بیماری «اچ‌تی‌ال‌وی‌وان» بود؛ ویروسی نهفته که برخی آن را ایدز جهش‌یافته می‌دانند. دروغ چرا، اولش ترسیدم؛ به این دلیل که ویروس نهفته است، اما یک درصد ممکن است بیماری این بچه‌ها در ده سالگی منجر به نرمی استخوان یا حتی فلج بشود. مشکل دیگر این بود که ویروس نسل‌به‌نسل انتقال پیدا می‌کند.
«مدتی با پسرم به دیدن سامان می‌رفتیم و چندباری با یکی از خانواده‌هایی که بچه‌های دچار مشکل را به فرزندخواندگی قبول کرده بودند، ملاقات کردیم تا ترسمان ریخت، ضمن اینکه متوجه شدیم اگر سیستم ایمنی این بچه‌ها تقویت شود، دچار مشکلی نمی‌شوند و می‌توانند مانند بچه‌های عادی زندگی کنند.» این‌ها را فریده می‌گوید که سال ۹۲، حکم دادگاه را گرفتند و سامان رسما پسر آن‌ها شد.

گذر از روز‌های پژمردگی
سامان تا دوسالگی تنها کلمه‌هایی که می‌گفت، «آب» و «خاله» بود. از مرد‌ها می‌ترسید، زیرا تا دوسالگی تنها پرستاران خانم را دیده بود. افسردگی داشت. حتی وقتی او را به خانه آوردیم، واکنش یا ذوق خاصی نداشت. یک هفته اول حالش خیلی بد بود. دائم بیمار بود و تا یک ماه مقاومت می‌کرد؛ به این دلیل که محل زندگی‌اش تغییر کرده بود. سامان وقتی وارد خانواده جدید شد، همه‌چیز برایش تازگی داشت؛ از خیابان و بازار گرفته تا آشپزی و حتی کولر.
در واقع سامان تا پیش از اینکه در جمع یک خانواده زندگی کند، هر روز زندگی را بدون دریافتن معنا‌هایی مانند مادر، پدر، خواهر و برادر درکنار بچه‌های دیگر و با پرستاران تجربه کرده بود؛ به همین دلیل تا دوسالگی پوشک می‌شد و دایره واژگانش به اندازه دو کلمه بود. ناراحتی‌های پوستی مختلفی داشت، اما بعد از گذشت چهار ماه، تمام کلمات را ادا می‌کرد، پرجنب‌وجوش و فعال شده بود و دیگر ردی از افسردگی در او باقی نمانده بود، تاجایی‌که به قول فریده، سامان به زندگی آن‌ها هم شوروحال دیگری داد. این تحول به قدری بود که در عرض یکی‌دو سال بعد از آمدن سامان به این خانواده، ۱۰ نفر از همکاران فریده، درخواست فرزندخواندگی کردند. یکی از آن‌ها دختری را قبول کرد که دچار نرمی استخوان بود.
فریده می‌گوید: از آن صورت پژمرده و حال روحی بدی که سامان داشت، دیگر خبری نیست. ممکن است خانواده‌هایی که متقاضی فرزندخواندگی هستند، با خود بگویند یا از دیگران بشنوند که این بچه‌ها مشکل‌دار هستند و نمی‌توانند زندگی عادی داشته باشند، درصورتی‌که وقتی این بچه‌ها به خانواده می‌آیند و نیاز‌های روحی و عاطفی‌شان تامین می‌شود، ۸۰ درصد مشکلات آن‌ها رفع می‌شود.
فریده هم مانند مریم، مادر مسعود، در این راه هم بازخورد‌های مثبت و هم منفی گرفته است. به قول خودش، بعضی فامیل بابت این موضوع ناراحت بودند و با بچه‌مان ارتباط برقرار نمی‌کردند، اما من و همسرم همراه بودیم و به این رفتار‌ها اهمیتی ندادیم تااینکه مرور زمان همه‌چیز را حل کرد. فریده ادامه می‌دهد: البته راه‌های انتقال بیماری پسرم، مانند ایدز است، اما این موضوع را به خانواده‌ها نگفته‌ایم؛ به این خاطر که ممکن بود واکنش‌های منفی دریافت کنیم. خود و همسرم مراقبش هستیم، ضمن اینکه به سامان آموزش‌های لازم را داده‌ام.
سامان پسری بود که در حرم امام‌رضا (ع) رها شده بود و ازآنجاکه دیگر بی‌سرپرست بود، تحت نظر بهزیستی بزرگ شد. سرنوشت طوری رقم خورد که سامان توانست آغوش گرم خانواده‌ای را که به رویش باز شده بود، تجربه کند، اما خدا می‌داند چه تعداد سامان و بهرام دیگر در مراکز بهزیستی برای چشیدن طعم خانواده چشم‌انتظار هستند، تنها به این دلیل که بیماری یا نقصی خدادادی در وجودشان نهفته است.

۱۶ کودک، چشم‌انتظار خانواده
طبق گفته غلامحسین حقدادی، معاون امور اجتماعی اداره‌کل بهزیستی خراسان‌رضوی، کودکان عادی که از مبادی مختلف در شیرخوارگاه‌ها و مراکز بهزیستی نگهداری می‌شوند، حداکثر یک ماه در این مراکز می‌مانند؛ به این خاطر که متقاضی برای این بچه‌ها زیاد است، اما کودکانی که دچار بیماری هستند یا سنشان کمی بیشتر است، ممکن است تا سال‌ها در مراکز بهزیستی بمانند، زیرا خانواده‌ای طالب آن‌ها نیست. وی ادامه می‌دهد: درحال‌حاضر ۱۴ بچه زیر سه سال که نیازمند درمان هستند، در شیرخوارگاه هستند و دو بچه دیگر بزرگ‌تر از سه سال نیز داریم که به‌دلیل اینکه سن آن‌ها کمی بیشتر است، متقاضی ندارند. حقدادی با اشاره به اینکه در چهار سال اخیر، بیش از ۶۰ کودک بیمار یا سن‌بالا که متقاضی کمتری داشتند، تحویل خانواده‌ها داده شده‌اند، اظهار می‌کند: در سال گذشته نیز ۱۴ فرزند نیازمند درمان به خانواده‌ها واگذار شدند. معاون امور اجتماعی بهزیستی استان می‌گوید: درحال‌حاضر ۱۰۰ پدر و مادر داریم که متقاضی پذیرش فرزند عادی هستند، اما کودکی نداریم که به آن‌ها واگذار کنیم.
وی اضافه می‌کند: در سال گذشته حدود ۱۱۰۰ کودک از مبادی مختلف وارد بهزیستی شدند و ۱۳۰۰ کودک از بهزیستی خارج و تحویل خانواده‌ها داده شدند که ۲۰۰ نفر از آن‌ها از سال‌های قبل در بهزیستی نگهداری می‌شدند، ضمن اینکه در بهزیستی استان علاوه‌بر شیرخوارگاه که مرکزی دولتی است و کودکان زیر سه سال را نگه می‌دارد، ۹۳ مرکز نگهداری کودکان ۳ تا ۱۸ سال را داریم.

۱۶
۱۶ چشم انتظار: ۱۴ کودک زیر ۳ سال و ۲ کودک بزرگ‌تر از این سن در شیرخوارگاه متقاضی ندارند.
۶۰
در ۴ سال اخیر، ۶۰ کودک که متقاضی کمتری داشته‌اند، تحویل خانواده‌ها داده شده‌اند.
۱۰%
در سال ۹۸ حدود ۱۰ درصد رشد فرزندخواندگی و امین موقت در استان، نسبت‌به سال قبل داشته‌ایم.
۱۱۰۰
در سال گذشته حدود ۱۱۰۰ کودک از مبادی مختلف وارد بهزیستی شده‌اند.
۱۳۰۰
در سال گذشته ۱۳۰۰ کودک از بهزیستی خارج و تحویل خانواده‌ها شده‌اند.
۹۴
یک شیرخوارگاه و ۹۳ مرکز نگهداری کودکان ۳ تا ۱۸ سال در استان موجود است.
گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->