وقتی حیدر از راه میرسید معمولا من در را به رویش باز میکردم. همه خانواده میگفتند، چون کوچک ترم و سبکتر تیز میروم در را باز میکنم و بر میگردم. خانهها حیاط دار بود و فاصله نشیمن تا جلو در هم لااقل پنجاه قدم میشد. تازه اف اف مد شده بود و تک و توک با یک دکمه در را باز میکردند.
وقتی در را به روی برادرم باز میکردم تا جلو خانه برسد تمام اخبار روز را به او منتقل میکردم. برادرم با همان چهره خسته نگاهی از سر بی حوصلگی به من میانداخت. دوچرخه اش را گوشه حیاط به دیوار تکیه میداد. دست و رویش را میشست و وارد خانه میشد.
کلاس دوم یا سوم ابتدایی بودم. درس و مشقم تعریفی نداشت. گاهی وقتی به قیافه خسته داداش حیدر نگاه میکردم دلم برایش میسوخت. سنگ کار بود و موهای مشکی و پرپشتش زیر خاک، خاکستری به نظر میرسید.
او معمولا حوصله چیزی را نداشت. آن قدر که سنگهای سنگین را جابه جا میکرد یا کمردرد بود یا به خاطر وز وز فرز سردرد.
خواهرها و برادرها از او حساب میبردیم. فقط کافی بود خیره خیره نگاهمان کند آن وقت بود که دنبال زمینی نرم میگشتیم که در آن فرو برویم!
در همسایگی ما معلمی با همسرش زندگی میکرد که با دخترش هم بازی بودم. آن خانواده به نظرم خیلی لاکچری میآمدند. همین طور هم بود. در حیاطشان با اف اف باز میشد.
زن و شوهر هر کدام خودرو جداگانه داشتند. آقا شورلت داشت و خانم رنو. چه کلاسی داشت.
دخترشان نسیم کلاس زبان میرفت. حیاط خانه شان پر از گل و گیاه بود. خانه شان به جای نفت موتورخانه داشت و با شوفاژ گرم میشد. مهری خانم معلم جغرافیا بود. او هفتهای یک بار به شیرینی سرای بابل میرفت و کلی تنقلات شیرین میخرید. سالی یکی دو بار سفر خارجی میرفتند. بار اول اسم سنگاپور را از زبان نسیم شنیدم. خلاصه دنیای نسیم برایم دست نیافتنی بود.
یک بار وسط روز کار برادرم به خاطر نبود مصالح تعطیل شده بود. خسته و مانده وسط هال خانه درازکشیده و خوابش برده بود. من گوشه اتاق مشق مینوشتم. بی علاقه و بی حوصله.
نمیدانم حیدر از کی بیدار شده بود و نگاهم میکرد. سرم را که بلند کردم نگاه خیره اش را حس کردم. برخلاف همیشه اخم نکرده بود.
گفت: درست را بخوان. درس نخوانی میشوی یکی مثل من. ببین. هر روز خسته و مانده میروم و میآیم. مادر نسیم را ببین درس خوانده معلم شده ماشین دارد. خوب زندگی میکند. حالا درست را بخوان وقت برای تلویزیون تماشا کردن زیاد است. زحمت بکش که سر وقتش در آسایش زندگی کنی.
نمیدانم چرا واو به واو این چند جملهها از ۳۵ سال پیش تا حالا توی ذهنم جا خوش کرده است. خستگی حیدر یا نگاه مهربانش کدامشان مؤثرتر بود نمیدانم. من درسم را خواندم. معلم نشدم، اما معلمهایی را میشناسم که سفر سنگاپور که هیچ، سالی یک بار نمیتوانند تا شمال بروند و برگردند.
من معلم نشدم، اما معلمهایی را میشناسم که یک پراید قراضه زیرپایشان است و سرویس رفت و برگشت دانش آموزانشان هستند. انگار دستمزد معلمها طی این سالها به اندازه کارگران ساختمانی پایین آمده که در نگاهشان همان خستگی حیدر موج میزند. شاید نصیحت حیدر خیلی وقت است که منقضی شده است.