قاسم فتحی | شهرآرانیوز - «زندگی در روزهای قرمز» اولین روایت مکتوب همهگیری ویروس کروناست وقتی هنوز کسی جدیاش نمیگرفت. وقتی هیچکس حتی پزشکان، اهل فن و سیستم بهداشتی کشور نمیدانست چطور باید با آن مقابله کند. وقتی که شایعهها و روایتهای بیشماری دربارهاش میچرخید. دست به هیچچیزی نمیزدیم و حتی مراقب تکتک دموبازدمهایمان بودیم و زندگی ضدعفونیشده با الکل آغاز شده بود.
محسن باقری اصل، با همه این ترسها و نگرانیها تصمیم میگیرد اخبار و تحلیلها و توصیهنامههای بهداشتی را برای مدتی کنار بگذارد و برای مدتی توی یکی از بیمارستانهای تهران بیتوته کند تا ببیند اوضاع از چه قرار است. مستندنگاری باقری از حمله کرونا یک سند است. سند شیوه روبهروشدن آدمهای در اوج پیشرفت پزشکی با ویروسی کشنده و ناشناخته. تصویری از بیمارانی که نمیدانند چقدر زنده میمانند و پزشکانی که آینده را پیشبینی میکنند و پرستارانی که چندین هفته از زندگی عادیشان دور شدهاند. «زندگی در روزهای قرمز» با همه ترس و دلهره و هولی که دارد سیاه نیست و دچار خوشبینی سرسری هم نمیشود بلکه میخواهد بیواسطه آنچه رخ میدهد را گزارش کند.
احتمالا وقتی این روایت را میخوانید میتوانید آن را با شرایط بحرانی فعلی و پیکهای چهارم و پنجم و کمبود نیرو و تجهیزات بیمارستانی مقایسهاش کنید. پزشکان بیمارستان شرایط فعلی را پیشبینی کرده بودند. اتفاقی که باقری آن را «روایت میدانی باکردار» اسم گذاشته است. حالا که روزهای قرمز ابتدایی کرونا به روزهای سیاه و بحرانی فعلی تبدیل شد و بعد به مدد ورود بیسابقه واکسن کاسته شده است خواندن چنین روایتهایی به ما کمک میکند دوباره آنچه رخ داده را مرور کنیم شاید برای اندکی به کار مدیریت همهگیریهای بعدی بیاید.
با محسن باقری اینجا درباره تجربه نوشتن این روایت حرف زدیم. درباره اینکه چطور سری تصمیم گرفته و چرا رفته و اصلا این موضوع چه دخلی به او داشته است. از طرفی، موقعی که چند نفر از دوستان مصاحبهاش را قبل از انتشار خواندند لحن و ادبیات نوشتنش را متوجه نمیشدند و آن را غیرمعمول میدانستند. ولی این دقیقا خود محسن باقری است که طور دیگری نمیتواند باشد و تازه اینجا به احترام ما کمی خودش را جمعوجور میکند و تلاش میکند کمی کمتر از هر وقت دیگری غیرمعمول باشد.
اگر کسی بتواند جور کند که بعد همین مصاحبه، بروم به جهنم و روایت دسته اولش را برای مردمم بیاورم، همین حین مصاحبه میروم. کوله ام آماده است تا زودتر بروم روایت داستانی اش را بیاورم. هم خودم هم دیگران ببینیم آنجا، واقعا چه خبر است. ترس یک ویژگی انسانی است و طبیعی. به نظرم باید ترسید و رفت.
چیزی که از نویسندگی میفهمم این است که باید در وقایع بزرگ و حیاتی جلوتر رفت، دید، شنید و نوشت، حس کرد و نوشتهای غیر رسمی، اما معتبرش را برای مردم آورد. چه با ترس چه بی ترس.
درباره این کتاب، البته من تصمیم نگرفتم. تصمیم من را گرفت و ترس هلم داد جلو. یک روز مانده بود به عید ۱۳۹۹. چندساعتی بود که داشتم آهنگ «سالهای جوانی» را گوش میدادم و روزهای زندگی ام که سپری شده بودند در ذهنم میچرخیدند. خوشی ها، موفقیت ها، بطالت ها... همه و همه. ترانه در خطی میگفت: «دیروز، که جوان بودم؛ ماه آبی بود» و من از ترانه سرای محبوبم سالها پیش شنیده بودم: «نترسون ماهُ از ابر» من نه ماه بودم، نه کوه، نه هیچ چیز دیگری.
من یک «بِنِویس» بودم و باید وظیفه ام را انجام میدادم. نه اینکه بگذارم همه اتفاقات رخ بدهند، بعد فاتحانه وارد میدان بشوم و بنویسم. مگر وظیفه و مسئولیت نویسنده چیست؟ سه کنج دیوار اتاقم جمع شده بودم و دوست نداشتم آن قدر زود بمیرم، آن هم از ناشناخته. اما چیزی از درون، از چپ و راست، مرتب به من چَک میزد. از «ناشناخته» ترسیده بودم. اما تجربه زندگی به من یاد داده بود به هیچ روایت رسمی کاملا اعتماد نکنم.
چندسال پیش، که از مرز نوردوز تا ایروان را از بین کوه و جنگل و دشت، با ترس جاده پیمایی کرده بودم و چند روز بعدش، توی بالکن یکی از هاستلهای ایروان نشسته بودم و با حجمی از خشم و هیاهو به وقایع نگاه میکردم و میخواستم وطن را برای همیشه ترک کنم. دو روز در شهر ایروان گشتم و دیگر نتوانستم بمانم و پاهایم راه افتادند و باز با ترس زدم به دشت و کوه و با آذوقه خشک و آب، سه روز بالای کوهی ماندم و از قله، اُفق و دوردستها را نگاه میکردم و آب مینوشیدم، آنگاه اتفاق افتاد.
درست میگویید؛ «روایت در میدان باکردار»، دقیقا همین است. متن روایی که نتواند تا حدی پیش بینی آینده کند، به درد نمیخورد. درک ساحت واقعیت، با حضور میدانی، بخشهایی از آینده را حتما حتما در دل خود دارد و نویسنده با شهود ناشی از مشاهده، میتواند آنها را بیابد و ترسیم کند. «ماسک قهوه ای» کتاب، چندساعت قبل از عید ۱۳۹۹، راست میگفت؛ و با تجربهای که داشت مطمئن بود این اتفاقات میافتد و متأسفانه افتاد.
- چی میشن؟
رفته توی بغض
- اونجا میمونن، میگذارنشون اونجا ... میمیرن
ما همیشه «عقب» ایم. در اتفاقات ریز و درشت، موقت و دائمی. مثل همین اتفاقات اخیر افغانستان. مثل غیزانیه خوزستان. مثل همه اتفاقات مهم پیرامونمان. فکر میکنم ما اگر فقط زندگی نامه معشوقه همسر ارنست همینگوی را بخوانیم؛ باید در ادبیات روایی، تمام قد و تمام تن، عرق بریزیم. روایتش از داخائو را بخوانیم، که پودر میشویم. همان ۸ صفحه برایمان کافی است. به نظرم آنجا حتی مچ «هِم» را هم میخواباند. اگر مزاجمان روایت «در میدان امریکایی» مارتا گِلهورن را مجاز نمیداند، تکه «در محاصره» کتاب خانم عَمیره هَص به اسم «آشامیدن دریا در غزه: روزها و شبهایی در یک سرزمین تحت محاصره» را امتصاص (مکیدن شیرهچیزی) کنیم. روایت یک گزارشگر میدانی از فلسطین اشغالی. پایانبندی را ببینید:
«فلسطینیان، در اعماق قلبشان، همچنان اصرار خواهند ورزید که تمامی سرزمین فلسطین را متعلق به خود بدانند، آنان اشتیاق عمیقشان به زمینهایی که اکنون نامهای یهودی را یدک میکشند کنار نخواهند گذاشت. آنها درد اخراج از سرزمینشان را فراموش نخواهند کرد.»
چیزی که امروز ما به آن نیاز داریم، روایتهای دقیق و راست، از وقایع بزرگ پیرامونمان است. وگرنه آسیبها را دیده ایم، اما چیزی را درک نکرده ایم. من آنجا واقعا «آدم» دیدم. همه در وضعیتی عجیب. نقابها کنار، قلبها مرئی. پرستارهایی که از آستانه ترس گذشته بودند. وای، چه لحظههایی بود و آنها چه تجربه بزرگی در زندگی شان میاندوختند. من اینها را دیدم. آدمهایی که هر لحظه خالصتر میشدند و ناب.
این وسط مردم تقصیر نداشتند. مردم هیچ وقت تقصیر ندارند. جمله بعد از این جمله را نمیتوانم بگویم. مردم میخواهند زندگی خوب و خوشی داشته باشند. خواسته زیادی است؟ مردم از کابوس دیدن خسته شده اند. از ابهام کشنده. ما در مسئله حیاتی کرونا خیلی گیج خوردیم. آن مسافرکش هم تقصیر نداشت. خانواده داشت. آن خانم پرستار نازنین که پیاده شد، هم. اما مسئله این است که هر کداممان در موقعیتهایی قرار میگیریم. موقعیتهای مبهم، سخت وگاه جانکاه. مسئله این است.
ما هنوز زندگی نکرده ایم. آدمهایی که در کتاب، لب پرتگاه مرگ میدیدمشان، پر از نیاز به زندگی بودند. مثل کودکی که پر از نیاز به بازی است. مثل کودکی که بچگی نکرده است. دوست داشتند زندگی کنند. حس میکردند هنوز زندگی نکرده اند. بزرگترین آرزویم این است که تا دیر نشده زندگی کنیم. ما در روزهای قرمز زندگی میکنیم. ما در کابوس رؤیا میبینیم و در سراسر دشت رؤیاهایمان، کابوس ها، غول آسا، کاکتوس وار ایستاده اند. ما هنوز زندگی نکرده ایم. ما در سرحد تباهی و زندگی، تاتی تاتی بندبازی میکنیم و سقوط. اما باز بلند میشویم و پیش میرویم. با مرگ پنجه به پنجه میشویم. با رنج و محنت، آشفته و پریشان. آنجا «زندگی» دیدم. من فقط نظاره گر بودم. چیزهایی که در بعد از آن در هیچ رسانه رسمی ندیدم. نه اینکه نخواسته باشند نشان دهند. سینما و تلویزیون نمیتوانند. بعضی تصاویر و لحظهها فقط در موجودی به نام کتاب، نبضشان میتپد.
نشد که بشود. این روزها دارم داستان شهری در محاصره را مینویسم. یک داستان واقعی. شهری و مردمی که چندسال هر روز به سرشان خمپاره میریزد. هر شب در رختخواب در خواب خمپاره میخورم، و هر روز پشت کیبورد و صفحه Word، تیرهای ضد هوایی ۲۳ متری. کتاب را باید تا ۳۱ شهریور ۱۴۰۰ تحویل بدهم. امروز چندم شهریور است؟