بیشتر مهمانان از ناحیه چشمها و دست دچار آسیبهای جدی شده بودند و با وجود درمان نسبی احتیاج داشتند کسی ایشان را هدایت و راهنمایی کند.
کاروانشان که وارد میهمانسرای غدیر میشود هر کسی به نوعی کمک حالی دارد یکی با ولیچر، آن دیگری با عصا و یکی.
از چشمانشان که نه ولی از بالا و پایین رفتن شانههایشان و از صدای بغضآلود و لرزانشان میشد احساساتشان را از حضور در چنین مکانی تشخیص داد.
همه که رفتند یکی از جانبازان در انتهای صف نظرم را به خود جلب کرد. پدری که از هر دو چشم نابینا ومچ یکی از دستهایش نیز قطع شده بود.
کنار مرد جانباز دختر و پسری حدود هشت تا ده ساله بودند. آستین پدر را گرفته و با شوق و خنده وارد سالن غذاخوری شدند. مدیرکاروان توضیح داد: همسر این جانباز معلم بوده و در منطقه ضایحه، درکلاس درس با بمباران رژیم صهیونیستی به اتفاق دانشآموزانش به شهادت رسیدهاند.
بچهها با سنوسال کمشان با شورو شوق پدر را سرمیز نشانده و غذایش را آماده خورن میکنند. دختر با دستمال گوشه لب پدر را تمیز میکند و پسر لیوان آب را برایش پر میکند و کناردستش میگذارد.
بچهها حین غذا خوردن، تمام توجهشان معطوف به پدر است و نگاهشان را از او برنمیدارند.
آنچه در تصور همیشه ماست این بوده که شاید سالها طول بکشد تا پدر یا مادری به سنی برسند که فرزندانشان بتوانند از ایشان پرستاری کنند، اما آنچه در این قاب میدیدیم پرستاران کوچکی بودند که هنوز خودشان نیاز به پرستاری داشتند. مظلومیت در اوج زیبایی. بهراستی کدام کارگردان سرشناس جهانی میتوانست به این زیبایی و بینظیری عطوفت و مهر پدر و فرزندی را به این صورت به تصویر بکشد.
تمام خدمه سالن و حتی دیگر میهمانان مهمانسرا ایستادهاند و با چشمانی خیس فقط به این صحنههای دلنواز خیره شدهاند.