یک نکته ناگفته از صلح امام حسن(ع) جنون یک مرغ مهاجر ضمانت رسول مهربانی (ص) برای موفقیت و پیشرفت چیست؟ چشم‌هایت را به من قرض بده! | راهکارهای جلوگیری از خود محوری و استبداد رأی در کلام رسول خدا (ص) راهیابی ۱۲۵ متسابق به مرحله استانی چهل‌وهشتمین دوره مسابقات قرآن در خراسان رضوی ۲۵ هزار بسته تحصیلی به دانش‌آموزان نیازمند اهدا شد + فیلم دیوار ندبه چیست و پیامبر اسلام(ص) چه ارتباطی با این دیوار دارند؟ برپایی نمایشگاه عکس «شکوه قم در قاب تاریخ» در قم نقش خانواده در پرورش نسل آینده از دیدگاه امام رضا(ع) خاطره‌ای که ده سال حاجی‌زاده را در لیست شهدا نگاه داشت برپایی دوره‌های آموزش عمومی قرآن کریم در مساجد سراسر کشور آموزش سواد رسانه‌‌ای در مساجد مشهد بیست‌و‌دومین جشنواره فرهنگی‌هنری امام‌رضا(ع) در ۳۱ استان برگزار می‌شود اجرای طرح مساجد جامعه‌پرداز در مشهد ماجرای یک بانوی تونسی و قرآنی که به مشهد رسید | وقتی شفای یک بیمار به هنر پیوند خورد دیدار تولیت آستان قدس رضوی با خانواده آتش نشان فداکار مشهدی به من مشورت بدهید! کلید طلایی برای ساختن سرنوشتی روشن | مروری بر فواید مشورت در زندگی وقف، از سنت دیروز تا موتور توسعه امروز آیت‌الله علم‌الهدی: مجتمع‌های آموزشی ویژه بانوان درمناطق حاشیه‌ای برای جذب نسل جوان ایجاد شود
سرخط خبرها

کاتبی در نیشابور یا انگشترفروشی در کوفه...

  • کد خبر: ۲۴۳۷۱۶
  • ۱۷ مرداد ۱۴۰۳ - ۱۲:۵۴
کاتبی در نیشابور یا انگشترفروشی در کوفه...
یک ذهن بیماری دارم که خودم را در شغل‌های مختلف متصور می‌شوم بعد با همان شغل خودم را پرت می‌کنم گوشه گوشه تاریخ، در جایگاه‌های مختلف و در زمان‌های متفاوت و بعد هی خیال می‌کنم هی فکر می‌کنم هی کیفور می‌شوم و هی حال می‌دهد.
حامد عسکری
نویسنده حامد عسکری

یک ذهن بیماری دارم که خودم را در شغل‌های مختلف متصور می‌شوم بعد با همان شغل خودم را پرت می‌کنم گوشه گوشه تاریخ، در جایگاه‌های مختلف و در زمان‌های متفاوت و بعد هی خیال می‌کنم هی فکر می‌کنم هی کیفور می‌شوم و هی حال می‌دهد. مثلا چند وقت پیش خودم را انگشتر فروشی در کوفه تصور می‌کردم که مردی بینوا از راه می‌رسد بعد از پر شالش یک انگشتر در می‌آورد و می‌گوید: این انگشتر را از من بخر در راه مانده ام. به قیمت بخر که گره از کارم باز کند. بعد انگشتر را ورانداز می‌کردم و می‌پرسیدم از کجا آورده‌ای باباجان؟ و مرد من من کنان می‌گفت به مسجد رسیدم برای بیتوته که ابوتراب را دیدم، مشغول نماز بود رفتم جلو و گفتم ندارم چیزی. تصدق کن. در رکوع بود که این انگشتر را داد و آوردم که بفروشم.

من یقین دارم دست هایم داغ می‌شود، هوا عطرآگین می‌شود و نزدیک است بال درآورم. من یقین دارم هرچه نقود در دخل دارم می‌دهم که انگشتری ابوتراب بر دستم بنشیند و از آن لحظه خوشبخت‌ترین مرد جهانم. روز خبرنگار هم که نزدیک می‌شود می‌شوم یک کاتب نیشابوری. می‌روم چند صفحه کاغذ هندی و مصری جان دار می‌خرم، مرکب اعلا تهیه می‌کنم و چند قلم دزفول هم می‌دهم چپ تراش کنند و صیقل بدهند که در نوشتن جیغ نکشد و خاطر بغل دستی ام را پریشان نکند.

شب قبلش می‌دهم مادرم در گوش هایم روغن بادام تلخ بچکاند و شب بر چشم هایم زرده آب پز تخم مرغ محلی می‌گذارم و می‌بندم که چشم هایم قوت بگیرند و گوش هایم پاک و تمیز و بی جرم باشند که مرد هرچه می‌گوید بنویسم. من جوان کاتبی هستم. تو بگو روزنامه نگار و درست در جایی از تاریخ به دنیا آمده ام که قسمتم شود و رزقم باشد و بنشینم چشم در چشم ابالحسن علی ابن موسی الرضا (ع) و حدیث سلسله الذهب را بنویسم و به مادرم، به اقوامم، به فرزندانم، نوه هایم، بگویم خودم بودم. خودم دیدم.

خودم از میان لب‌های قیطانی مبارکش این کلمات را شنیدم و نوشتم و بعد جگرم حال بیاید از این ذکر خاطره. من عاشق این بیماری ذهنی خودمم. خودم را یک جا‌هایی و یک وقت‌هایی از تاریخ متصور شده ام که به عقل جن هم نمی‌رسد. حالا باید نوشتنم را قوی کنم. نثرم استخوان دار شود. بنشینم به کتابتش. خدا عمری بدهد شما هم دعا کنید.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
آخرین اخبار پربازدیدها چند رسانه ای عکس
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->