داستان نوجوان - صفحه 6

داستان نوجوان
| شهرآرانیوز
شایان می‌گفت از روی طرز حرف زدن و لحن صدای آدم‌ها متوجه می‌شوند چه‌قدر مهمان آمده است برایشان یا مثلا اینکه مهمان‌ها واقعا شاد هستند یا الکی ادای شادی را درمی‌آورند.
شایان می‌گفت از روی طرز حرف زدن و لحن صدای آدم‌ها متوجه می‌شوند چه‌قدر مهمان آمده است برایشان یا مثلا اینکه مهمان‌ها واقعا شاد هستند یا الکی ادای شادی را درمی‌آورند.
کد خبر: ۱۷۷۴۳۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۲۵

خوشحال بودم و دوست داشتم این لحظه از زندگی‌ام را با کسی تقسیم کنم. تا امروز همه‌ی احساس‌های خوبم را با مامان و بابایم شریک شده بودم اما حالا دنبال آدم‌های امن بیشتری می‌گشتم برای شنیده و فهمیده شدن.
خوشحال بودم و دوست داشتم این لحظه از زندگی‌ام را با کسی تقسیم کنم. تا امروز همه‌ی احساس‌های خوبم را با مامان و بابایم شریک شده بودم اما حالا دنبال آدم‌های امن بیشتری می‌گشتم برای شنیده و فهمیده شدن.
کد خبر: ۱۸۲۸۹۲   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۲۲

نگاه کردم به کوهی از کتاب‌های ریز و درشت خوانده‌نشده روی میز که حالا باید غمگین و شکست‌خورده برگردانده شوند توی قفسه کتاب‌‌خانه.
نگاه کردم به کوهی از کتاب‌های ریز و درشت خوانده‌نشده روی میز که حالا باید غمگین و شکست‌خورده برگردانده شوند توی قفسه کتاب‌‌خانه.
کد خبر: ۱۷۷۴۱۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۰۹

سال پیش همین روزها در یکی از روزهای خوب خدا، پس از اینکه کارگاه ادبی کوله‌پشتی به پایان رسید، به دیدار آشناترین آشنایان یعنی شهدای آرمیده در میدان شهدا رفتیم.
سال پیش همین روزها در یکی از روزهای خوب خدا، پس از اینکه کارگاه ادبی کوله‌پشتی به پایان رسید، به دیدار آشناترین آشنایان یعنی شهدای آرمیده در میدان شهدا رفتیم.
کد خبر: ۱۷۴۴۶۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۰۵

هوا که سرد می‌شود، همه دنبال یک جای گرم برای خودشان می‌گردند تا حسابی گرم شوند. خانم‌کلاغه هم سردش بود. توی لانه‌اش چیزی نداشت خودش را گرم کند. برای همین پرید و رفت.
هوا که سرد می‌شود، همه دنبال یک جای گرم برای خودشان می‌گردند تا حسابی گرم شوند. خانم‌کلاغه هم سردش بود. توی لانه‌اش چیزی نداشت خودش را گرم کند. برای همین پرید و رفت.
کد خبر: ۱۷۷۴۸۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۰۴

ساعت ۷ صبح بود. باد خنکی برگ‌های زرد و نارنجی درخت انجیر را توی باغچه تکان می‌داد. تلویزیون داشت یک سرود زیبا پخش می‌کرد.
ساعت ۷ صبح بود. باد خنکی برگ‌های زرد و نارنجی درخت انجیر را توی باغچه تکان می‌داد. تلویزیون داشت یک سرود زیبا پخش می‌کرد.
کد خبر: ۱۷۷۳۴۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۰۲

 از مدتی پیش کمتر کارتون می‌دیـــدم. تمــاشـــای تلویزیون با آن تصاویر تار و کدر خسته‌ام می‌کرد.
 از مدتی پیش کمتر کارتون می‌دیـــدم. تمــاشـــای تلویزیون با آن تصاویر تار و کدر خسته‌ام می‌کرد.
کد خبر: ۱۷۷۳۴۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۶/۲۸

وقتی که وحید برای اولین بار چشمش از پنجره‌ی هواپیما به گنبد زیبا و گلدسته‌های طلایی حرم افتاد دلش آرام‌ گرفت.
وقتی که وحید برای اولین بار چشمش از پنجره‌ی هواپیما به گنبد زیبا و گلدسته‌های طلایی حرم افتاد دلش آرام‌ گرفت.
کد خبر: ۱۷۷۰۳۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۶/۲۵

هر سال محرم و صفر که می‌شود، کلی هیئت عزاداری از شهر‌ها و روستاهای دور و نزدیک به مشهد می‌آیند تا کنار حرم امام رضا(ع) عزاداری کنند.
هر سال محرم و صفر که می‌شود، کلی هیئت عزاداری از شهر‌ها و روستاهای دور و نزدیک به مشهد می‌آیند تا کنار حرم امام رضا(ع) عزاداری کنند.
کد خبر: ۱۷۷۰۳۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۶/۲۰

من خاری بودم در صحرای سوزان دشت نینوا که با وزش باد، به این طرف و آن طرف می‌رفتم. سال ۶۱ هجری بود که کاروانی دیدم. ۷۲ مرد و زنان و کودکانی که با آن‌ها بودند.
من خاری بودم در صحرای سوزان دشت نینوا که با وزش باد، به این طرف و آن طرف می‌رفتم. سال ۶۱ هجری بود که کاروانی دیدم. ۷۲ مرد و زنان و کودکانی که با آن‌ها بودند.
کد خبر: ۱۷۴۲۶۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۶/۱۴

اربعین که از راه می‌رسد، کوچه‌‌ها پر از بوی خوش نذری می‌شود. خاله‌جان هم هر سال اربعین، نذری داشت. شله‌زرد‌های نذری او حرف نداشتند.
اربعین که از راه می‌رسد، کوچه‌‌ها پر از بوی خوش نذری می‌شود. خاله‌جان هم هر سال اربعین، نذری داشت. شله‌زرد‌های نذری او حرف نداشتند.
کد خبر: ۱۷۶۹۵۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۶/۱۴

دفتر و نوشتن را کنار گذاشتم. همه‌چیز را فراموش کردم و دویدم سمت بابا. پرسیدم: «می‌خواهید بروید کوه. کدام کوه؟ من هم بیایم؟» بابا لبخندی زد و گفت: «جایی که می‌خواهم بروم از کوه زیباتر است.»
دفتر و نوشتن را کنار گذاشتم. همه‌چیز را فراموش کردم و دویدم سمت بابا. پرسیدم: «می‌خواهید بروید کوه. کدام کوه؟ من هم بیایم؟» بابا لبخندی زد و گفت: «جایی که می‌خواهم بروم از کوه زیباتر است.»
کد خبر: ۱۷۵۰۲۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۶/۱۲

به سال گذشته فکر می‌کنم، به قبل از اینکه باباحاجی خانه‌ی روبه‌رویی را خالی کند، درخت سپیدار را تنها بگذارد و برای همیشه از این دنیا برود.
به سال گذشته فکر می‌کنم، به قبل از اینکه باباحاجی خانه‌ی روبه‌رویی را خالی کند، درخت سپیدار را تنها بگذارد و برای همیشه از این دنیا برود.
کد خبر: ۱۷۶۹۶۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۶/۱۱

نیم ساعت است پرونده‌ام را گرفته‌ام دستم، سرم را انداخته‌ام پایین و به سرامیک‌های کف اتاق نگاه می‌کنم.
نیم ساعت است پرونده‌ام را گرفته‌ام دستم، سرم را انداخته‌ام پایین و به سرامیک‌های کف اتاق نگاه می‌کنم.
کد خبر: ۱۷۴۴۶۲   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۶/۰۹

بیستم صفر، یعنی اربعین، روزی است که جابربن‌عبدا... انصاری، یکی از یاران رسول خدا(ص)، از مدینه به کربلا رسید تا به زیارت‌ قبر امام‌حسین(ع) بشتابد. او نخستین کسی است که قبر آن ‌حضرت را زیارت کرده است.
بیستم صفر، یعنی اربعین، روزی است که جابربن‌عبدا... انصاری، یکی از یاران رسول خدا(ص)، از مدینه به کربلا رسید تا به زیارت‌ قبر امام‌حسین(ع) بشتابد. او نخستین کسی است که قبر آن ‌حضرت را زیارت کرده است.
کد خبر: ۱۷۶۹۵۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۶/۰۷

«همیشه انجام یک کار خوب حال ما را بهتر می‌کند. یکی از بهترین کارهایی که می‌شود در این روزها انجام داد، نذر کردن و نذری دادن است.»
«همیشه انجام یک کار خوب حال ما را بهتر می‌کند. یکی از بهترین کارهایی که می‌شود در این روزها انجام داد، نذر کردن و نذری دادن است.»
کد خبر: ۱۷۴۲۵۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۵/۲۹

بابا‌بزرگ در جنگ اسیر شده بود، یک اسیر جنگی! بابا‌بزرگ لبخند‌زنان گفت: «اوه، کجایش را دیده‌ای؟! کلی خاطره دارم برایت تعریف کنم.»
بابا‌بزرگ در جنگ اسیر شده بود، یک اسیر جنگی! بابا‌بزرگ لبخند‌زنان گفت: «اوه، کجایش را دیده‌ای؟! کلی خاطره دارم برایت تعریف کنم.»
کد خبر: ۱۷۴۲۷۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۵/۲۶

روی جلد مجله درشت و پررنگ نوشته بود: «صفحه‌ای برای چاپ داستان‌های نویسندگان نوجوان ایجاد کرده‌ایم.»
روی جلد مجله درشت و پررنگ نوشته بود: «صفحه‌ای برای چاپ داستان‌های نویسندگان نوجوان ایجاد کرده‌ایم.»
کد خبر: ۱۷۶۹۴۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۵/۲۴

دوچرخه‌ی آقای اسدی کنار حیاط مدرسه با زنجیری به درخت بسته شده بود.
دوچرخه‌ی آقای اسدی کنار حیاط مدرسه با زنجیری به درخت بسته شده بود.
کد خبر: ۱۷۷۴۷۲   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۵/۱۷

محمدامین روی صندلی چوبی کنار آشپزخانه نشسته بود و به‌آرامی با ماهی داخل تنگ حرف می‌زد. تلویزیون هم روشن بود و کارتون تام وجری پخش می‌کرد.
محمدامین روی صندلی چوبی کنار آشپزخانه نشسته بود و به‌آرامی با ماهی داخل تنگ حرف می‌زد. تلویزیون هم روشن بود و کارتون تام وجری پخش می‌کرد.
کد خبر: ۱۷۵۰۲۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۵/۱۶

پربازدید
آخرین اخبار پربازدیدها چند رسانه ای عکس
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->