به گزارش شهرآرانیوز؛ چند سطر درباره محمدحسین شهریار، به مناسبت روز شعر و ادب فارسی، بخوانید.
«تو چرا هر روز میآیی اینجا؟ من وزیر نیستم که معاونت کنم! مالک نیستم که مشاورت کنم!» و بعد ریز ریز به خودش لرزید و زانوهای سستش را بغل گرفت. این شهریار بود که این طور تلخ و تند و بی مراعات با ابتهاج حرف میزد؟ ابتهاج آمده بود. رفیق گرمابه و گلستانش. همانی که روزها را با هم سر میکردند و شبها را با غزل و ردیف و سه تار به سپیده صبح گره میزدند. این همه سنگینی و پریشان احوالی، اتفاق غریبی بود.
حالا ابتهاج که بند بند تنش از چیزهایی که شنیده بود میلرزید، همانجا دو زانو نشست برابر محمدحسین و اشک ها، زبان گفتگو شدند. محمدحسین از اشکهای ابتهاج به گریه افتاده بود. جلوتر آمد. دست هایش را که از شدت پشیمانی یخ کرده بود، گرفت توی دست هاش. با گونههایی خیس نگاهش کرد: «من را ببخش. ناخوش احوالم. حال دلم دست خودم نیست.» توی چشمهای مستأصلش یک وادادگی عجیب بود. یک تنهایی عمیق. یک انزوای بی مانند. ابتهاج تک تک چروکهای پیشانی شهریار را از بر بود. میدانست کدام خط یادگار کدام ناکامی است.
چشمهای رفیق سالهای دور و دراز ابتهاج، حالا دیگر از جنون عشقی زمینی عبور کرده بود. روح بلندش، در قفس تنگ تنش بی قراری میکرد. شعر تازهای در حال جوشیدن بود: با ماه خود چه گفتم! دیگر ندانمای دل/ای داد من کجا و آن نازنین کجا بود... // بگذار تا بگریم، چون ابر در بهاران/ این نغمه فراقش با من دگر جفا بود....
حوالی پنج بعدازظهر است. انگار هرچه کشتی توی چشمهای غبارگرفته محمدحسین پهلو گرفته بود، به یک باره رفت زیر آب. نه سه تار گوشه اتاق حریف اندوه بی موقعش میشد نه چای و شعر و تنهایی. در و دیوار خانه قصد دل تنگش را کرده بودند. کت خاکستری اش را از میخ دیوار برداشت، دست پسر کوچکش را گرفت و از خانه بیرون زد. صدای خش خش کفشهایی که روی آسفالت کوچههای باریک کشیده میشد، تداعی گر پاییزهای دور سالهای کودکی اش بود.
راسته کوچه را که تمام کردند رسیدند به کوچه فرعی باریکی که انتهایش میرسید به یک در چوبی. دری سالخورده و رنگ و رو رفته که مثل کهربا، محمدحسین را سمت خودش میکشید. پسرش، مبهوت از احوالات غریب پدر بود، بی آنکه بداند نخستین بیت از شعری تازه در حال سروده شدن است: «دلتنگ غروبی خفه بیرون زدم از در/ در مشت گرفته مچ دست پسرم را... //رفتم که به کوی پدر و مسکن مألوف/ تسکین دهم آلام دل جان به سرم را...». پانزده، بیست دقیقهای را همین طور خیره مانده بود به در چوبی. پسر کوچکش این پا و آن پا میکرد و خودش رفته بود به سالهای دور کودکی.
ایامی که پشت همین در چوبی، زیر سایه درخت بزرگ وسط حیاط، اولین بیتهای زندگی اش را سروده بود و پدر مرحومش همین طور که از شوق به خود میلرزید مادرش را صدا زده بود که بیا ببین چه پسری داریم! هفت سالگی اش در همین خانه سپری میشد که بعد از بگو مگو با مادرش، نفس زنان دویده بود توی انباری زیر زمین و در حالی که پیش خودش احساس گناه میکرد سروده بود: «من گنه کار شدم، وای به من/ مردم آزار شدم، وای به من!»
پشت این در چوبی، امنترین نقطه جهان بود برای محمدحسین پیش از آنکه پا به دنیای آدم بزرگها بگذارد. دلش برای شهریار آن سالها تنگ شده بود وقتی هنوز شهریار نبود و صداش میزدند: محمدحسین. آن روزها هنوز نمیدانست عشق چیست، شعر به چه کار میآید و قافیه یعنی چه. ز غوغای جهان فارغ بود و یقین داشت دنیا، جای خوبی برای بازی کردن است قبل از آنی که بازیچه دست تقدیر شود.
آن دستی که پشت سر هم به در خانه اخوان میکوبید، دست لاله خانوم بود. همسر دکتر مصدق. در که باز شد آمد نشست لبه حوض وسط حیاط، کنار شمعدانیها و همین طور که نفس نفس میزد گفت: «به جناب اخوان بفرمایید آقای شهریار اوضاع و احوال مساعدی ندارند. در همین بیمارستان مهر بستری اند. از تبریز آورده اند تهران. دکترها حرفهای خوبی نمیزنند. پیغام داده از رفقای قدیمی کسی این دور وبرها نیست؟ دلم تنگ است. شما به نظرم رسیدید. خانه تان هم که نزدیک بیمارستان است.
تا دیر نشده، سری بزنید، شاید نفسی تازه کرد.» و بعد با همان عجلهای که آمده بود، رفت. اخوان آن روز خانه بود. نشسته بود توی اتاقش داشت مطالعه میکرد، بی خبر از آنکه رفیق سالهای جوانی، حالا مضطر و دلتنگ روی تخت بیمارستان چشم به راه اوست. همسرش که ماوقع را شرح داد، عین برق گرفتهها از جا جهید، کلاهش را برداشت، سرازیر شد سمت بیمارستان.
از گل فروشی آقای مقدم یک دسته گل گرفت و دو خط شعری را که توی راه سروده بود ضمیمه کرد به آن. گل فروش که فهمیده بود گل برای شهریار است، ریالی نگرفت. شهریار نورچشمی آدمهای زمانه اش بود. دعای خیر گل فروش و شاگرد مغازه را هم سنجاق کرد به شاخههای گل و قدمهای سنگینش را به زحمت کشاند سمت بیمارستان. به ورودی اتاق او که رسید، چشمش افتاد به محمدحسین. آن پیرمرد پژمرده، همان شهریار همیشگی بود. با چشمهایی مهربان و دستانی بخشنده. از نگاهش شوق میبارید: «اومید جان! اومید جان! گوربان اولوم سنه، اومید جانم.»
گل را گذاشت بالای سرش، دو خط شعرش را بیخ گوشش زمزمه کرد. به قافیه آخر که رسید دست هایش را فشرد. به دلش نشسته بود. توی همین اتاق خیلیها آمده و رفته بودند. ارادتمند زیاد داشت. خبر کسالتش در کل مملکت پیچیده بود. سن وسال دارها، با زمزمه «علیای همای رحمت» اش، امیر مؤمنان را واسطه شفا قرار میدادند و میان سالهای ترک زبان، به یاد «سهندیه» اش از خدا میخواستند این شیرین زبان خوش کلام را برایشان نگه دارد. «منظومه حیدربابایه» داشت بی بابا میشد.
هیچ کس نمیداند توی راهروهای همین بیمارستان بود که ثریای روزگار جوانی رسید بالاسرش یا ساخته و پرداخته جماعت رؤیاپردازی است که دلشان میخواست یک بار دیگر هم که شده، شاعر شیدای آذری زبان پیش از مرگ با عشق دیرینه اش ملاقات کند. اما هر چه بود، بی قراری روح آسیمه سر شهریار، از عشق آدمیزاد به آدمیزاد آغاز شد و همین طور که پیش میرفت، از او شاعر شهیرتری میساخت.
چه تفاوتی دارد آخرش درس طبابت را شش ماه مانده به پایان تحصیلات کنار گذاشت و گوشه نشین شد یا تمام کرد و از شوق به شاعری، دنباله پزشکی اش را نگرفت. آنچه در آن تردیدی نیست، شکوفایی شاعری بود که شعر را نه از سر تفنن که از فرط پاک دلی، سادگی و رهایی از بند تعلقات مادی مینوشت. او همان شهریار دلها بود؛ سبکبال و مشتاق و بی بدیل.
*مصرعی از شهریار