الان میریم پسرم. الان میریم یه غذای خوشمزه میخوریم.
- نه همین الان. من گشنمه. بریم. همین الان بریم.
یک شکلات توی جیبم داشتم. مفاتیح را بستم و دست کردم توی جیبم شکلات را دادم به پسرک. زد زیر شکلاتم و با لهجهای عجیب گفت: نه این نه، فود، غذا، غذا آی نید، پدرش زل زده بود به ضریح و داشت حرف میزد و صورتش خیس اشک بود. بعد رو کرد به پسرک و چیزکی گفت و پسرک رو به گنبد گفت: آی وانت فود (من غذا میخوام) این جمله را هی تکرار میکرد؛ و پسرک مدام غر میزد و بهانه غذا میگرفت. ساکت نمیشد، ول کن نبود. پدرش دستش را گرفت و از کنار ضریح بیرون زد. نزدیک مرد رفتم و گفتم: از زیارت افتادید. بچه است دیگه ناراحت نشین. خیری درش هست.
مرد گفت: سی ساله از ایران رفته ام، بعد از ده سال اومدم مشهد، امشب هم پروازمه، وقت ندارم. وسط زیارت بهم میگه گشنمه. گفتم: یک ساندویچی خوب این دور و بر حرم میشناسم. شما ممکن است این اطراف را خوب نشناسید وقتتان هدر میرود. پیشنهادم را قبول کرد و با هم آمدیم توی صحن جامع. پسرک ول کن نبود، پاهایش را روی زمین کش میداد و نمیآمد.
پدرش عصبی بود و خجالت میکشید. به انگلیسی چیزهایی میگفت، توی همین لحظات، پیرمردی با لباس خادمی به سمتمان آمد. با لهجه شیرین مشهدی گفت: چه شده بابا جان؟ اینجا حرم امام مهربونه کسی نباس با گریه بره بیرون. مرد خجالت زده از رفتار پسرش گفت: چیزی نیست گشنشه. دارم میرم یه ساندویچ بهش بدم برگردیم زیارت.
من هم با لبخند تأیید کردم حرف هایش را. پیرمرد گفت: اینکه گریه نداره بابا جان، بیا دنبالم تا بهت بگم. به پدر نگاهی کردم. دودل بود، با چشم اشاره کردم که اعتماد کن برویم. به دنبال پیرمرد راه افتادیم. رفت توی کنج رواقی، از کیف دستی اش یک سجاده بیرون آورد. بعد یک مشما که تویش یک ظرف یک بار مصرف غذا بود و بعد هم یک قاشق و چنگال تمیز توی یک کیسه فریزر و یک بطری آب. سجاده را پهن کرد و گفت: بفرما، اینم غذا. اونم چه غذایی، غذای حضرتی. بوی غذا پسرک را ساکت کرد.
مسخ و بی صدا نشست سر سفره کوچک و شروع کرد به خوردن. پیرمرد خادم اشک توی چشم هایش جمع شد. گفت: قربون آقا برم، این غذا رو یک ساعت پیش گرفتم، گفتم: بدم به یه زائر. یه پیرزن دیدم خیلی لباسهای مندرسی داشت و معلوم بود اوضاع مناسبی نداره، گفتم: غذا. گفت: من خونه ام نون و پیازم رو خوردم اومدم زیارت، اینو نگه دار صاحابش میاد. پیرمرد میگفت: توی ذوقم خورد، ولی نگهش داشتم. مرد هم شروع کرد به گریه کردن، گفت: وقتی شروع کرد به بهانه گرفتن، خواستم سرگرمش کنم.
گفتم: این آقایی که در این ضریح است حرف همه را میشنود. این را که به پسرم گفتم:یکهو رو به ضریح گفت: آی وانت فود، من غذا میخوام و از حرمش پا بیرون نگذاشته بودیم، امام حاجتش را داد. پسر غذایش را خورد. تهش چند قاشق مانده بود، دو سه تا لقمه من خوردم و چند قاشق هم پدرش، از خادم خداحافظی کردیم. پسرک روی دوش پدرش سیر و آرام خوابش برد. من برگشتم به همان جایی که نشسته بودم و زیارت جامعه را ادامه دادم. به حکم و اراده شماست که باران میبارد.