برای بسیاری از مشهدیها، توس در یک خاطره دور از اردوی دانشآموزی در آرامگاه فردوسی خلاصه میشود، شاید هم یک خاطره شیرین از توتخوری در جاده قدیم، اما برای من که خبرنگاری را با گشتوگذار در محدوده تازه به شهر پیوسته توس شروع کردم، آن حوالی دیگر به یکی دو خاطره محدود نمیشود. من هربار که آرامگاه فردوسی میروم، قاسم ارفع را در حالی تصور میکنم که پشت قَرقَر ایستاده و سنگ بزرگ فَروَهر را تا پیشانی آرامگاه فردوسی بالا میبرد.
رجبعلی لباف خانیکی را در حالی تصور میکنم که دارد آرامگاه تازه پیدا شده غزالی را حفاری میکند و برای جمعیت حاضر از نوع قبرهای سردابی آن روزگار میگوید.
مهدی سیدی را درحالی تصور میکنم که دارد دور دیوار هزارساله توس میچرخد و هر سمتش را به یک سر تاریخ وصل میکند، جایی که سالمتر است را شیبکخان ازبک درست کرده، آن قسمت که کلا نابود شده، کار مغولهاست. محمد ادیب اسلامیه را درحالی تصور میکنم که سعی دارد جلوی کشاورزانی را بگیرد که ارگ چندصدساله توس را خراب میکنند و خاکش را برای کشت بهتر زمینها میبرند، گاهی موفق میشود و گاه هم خیر.
توس من فقط به اندازه چهارسال خبرنگاری خاطره ندارد، من توس را با خاطرات تمام مردم آنجا زندگی کردم و حالا قد هزار سال از توس خاطره دارم.