قاسم فتحی | شهرآرانیوز - سینما «رکس آبادان» در شب ۲۸ مرداد سال ۵۷ و در حین نمایش فیلم «گوزنها» دچار آتشسوزی شد و صدها نفر به همین دلیل کشته شدند. تحقیقات نشان میداد که آتشسوزی عمدی بود؛ اما همزمانی این رویداد با انقلاب اسلامی و طولانی شدن رسیدگی به آن در سالهای پس از انقلاب، گمانههای مختلفی را درباره عاملان این حادثه ایجاد کرد. خانوادههای قربانیان چه قبل از انقلاب و چه بعد از آن اصرار داشتند که هرچه زودتر عاملان شناسانی و به مجازات برسند. این اتفاق بعد از ۲ سال یعنی در سال ۵۹ افتاد. اولینبار بود که در دنیا دادگاهی در سینما برگزار میشد و در مدت ۵۰ ساعت، ۳ روزِ پی درپی و بدون حضور وکیل به ریاست سید حسین موسوی تبریزی برگزار شد و در نهایت، ۷ نفر از عوامل آن تیرباران شدند. درباره فاجعه سینما «رکس» مقالهها و روایتهای مختلفی منتشر شده است؛ امّا آنچه «سینما جهنم؛ شش گزارش درباره آدمسوزی در سینما رکس» را به یک روایت استخواندار و محکم تبدیل کرده است شیوه مواجهه کریم نیکونظر بهعنوان پژوهشگری همهفنحریف با فاجعه آدمسوزی در آبادان است؛ شیوهای که نه عصا قورتدادگی روایتهای رسمی و تاریخی را دارد و نه به آنچه تاکنون از این فاجعه در اسناد نقل شده، اکتفا کرده است. نیکونظر برای اولینبار با شناخت کامل و در عینحال با استفاده از جزئیترین اطلاعاتی که به غنای روایت کمک کرده، درام پرکششی ساخته است و مهمتر از همه توانسته با کنار هم قرار دادن آنچه شواهد و حتی شایعهها مطرح کردهاند روایتی نو همراه با ابعاد تازهای برای مخاطب بسازد؛ اینکه چه کسانی و از چه طیفی از این موضوع آگاه بودهاند و چه اقداماتی به این فاجعه منجر شده است. نیکونظر میگوید جو ملتهب آن سالها در آبادان با پیشینهای از اختلافات سیاسی و اجتماعی که به دعواهای ملیشدن صنعت نفت برمیگشت باعث شد ۴ جوان آبادانی دست به این کار بزنند و چنین فاجعهای رقم بخورد. در این گفتگو نیکونظر میگوید چگونه فیلمهای دادگاه و دفاعیات متهمان و البته سکونت خودش در آبادان و در محلهای که حسین تکبعلیزاده در آن زندگی میکرد باعث شد او نگاه دوبارهای به فاجعه سینما رکس بیندازد.
پرسشم به طور حتم برای خیلی از خوانندهها هم مطرح شده؛ اینکه نویسنده وقتی روایتی از یک اتفاق واقعی مینویسد و در واقع مستندنگاری میکند، چقدر از تخیل خودش استفاده میکند و چقدر مجاز به این کار است؟ غرضم از تخیل شیوهای نیست که در نوشتن رمان استفاده میشود؛ بلکه منظورم این است که در همان مدیوم نانفیکشن (نا داستان) آیا دستی میبرید؟ مثل همین کار خودتان که چیدمان روایی خیلی دقیق بهترتیب سرجایش است، دراماتیزه شده و اول و وسط و آخر دارد.
هر اثر مستندی متکی است به زاویه دید مشخصی. هیچ اثر مستندی تمام و کمال نیست و هر نویسندهای از جایی که ایستاده، بر پایه درک خودش از آن موضوع سعی میکند موقعیتی را وصف کند؛ اما حواستان باشد که شما در نگارش یک ناداستان فقط با وقایعنگاری طرف نیستید؛ همانطور که تاریخنویسی وقایعنگاریِ صرف نیست نوشتن ناداستان هم فقط به وقایع و ترتیب آنها اشاره نمیکند. اینکه هر واقعه در چه شرایطی رخ داده، چه تأثیری داشته، چه کسانی در آن دخالت داشتهاند، مردم در چه حالی بودهاند و ... همه، روی کار اثر میگذارد؛ اما این فقط یک طرف ماجراست؛ ناداستان را از داستان جدا میکنند، چون داستان حتی در ارجاع به واقعیت هم متکی به تخیل است؛ اما ناداستان بیشتر روی محور حقایق و اسناد میچرخد. با این همه گاهی مرزهای این دوتا مخدوش میشود. مثلا «در کمال خونسردیِ» ترومن کاپوتی ناداستان است یا داستان؟ در ظاهر رمان است؛ اما بسیار متکی است به اطلاعات، وقایع، مصاحبهها و اطلاعاتی که خود کاپوتی به آنها رسیده است. همین الان کتابی منتشر شده به نام «هـ هـ حـ هـ» نوشته لوران بینه. این کتاب جایزه رمان اول گنکور سال ۲۰۱۰ را گرفته است؛ اما در اصل چیزی جز یک ناداستان درباره هایدریش و هیملر، دو جانیِ نازی، نیست. من خودم موقع نگارش اصلا به جنبه داستان یا ناداستانش فکر نمیکردم؛ بیشتر دنبال فرمی بودم که سالهاست گزارشنویسهای آمریکایی و اروپایی برمبنای تجربه روایتگری آن را رعایت میکنند؛ یعنی روایت یک ماجرای واقعی با تکیه به قواعد قصهگویی، دراماتیزه کردن اثر تا حد ممکن و مخدوش نکردن واقعیت و در عین حال تأثیرگذارکردنش با محور قرار دادن یک شخصیت. این روش اکنون در مطبوعات جهان مرسوم است و حتی در گزارشهای تلویزیونی هم دیده میشود. این طور متنها بسیار متکی است به ادبیات، چه داستان چه ناداستان و در عین حال روشی است برای شکستن قالب سفت و سخت گزارشنویسی معمول و کلاسیک روزنامهها و مجلات.
میدانیم که درباره فاجعه «سینما رکس» در کنار مقالهها و روایتهای ژورنالیستی کتابهای زیادی هم منتشر شده است. چه متن دادگاههای سینما رکس، چه نمایش مستند دادگاه از شبکه مستند، میخواهم بدانم شما کجای این روایت خلأ یا نقصی دیدید؟ اینکه یکجای کار میلنگد و شما را تحریک کرد که به سمت نوشتن و تحقیق کردن درباره آن بروید. اینکه حسین تکبعلیزاده دوست دارد برود و فلسطین و آموزشهای چریکی ببیند، قبل از آتشزدن سینما دفتر حزب رستاخیز را آتش میزند و از این دست جزئیات جذاب و تازه در کار شما کم نیست. کجا برای شما مسجل شد که این کار را تا جایی که امکان دارد جلو ببرم و کاملترش کنم؟
اولش خود دادگاه بود که برایم جالب بود. وقتی فیلمهای محاکمه عوامل آتشسوزی را میدیدم متوجه شدم که بخشی از سرنخها و حرفهای آدمها، مثلا گفتههای تکبعلیزاده، برای دادگاه جذاب نیست. از آدمهایی نام برده میشد که دادگاه با یک اشاره ازشان میگذشت و دیگر به آنها نمیپرداخت. انگار این حرفها و اشارهها برای دادگاه معقول و پذیرفتنی نبود؛ اما برای من که بعد از این مدت داشتم فیلمش را میدیدم سرنخی بود برای پیگیری. بعدها متوجه شدم که روند دو ساله بازجویی، محاکمه و برگزاری دادگاه و گفتههای متناقضِ عوامل مؤثر در آتشسوزی دستاندرکاران را دچار بدبینی کرده است؛ اما بههر حال تناقضها، اطلاعات و اشارههایی بود که امکان پیگیری داشت و میشد به آنها پرداخت. یک موضوع دیگر هم بود که تشویقم کرد به نوشتن. ماجرا این بود که بعد از چهار دهه، روایتهای مختلفی درباره آتشسوزی، دستوردهندگان و مجریان مطرح شده؛ روایتهایی که بعضیوقتها ۱۸۰ درجه با هم متفاوت هستند. کدامیک حقیقت است؟ واقعا دقیق مشخص نیست؛ همه آنها در طول زمان صیقل خوردهاند و سروشکل معقولی پیدا کردهاند و بعضیهایشان نزد مردم مهم هستند و دربست پذیرفته هم شدهاند؛ اما آیا سندی برایشان وجود دارد؟ این موضوعی بود که کنجکاوم کرد بیشتر درباره این روایتها بدانم. روایتهای غالب را کنار روایتهای حذف شده گذاشتم تا ببینم تأثیر کدامیک بیشتر است. ساختار کتاب هم با همین کنجکاوی شکل گرفت، اینکه چطور اسناد در خاطرهها مدفون شدند و به جای آنها روایتهایی بالا آمد که متکی بودند به سوءظنها و حدسیات.
یکی از جذابیتهای «سینما جهنم» این بود که راوی، دادگاه را به لحاظ حقوقی هم به چالش میکشید. مثلا متهمان هیچکدامشان وکیل نداشتند و خودشان از خودشان دفاع میکردند. دادستان و قاضی و هرکس دیگری در جایگاه هیئت منصفه قرار داشت در ظاهر خیلی هم به صحبتها و سرنخهایی که متهمان در لابهلای حرفهایشان میدادند گوش نمیکردند. فکر میکنید چرا دادگاه اینقدر عجولانه برخورد کرد؟ از طرف دیگر، عدهای هم به حبس محکوم میشوند؛ کسانی که مستقیم در حادثه نقشی نداشتهاند مثل آن آتشنشانی که دیر به صحنه حادثه رسیده بود. شما به این آدمها هم توانستید دسترسی پیدا کنید؟ سرنوشتشان چه شد؟
اول اینکه من البته حقوقدان نیستم و توانایی نقد دادگاه را ندارم. آن چیزی که برایم مهم بود این بود که نشان بدهم دادگاه در چه شرایطی برگزار شد و چطور عمل کرد. تا آنجایی که متوجه شدهام شیوه عمل این دادگاهها، دستکم در اول انقلاب، اصلا عجیب به نظر نمیرسید. یعنی «شکل» اجرای دادگاه، حضور نداشتن وکیل مدافع یا حضور شخصی به نام نماینده حقوقدانها برای کسی تعجببرانگیز نبود. حتی در مطبوعات آن زمان، که هم در اختیار نیروهای چپ بود هم راست، کسی به «شکل» برگزاری دادگاه سینمارکس اعتراض نکرده است. بعضیها کل دادگاه را زیر سؤال بردهاند، بعضیها به قاضی اعتراض کردهاند و حتی کسانی بودهاند که دادگاه را بیطرف ندانستهاند؛ اما واقعا کسی از نظر شکلی نقدش نکرده و مثلا به نبودن وکیل مدافع اشاره نکرده است. میشود به این فکر کرد که برگزاری دادگاه با چنین ویژگیهایی تعجب کسی را برنمیانگیخته است؛ حالا یا از فرط تکرار یا سهلانگاری؛ اما اینکه دادگاه چطور حکم صادر کرد به برداشت قاضی از نقش افراد در فاجعه برمیگردد. بعضیها متهم بودند که در جریان آتشسوزی دست داشتهاند و بعضی متهم بودهاند که سهلانگاری کردهاند. آن آتشنشانی که شما گفتید متهم بوده به سهلانگاری در کارش؛ هم بهموقع نرسیده هم ماشینش آبی برای خاموش کردن نداشته است. بعضی جرمشان این بود که بهنوعی در طولانی شدن روند سوختن سینما نقش داشتهاند یا اجازه ندادهاند کسی به مردم توی سینما کمک کند (مثل مأموران شهربانی که مانع از دخالت مردم میشدند) یا تلاشی برای خاموش کردن آتش نمیکردند (مثل بعضی از مأموران آتشنشانی.) اینکه با همه این افراد صحبت کردهام، نه. در واقع همهشان را پیدا نکردم؛ اما با بعضی از این اشخاص حرف زدهام، هم آتشنشانها هم مأموران شهربانی.
در روایت شما نکات تازه و جذابی وجود دارد. یکی خوابهای مادر و خودِ تکبعلیزاده است و خوابهایی که میبیند و دیگری رابطه او بهعنوان کسی که عاشق کار چریکی است. اینها را چگونه و چطور به دست آوردید. گزارشهای شما نشان میدهد که خودتان هم به آبادان رفتهاید و بهصورت میدانی تحقیق کردهاید و جزئیاتی را به متن افزودهاید که تا قبل از این کسی به آن اشاره نکرده بود.
خب، اول اینکه من آبادانیام. بعد از جنگ، از سال ۶۹-۷۰ تا ۷۸ آنجا زندگی کردهام. پدرم و خانواده پدریام هنوز آنجا زندگی میکنند و هر سال هم میروم آبادان. دوری از شهر جوانی و نوجوانیام رابطهها و ریشهها را قطع نکرده است، بنابراین نسبت به شهر و جغرافیا و حالو هوای آدمهایش شناخت دارم و طبیعی است که برای چنین کاری هم فقط به حافظه و کتاب و روزنامه تکیه نکردهام. از قضا، چون خانه ما درست در همان محلهای است که خانه حسین تکبعلیزاده هم بوده، از سالها قبل در جریان شایعات و اخبار مربوط به این خانواده بودهام. دو دهه قبل ما خیلی نزدیکتر بودیم به واقعه آتشسوزی و منِ نوجوان هم کنجکاو بودم بدانم چه شد که رکس سوخت. بعدها واسطههایی را پیدا کردم که روایتهای دست اولی را از خانواده تکبعلیزاده، بهویژه مادر حسین، برایم بازگو کردند، کسانی که یا از زبان ننهحسین ماجرا را شنیده بودند یا اطرافیانش؛ ولی نکته این بود که نمیشد به آنها تکیه کرد. من گفتهها را با اسناد مطابقت میدادم. مثلا خواب آشفته تکبعلیزاده را از منبع دست اول شنیدم و بعد در گزارش «اطلاعات هفتگیِ» همان زمان هم آن را در حد اشارهای کوتاه خواندم. درباره خواب مادر حسین هم به روایتهای دستاول تکیه کردم و مثل کار روزنامهنگاری، فقط مطالبی را در متن آوردم که دستکم ۳ نفر آن را تأیید میکردند؛ آنهم کسانی که براساس تجربه زیستیام میدانستم تا چه حد با خانواده تکبعلیزاده در ارتباط بودند. اگرچه این تکههای متن، بیشتر برای فضاسازی هستند و ساخت اتمسفری که خواننده موقعیت را حس کند نه رویدادها که علیالقاعده باید به سندهای معتبر و تأییدشده متکی باشند.
سؤال آخر اینکه آیا واقعا هنوز اسنادی هست که منتشر نشده باشد؟
این را باید کسانی بگویند که بهطور طبیعی اسناد مربوط به دوران انقلاب را نگهداری میکنند. واقعا نمیدانم؛ اما راستش امیدوارم آدمهای درگیر در این قصه شروع کنند به گفتن دیدههایشان؛ هم کسانی که آن شب از سینما فرار کردند و از ترس اینکه متهم به جنایت شوند لام تا کام حرفی نزدند، هم کسانی که پرونده را سرسختانه پیگیری میکردند. کتاب من نقطه شروع است نه پایان؛ من فقط سؤالها و ابهامها را طرح کردم.