دوازدهساله بودم که کتاب «اولیور تویست» را از دوستم، الهام، هدیه گرفتم. کتاب را در کتابخانه پدرش دیده بودم و الهام، همین که دید توجهم را جلب کرده، آن را، بیاذن پدر، مهربانانه به من هدیه داد. کتابْ قدیمی و مربوط به دوران کودکی و نوجوانی پدر الهام بود. عجب کاری بود، از آن کارهایی که تا وقتی بزرگ نشوی متوجه بدیاش نمیشوی. اگر از عمرمان آنقدر گذشته بود که ارزش خاطره را درک کنیم، محال بود الهام آن کتاب را به من ببخشد و احتمالا محال بود من آن را بپذیرم.
بههرروی، کتاب را گرفتم و تا آخر تابستان تمامش کردم. روز و شب میخواندمش. نواخانه، اولیور کوچولوی بینوا، شهر بیرحم لندن و ولگردهای حقهبازش، فاگن (پیرمرد یهودی که از کودکان یتیم شهر دزد و جیببر میساخت)؛ خیالم همه اینها را براساس تجربه زیسته من در دوازده سال زندگی ساختهوپرداخته میکرد.
فاطمه، خواهر کوچکترم، بیشتر از قصهخواندن، شنیدنش را دوست داشت؛ همین حالا هم نسخه صوتی کتابها را به نسخه متنیشان ترجیح میدهد. عادت داشت کتابهای داستانی را من برایش بخوانم. چه عادت دلپذیری! من هم، ازخداخواسته، داستان را برایش میخواندم. به هر شخصیتی لحنی میدادم: اولیور صدایش نازک و ضعیف بود، سایکس صدایش خشن و لحنش لاتی و پر از بدجنسی بود، نانسی صدایش نازک و لحنش پر از ترس بود. برای اجرای صدای مرد یهودی همه سعیم را میکردم تا نفرتانگیزترین لحن و نخراشیدهترین صدا را از حنجرهام بیرون بکشم.
این کتاب را، نه یکبار، بیش از دهبار تا شانزدهسالگیام خواندم. در سیزدهسالگی، شیما و غزاله، رفقای فاطمه، هم به مخاطبانم اضافه شده بودند. با هربار خواندنش، بیشتر بومی جهان آن میشدم، با شخصیتهایش دوستی عمیقتری بههم میزدم، لحن آنها را بهتر اجرا میکردم؛ مهمتر از همه، در هربار خواندن، حالواحوال خودم متغیر مهمی میشد که، متناسب با آن، فضای حاکم بر داستان را بهگونهای متفاوت درک میکردم. عاطفه چهاردهساله کل فضای داستان را حول عشق هاری جنتلمن و رُز زیبارو میچید، عاطفه شانزدهساله ــکه حالا با تاریخ جهان اندکی آشنایی داشتــ جور دیگری لندنِ پس از انقلاب صنعتی را تخیل میکرد.
ذهن آدمی آزادترین جای جهان است؛ همه چیزها میتوانند به آن وارد شوند: غیرممکنها، بیحدوحصرها و حتی بیشکلترینها. خیال آدمی مرز ندارد؛ حتی وقتی مولوی میگوید: «آنچه اندر وهم نآید آن شوم»، بالأخره آنی را در تصور دارد، هرچند بیشکل.
اثر ادبی، وقتی کتاب حامل آن است، میتواند به شمار خوانندههایش جهان داشته باشد، بهتعداد آنها معماری شود. پس از خواندن رمان «اولیور تویست»، لندن ذهن من با لندن ذهن شما متفاوت خواهد بود. دادههای داستان را ذهن من، از رهگذر خواندهها، شنیدهها و دیدههایش، بهگونهای تخیل میکند و ذهن شما بهگونهای دیگر.
هرچقدر محاسبات و الگوریتمها در ساخت اثر ادبی بیشتر صاحب نقش میشوند، بههمانمیزان، از سهم ذهن در تخیلورزی کاسته میشود.
برایمثال، تصور کنید که همین رمان «اولیور تویست» در بستر پیکسل و در قامت ادبیات الکترونیک عرضه شود: چندرسانهایشدنِ آن شاید باعث شود که لحن و صدای شخصیتهای داستان آفریده شود و، بدینترتیب، از سیطره خیال ما بگریزد. همچنین، پخش موسیقی در بخشهای مختلف رمان، با جهتدادن به عاطفه ما، میتواند تجربه خیالورزی و حسی ما را محدود کند. درهمآمیختگیاش با تصویر نیز میتواند باعث شود که اولیورکوچولوی داستان برای همه ما مخاطبان شکل و صورتی یکسان پیدا کند.
این حداقلیترین شکل از محدودکردن خیالورزی انسانی است. حد غایی آن را در ژانرهایی از ادبیات الکترونیک خواهیم دید که ترکیبی از متن و تصاویری است که فناوری واقعیت مجازی برایمان آفریده است؛ دراینصورت، عرصه بر خیال انسانی بهغایت تنگ خواهد شد. تصور کنید عینک ویآر به چشم زدهاید، در کوچهپسکوچههای لندن قرن نوزده برای پیداکردن اولیور بهدنبال دارودسته فاگن هستید، خانهها، آدمها و منظرهها را بعینه میبینید و صداهای محیط را هم میشنوید؛ اگر در یکی از آن سینماپنجبعدیها نشسته باشید، حتی بوی کیک بلندشده از خانه مادمازل مایلی را استشمام خواهید کرد و، وقتی باد سرد پاییزیْ کلاه از سر اولیور میاندازد، موهای شما هم از آن بینصیب نمیماند. چه جایی برای خیالِ بازیگوش انسانی باقی میماند؟!
اصلا آیا خیالی که بهاجرا درمیآید کماکان خیال است؟!