اگر به فیزیک و ماهیت جهان علاقه داشته باشید، مثلا گاهی گریزی به بعضی تئوریهای دنیای فیزیک نظری زده باشید، این مثال کمک میکند تا به ذات این مبحث پی ببرید: روابطی که در دنیای مولکولی سراغ داریم با روابط و قوانین دنیای اتمها فرق دارد و باز ــبههمینمنوالــ روابط و قوانین این دو دنیا با جهان عجیب و سوررئالیستی جهان کوانتوم. این تفاوتها چنان دهشتناک است که آدم باورش نمیشود جهان منطقی ما، همین جهان سادهلوحی که در آن نفس میکشیم، بر پایههایی استوار شده است که فهمیدن آنها دشوار و سخت است و شدیدا غیرمنطقی مینمایند، بیاینکه دنیا ازهم بپاشد و همهچیز متلاشی شود.
جهان داستان و فضاهایی که در آثار مختلف روایی ساخته میشود همین وضعیت را منعکس میکنند: در یک داستان همهچیز چنان است که در جهان واقعی میبینیم، در یکیدیگر روابط دنیای خواب درجریان است، در آنیکی انگار افسار تخیلت را رها کرده باشی تا هرچه دلش میخواهد را تصور کند، و یکیدیگر شوخطبعیاش را بهسمت قوانین فیزیک هدف گرفته است. حکمت یادداشت امروز هم همین است: «هر داستانی منطق خاص جهان خودش را میسازد» و بر پایههای همان استوار میشود.
بگذارید چند مثال خوب برایتان ردیف کنم: مثلا، در فیلم «داگویل» (۲۰۰۳) از کارگردان مؤلف بزرگ، لارس فونتریه، صحنه و جایگاه دوربین بهنحوی ترکیببندی شدهاند که تصویر فیلم زاویهدید خدا را تداعی میکند. لحظات ابتدایی فیلم، دوربین با زاویهای کاملا عمود از بالا صحنه را بهنمایش میگذارد: آدمهایی که در یک روستا بهنام «داگویل» زندگی میکنند. اما عملا خانهای درکار نیست. دیواری نمیبینیم؛ روی کف صحنه، فقط خطوطی مشخص با رنگ سفید دیده میشوند که مرزهای خانهها را نشان میدهند.
جالب اینکه روی صحنه و در متن هر خانه نوشته شده که «خانه توماس ادیسون» یا «اولیویا و جون»، و غیره. یک صدا هم وجود دارد که داستان را برای ما روایت میکند، و الی آخر. چنین وضعیتی را بهراحتی نمیشود پذیرفت، اما منطق داستانی حاکمبر اتمسفر روایت ما را وادار میکند که این روابط و ضوابط را قبول و باور کنیم؛ و بهطرز شوخیگونهای، در همان دقایق اول فیلم، همهچیز را میپذیریم و خلاص.
نمونه شاخص دیگری از اینگونه روایتها، که منطق خاص و متفاوتی را به مخاطبشان تحمیل میکنند، کتاب بزرگ «بوف کور» از صادق هدایت است. در دنیای «بوف کور» منطق خواب جریان دارد که با آنچه در دنیای واقعی خودمان تجربه میکنیم فرق میکند. ابتدای کار، با یک راوی سروکار داریم که لحنی مریضگونه و مالیخولیایی دارد. از دردهایی سخن میگوید که شدت و عمقشان ما را کنجکاو میکند که ماجراهای راوی را دنبال کنیم.
کمی که میگذرد، متوجه میشویم که اینها یادداشتهایی است که او، در تنهایی و زیر نور زرد چراغ اتاقش، نوشته است و ما حالا مشغول خواندن آن نوشتهها هستیم. همین وضعیت انگار میخِ باورپذیری را در مغز ما میکوبد که تا عمق استخوان این ماجرا را باور کنیم؛ و شاید برایهمین باشد که، وقتی موقعیتی خارقالعاده و خارج از منطق بیرون و دودوتاچهارتایی ما رخ میدهد، بازهم جا نمیزنیم و وقایع را، طوریکه انگار واقعا جلو چشم ما اتفاق افتاده باشند، پی میگیریم.
نکتهای که میشود همینجا یاد گرفت این است که برای وضعیتهای فراواقعی باید تمهیدی و تلهای برای مخاطب چید که رشته ماجراها را یکسره و متصل دنبال کند، رشتهای که هیچکجای امتدادش پاره نشود. میتوانم اینجا لیستی بلندبالا از ژانر علمی-تخیلی برایتان بنویسم، اما ترجیحم این است که برویم سراغ آثاری که منطق داستانیشان را بهشکلی ظریفتر تدارک دیده باشند؛ برایهمین، از چند اثر بزرگ میگذرم و میروم سراغ «بار هستی»، از میلان کوندرا، که یکی از بزرگترین آثار ادبی تاریخ است.
در این رمان، اتفاقی فراواقعی رخ نمیدهد، آدمی مسخ نمیشود و ــدرنهایتــ چیزی وجود ندارد که باورش برای ما سخت باشد، اما ــدرعوضــ چیزی اتفاق میافتد که مخاطبها اتفاقافتادنش را متوجه نمیشوند! در این رمان، یک راوی وجود دارد که مشغول تعریفکردن داستان است، اما به تعریفکردن ماجراها اکتفا نمیکند، بلکه آنها را برای مخاطب تحلیل هم میکند، و مخاطب، بدوناینکه حس کند کسی (صدایی) در این کتاب وجود دارد که دارد دیدگاه خودش را به من تحمیل میکند یا برداشت شخصی خودش را وارد مغزم میکند، حس میکند چه نکتههای شگرف و شیرینی از دل وضعیتهای داستانی بیرون کشیده میشود، درست مثل خوراکیهایی که در دهان آب میشوند و حتی نیازی به جویدنشان هم نیست.
کوندرا چنان با مهارت و چنان خیرهکننده این کار را انجام میدهد که هیچکسی متوجه نمیشود که راوی مشغول فلسفهبافی است، و موقعیتهایی که شخصیتها در آن گیر افتادهاند را تجزیهوتحلیل میکند. تمام اینها اجزایی جداییناپذیر از هم بهنظر میآیند و آدم فکر میکند که اصلا وضعیت طبیعی این روایت باید همین باشد و شکل دیگری نمیتواند به خودش بگیرد.
پس صِرف اینکه یک جهان با مناسبات خاصش بسازید کافی نیست. از آثار بزرگ ادبی و شیوههای نوشتنشان یاد بگیرید. باید به این فکر کنید که آیا میتوانم تمهیدی پیدا کنم که مخاطب را وادار به پذیرش جهانی کنم که منطقش به منطق جهانی که در آن زندگی میکند شباهت ندارد، و طوری او را از جهان واقعیاش به دنیای خیالی خودم بکشانم که حس نکند روی پلههایی سنگی سکندری خورده یا در لحظه تغییر اتمسفر نفسش بند آمده باشد.
با احترام عمیق و همیشگی به دریای عمودایستاده، که همهچیز را با او میسنجم.